الهیات باید تأویل شود تا ژرفنای آن به فهم درآید. اینک وقت آن فراسیده که مرگ خدا را اعلام کنیم اما نه از جانب انسان بلکه از جانب خود او. این سخن دینداران را به خشم درمیآورد و این خشم از بیخردی و ناشکیبایی است. این معنا درک نخواهد شد مگر اینکه بار دیگر به رویای نخستین باز گردیم زیرا که خداوندگار به نحو ضمنی مرگ خود را در رویا اعلام کرده است. پس باید به پاره دیگری از رویا روی آوریم تا پرده از تناقضی نوین برداریم و آن نیست مگر فرمان خدای به عالم لاهوت که به پرستش انسان برخیزد. در این فرمان چنین به نظر میآید که خدای از قاعدهی خویش که همان یکتاپرستی است عدول میکند و عالم لاهوت را وامیدارد تا این قاعده را نقض کند. در این فرمان به نقض یکتاپرستی گویا امر به شری نهفته است زیرا که خدای از عالم لاهوت میخواهد که مهمترین "باید"مقرر خود را نفی کند و این در ظاهر چونان ابتلای ابراهیم است که پنداشته بود که خدای در رویا او را فرمان به نقض مهمترین باید اخلاقی خود یعنی پرهیز از قتل کرده بود. اما در ابتلایِ نخستین، خداوندگار آشکارا فرمان به نقض قاعده خویش کرده بود زیرا که پرستش ِ"غیر" نیست مگر همان شرک و شرک در ادیان ابراهیمی مهمترین نباید الهیاتی است. پس چون نیک بنگری چنین به نظر میآید که خداوندگار عالم لاهوت را امر به "نبایدی الهیاتی" کرده بود و این ابتلا و نیرنگی بس دشوار بود. و شگفتا آن اعیان متفرقهای که خود را پرستندگان راستین خداوندگار میپنداشتند لحظهای درنگ نکردند که فرمان یافتهاند تا از خدا نافرمانی کنند زیرا جز این رخ نداده بود که خداوندگار آنان را امر به نقض قاعده خویش کرده بود. و شگفتا آن اعیان متفرقهای که خود را فرمانبرداران مطیع خداوندگار میدانستند اندکی تأمل نکردند که با گردن نهادن در برابر آن فرمان، سر به نافرمانی برداشته بودند. آن اعیان متفرقه هرگز از خود نپرسیدند اگر خداوندگار فرمان به نافرمانی از خود دهد باید بدان گردن نهاد و آیا این تناقضی حیرتآور نبود؟ و خدای لحظهای با خود گفت: وه که این اعیان متفرقه چه کوردلانه پرستش میکنند و فرمان میبرند زیرا که من در فرمانم آنان را به نقض قاعده یکتاپرستی امر کردم و آنان بیدرنگ در برابر خدای نوین سرفرودآوردند. اما در میان آن اعیان متفرقه تنها یک عین عصیان کرد و خدای از قضا به وجد آمد که آیا که او به تناقض ِفرمان من پی برده است یا خیر؟ پس بنگر چون آن عین در برابر فرمان عصیان کرد خداوندگار او را بیدرنگ مواخذه نکرد بلکه پرسشی به میان آورد چون میخواست بداند آیا او بدین دلیل از فرمان روی گردانیده که در واقع امر به نافرمانی بوده است؟ پس خدای روی به آن عین کرد و گفت: چرا از فرمانم سرپیچی کردی؟ اما آن عین در برابر این پرسش به خطا دعوی برتری خویش را به میان آورد و گمان برد که خداوندگار با فرمان به پرستش وجودی تاریک و پست از عدالت عدول کرده و تاریکی را بر روشنایی برتری داده است. پس هر چند آن عین سر به عصیان برداشت اما حتی او نیز به تناقضی که در فرمان خداوندگار نهفته بود، ره نبرد و در برابر پرسش خدا این دعوی را به میان نیاورد که مگر "یکتاپرستی" قاعده مقرر تو نیست پس من چرا باید با نقض قاعدهات از تو نافرمانی کنم؟ چنانچه ابراهیم نیز در آن ابتلای دهشتناک لحظهای با خود درنگ نکرد که من در رویا به نافرمانی از فرمان امر شدهام و انجام این فرمان خود نافرمانی است. و ای دریغ اگر آن عین که او را با نام ابلیس میشناسی در برابر خدا چنین دعوی به میان آورده بود هرگز از عالم لاهوت طرد نمیشد. اگر او این دشوارترین پرسش را به میان میآورد که تو مرا به نافرمانی از خویشتن است فرمان دادی و این چه معنا دارد یقیناً خداوندگار معنای این دشوراگی را با او در میان مینهاد و آنگاه او در نزد خدا از اعیان دیگری که بیدرنگ در برابر فرمان او سرفروآوردند گرانقدرتر بود. اما او این دعوی را وانهاد و دعوی ناعادلانه برتری خود را به میان آورد و از عدالت عدول کرد و رانده شد. باید دانست که خدای بدین دلیل از ابلیس علت عصیان او را پرسید که او عصیان مبتنی بر امر خیر را برمیتابد و تنها عصیان مبتنی بر امر شر را نفی میکند. پس عصیان مبتنی بر امر خیر این بود که ابلیس، دعوی یکتاپرستی را به میان میآورد و میگفت حتی اگر خود تو نیز مرا امر به نقض یکتاپرستی کنی من بدان گردن نخواهم نهاد و کسی را با تو شریک نخواهم کرد. و ای دریغ اگر ابلیس با این دعوی در برابر خداوندگار عصیان مینمود هرگز هبوط نمیکرد!
