
وقتی هیچ کاری از دستت بر نمیاد
چند وقته ؛ نه چند سالیه که برادرم دچار افسردگی شده. اون اوایل که میرفتم دیدنش حالش بد نبود قرصاشو کم وبیش میخورد.
پدرم هنوز زنده بودوتمام حواسش به اون بود .بعداز مدتی همسرش ازش جدا شد وتنها فرزندشون هم با مادرش رفت .(خب البته حق داشت ).اما فشار روحی جدایی از همسر وفرزند ،برای شخص سالم وقوی هم سخته ،چه رسد به یه بیمار افسرده .
خوب یادمه یه روز پدرم تماس گرفت. گفت: خودتو برسون داداشت حالش خیلی بده .من بچه های کوچکم رو پیش همسرم گذاشتم ورفتم .چون فقط به حرف من گوش میکرد نه کسی دیگه(به قولی شیر به شیر بودیم). .
رفتم باهاش صحبت کردم. باخودم آوردمش تهران .تو بیمارستان روزبه بستری شد .پدرم خیلی گریه میکرد. مرتب میگفت: چرا اینجوری شده ودنبال مقصرمیگشت. درحالی که همه می دونستیم تقصیر خودشه.
درسته خیلی بهش کمک میکرد اما خیلی هم سرزنشش میکرد یا بهتر بگم(سر کوفت) میزد.
اون موقع چهل روز بستری شد. وقتی برای ملاقاتش رفتم ؛دیدم آبدارچی اون بخش شده .با تعجب گفتم چکار میکنی ؟گفت نمی تونم بیکار باشم ،خواهش کردم یه کاری بهم بدن .دکتر هم سفارش منو کرد وحالا کار میکنم .با دکتر صحبت کردم گفت خیلی آروم مودبه وکار براش خیلی خوبه.
خوب شد باهم برگشتیم .تحویل بابا دادم سالم وسر حال. اما.....
دفعه بعد خودکشی با قرص برنج !!شانس باهاش یار بود .قرص فاسد بودو عمل نکرده بود چرا؟نمیدونیم .
.چند وقت گذشت حالش رو به بهبود رفت .اما یه روز اونکه همراه پدرم به سر کار رفته بود .شاهد افتادن پدر از نردبون بود.با همه توان پدرم رو پشت خوش حمل میکنه تا آمبولانس بیاد میبره سر جاده و.....با پدر تا بیمارستان و...شاهد فوت تنها حامی .
وتقریبا همه چیز همون موقع براش تموم شده بود .بازم دکتر ،بازم دز بالای قرص اما حالا باز بلند شد وایستاد به خاطر مادرم ..
بعد از مادر دیگه شکست .اعتیاد هم اضافه شد وتنها کار ما بستری کردنش .
اما امروز که اینو مینوسم .بعد از صحبت بادکتر ش.نتیجه ای جز بستری برای تمام عمرش در اسایشگاه نبود ..