«نازنین در کنار شبهای روشن، ستودهترین و پختهترین رمانک داستایوفسکی به شمار میرود.» این جملهای است که در انتهای کتاب برای معرفی آن میخوانید. من بجز قمارباز کتاب دیگری از داستایوفسکی نخواندهام.اما نازنین من را به عمیقترین بخشهای وجود خودم برد، جایی که گفتگو را برگ برنده هر رابطه و حتی زندگی میداند ولی انسانهایی که میل به گفتگو و البته شنیدن دارند را، بسیار کم مییابد. در این کتاب ما روایتی از جنس گفتن میخوانیم در حالیکه از نظر داستایوفسکی ما به چیز دیگری نیاز داریم.

نازنین داستانی روایتگونه از زبان مردیست که تنها ساعاتی از درگذشت همسرش میگذرد. همسری که عاشقانه دوستش داشته است. او در ناباوری و آشفتگی پس از حادثه در گفتاری تند و گاهی گنگ، داستان آشنایی خودش با همسرش را برای ما روایت میکند. او بیوقفه داستانش را برای ما روایت میکند که شاید در پس آن بفهمد چرا همسرش خود را کشت.
او مردی خودشیفته و سلطهگر است. او خود را سزاوار این میداند که دیگران برای دستیابی به او و دوستداشتنش باید بسیار تلاش کنند. لازم نیست خودش را کوچک کند و توضیح دهد، دیگران باید از آنچه میبینند، او را بشناسند. او حتی وقتی عاشق میشود، همسرش را لایق این عشق نمیداند. در نظر او، آن دختر درمانده باید از خدایش هم باشد که همسر او شده است، البته باز هم بزرگواری میکند و این را به روی دختر نمیآورد.
او تهی بودنش را از درون میبیند و میفهمد ولی نمیخواهد آن را باور کند. او تقاص درد و رنجش را از جامعه طلب میکند، شاید هم از دختر نحیف شانزده سالهای با عنوان همسرش. او از امانت فروش بودنش متنفر است ولی ترجیح میدهد آن را به جبر روزگار نسبت دهد و تاوانش را از دیگران بگیرد. او خود را انسان نجیبی میداند که انتهای لطف را به دختری بینوا کرده است و او را از چنگال عمههای عجوزه و بیوجدانش رها کرده است.
تا پایان داستان ما هیچگاه نام دختر را نمیفهمیم. نازنین دختری دردمند است که سختی روزگار غرور و عزتنفس او را به یغما نبرده است و در کمال رنج و نداری، اصالت، بخشندگی و بزرگمنشی خود را حفظ کرده است. او تلاش میکند به هر نحو خود را از منجلابی که ناخواسته در آن گرفتار شده، رها کند. او برای انتخاب بین مرد عاشق و پیر خرفت بقالی که سر دو زن را خورده است، از نیروی اندیشهاش استفاده میکند، حتی اگر مجبور باشد اندیشیدن را به لحظاتی اندک محدود کند و حتی اگر هیچکدامشان مرد مورد علاقه او نباشند.
او دائما تلاش میکند برای خودش زندگی بهتری فراهم کند اما گاهی نمیشود که نمیشود.
سکوت روشی بود که مرد برای شروع زندگی در پیش گرفت. فکر کن در شروع زندگی هر اشتیاقی از جنس این همراهی را در نطفه خفه کنی. مرد به قول خودش استاد سخن گفتن در سکوت است. میخواهد همان ابتدا با سکوتش او را تربیت کند. با این کار میتواند راه درست زندگی را به او بیاموزد. اما در درونش میداند که سکوت میکند چون میترسد از گفتههایش دیگران بفهمند چقدر ترسو، پست، مطرود و تنها است.
میترسد آن دخترک شانزده ساله معصوم او را و بیارزش بودنش را دریابد. اما کار به سکوت ختم نمیشود، او در سکوتش دست به تحقیر و تخریب دختر بینوا میزند. او را موجودی ضعیف میپندارد که باید درست زندگیکردن را یاد بگیرد.
در نظر من، نازنین گرچه در محیطی فقیرانه با سختی و محنت بزرگ شده است اما روانی سالم دارد. او میخواهد با سعی و تلاش خودش را از شرایطی که در گرفتار است رها کند. اما انگار آنقدر که خودخواهی و سلطه گری مرد او را میآزارد، دوخت لباسزیر بچههای عمهاش برایش آزاردهنده نیست. در طول داستان زیاد از دختر و آنچه در ذهن و روح او میگذرد نمیفهمیم. او همصحبت همقطار مرد در ارتش میشود، نمیدانم از سر کنجکاوی برای شناخت همسر و یا عشق؛ اما میفهمد مردی که دائم او را تحقیر میکرده است خودش موجودی زبون و ترسو است.
او برای فهمیدن همسرش به خیانت متهم میشود، تا مرز جنون قتل پیش میرود، شش هفته در بستر بیماری میسوزد تا بتواند از او بگذرد. نمیدانم شاید هم از ابتدا عشقی در کار نبوده است. ما که چیزی از دل دختر نمیدانیم. روزی که دختر آرام آواز میخواند مرد میفهمد که دختر از او گذر کرده است. حالا مرد به پایش میافتد و با تمام توان عشقش را آشکار میکند.
« اما پس خودم تمام این مدت کجا بودم؟اصلا دلم پیش خودم بود؟»
آیا عشق او هم از سر خودخواهی بود؟ این سوال بود که دختر بینوا را به سمت حملات هیستریک برد. حالا که تمام خودش و دلباختگیاش را در این زندگی باخته بود به اظهار عشقی رسید که تمام مدت برایش جنگیده بود. حالا که دیگر چیزی از این عشق برای خودش نمانده بود.
حالا که فکر میکنم، میفهمم چرا ما در طول داستان چیز زیادی از نازنین نمیدانیم شاید چون داستان از زبان مرد خودشیفتهای بود که همه چیز را از نظر خودش میدید. او حتی زمانی که جسد بیجان دختر بر روی میز سالن خوابیده و داستانش را روایت میکرد، برایش مهم نبود نازنین که بود و چرا این کار کرد؟ او هنوز هم نگران خود تنهایش است.
«حالا که او را ببرند بدون او چکار کنم؟»
داستایوفسکی این داستان را در سال ۱۸۷۶، حدود ۱۴۰ سال پیش روایت کرده است و من با خواندنش احساس کردم چقدر روایت این روزهای ما آدم هاست. ما آدمها دنیا را تنها از دریچه نگاه خودمان میبینیم و توقع داریم دیگران هم با نگاه ما هممسیر شوند. ما با برچسبی شاید با عنوان سمی بودن، در برابر دیگران یا سکوت میکنیم یا آنها را به سکوت وامیداریم. ما توقع داریم، انسانها ما را از زاویه خودمان بفهمند و قضاوتمان نکنند در حالیکه برای زاویه دید آنها اعتباری قائل نیستیم.
شاید هم سکوت میکنیم که قضاوت نشویم. ما ترجیح میدهیم کمتر با خودمان مواجه شویم و درد خوب نبودن را تجربه نکنیم. سکوت ما را از شر مسئولیتهایمان رها میکند، حتی اگر آن مسئولیت تجربهی زندگی عاشقانهای باشد.