هیچ یک از آن اعیان متفرقه آنقدر هشیار نبودند که دریابد در آن فرمان نخستین امر به نافرمانی شده بودند و این پارادوکس را هیچ یک از آنان به میان نیاورد و خدای سر در گریبان خود رو برد و راز خویش را با آنان در میان ننهاد زیرا او چگونه با وجودی سخن بگوید که اشتیاقی برای دانستن ندارد و پرسشی به میان نمیآورد. شاید روزی آن پارادوکس را برای انسانی شرح میداد که در برابر آن به حیرتی ژرف فرو رفته بود.آری این پارادوکس راز شگفت الهیات است که اگر به فهم آن ره یابی معنای "الهیات مرگ خدا" را نیز خواهی دانست. این پارادوکس تنها پارادوکسی نبود که اعیان متفرقه با آن رو به رو باشند بلکه انسان نیز با این پارادوکس مواجه است و بنیان ادیان ابراهیمی مبتنی بر آن است اما چرا؟ زیرا که بنیادیترین اصل ادیان ابراهیمی یکتاپرستی است اما در همین آیین، خداوند مسئله پرستش و جانشینی انسان را طرح کرده و این یکی از حیرتآورترین پارادوکسها است. چگونه میتوان تأکید بر یکتاپرستی و اعلام پرستش انسان از سوی خدا را فهم کرد؟ این مسئله فهمیده نخواهد شد مگر اینکه در وهله اول فراخوان به یکتاپرستی در الهیات فهمیده شود.
در نخستین نگاه خدای ادیان ابراهیمی چونان خدای "حسود و خودخواهی" در نظر میآید که خدایی خدایان را نفی میکند و انسان را از پرستش آنان وامیدارد تا تنها و تنها او را بپرستد. پس فراخوان به یکتاپرستی گویا جاهطلبی خدایی را نشان میدهد که پرستش جز خود را برنمیتابد یا کبریای خدایی را بازنمایی میکند که جز خود را سزاوار پرستش نمیداند. خدا در این سیما چونان ارباب مقتدری به چشم میآید که با اربابان دیگر به نبرد برخاسته تا قلمرو فرمانروایی خود را از چند اربابی برهاند و با طرد خدایان از زمین آن را برای خود فتح کند. این فهمی است که اغلب از مسئله یکتاپرستی وجود دارد و گمان میکنند که یکتاپرستی قاعدهای است که خدا برای تحقق کبریای خود بر زمین وضع کرده. اگر فراخوان یکتاپرستی بدین گونه فهم شود هرگز نمیتوان دریافت که چنین خدای جاهطلب و خودخواهی به چه دلیل پرستش انسان را اعلام میکند؟
برخلاف چنین فهمی که خدای را در سیمای وجودی حسود و خودخواه ترسیم میکند یکتاپرستی جز قاعدهای برای انسان و تحقق رهایی مطلق او نیست وگرنه چه سبب دارد که خدای روی آوردن انسان به چندگانگی را مایه "خودتباهی" او میداند. پس بدان که "خودتباهی" یکی از اساسیترین مفاهیم الهیاتی است که اگر معنای آن درک شود از این پارادوکس میتوان فراگذشت. تا تو خود چه فهم کنی این سخن خدای را که در کتاب مقدس میگوید: هر آنکس که به چندگانهپرستی روی آورد بدان میماند که از آسمان فروافتد و پرندگان او را بربایند. اما در فهم یکتاپرستی نیز به خطا رفتهاند زیرا آنان گمان میکنند که یکتاپرستی تنها اشارت به پرستش خدا دارد در حالی که یکتاپرستی آن است که به هیچ وجودی وابسته نباشی و از هیچ وجودی یاری نطلبی مگر جز خدا. پس در قاموس الهیات بسیاری از انسانها یکتاپرست نیستند زیرا یکتاپرستی آن نیست که با انجام مناسکی به پرستش یک خدا بنشینی. اگر با مناسکی یک خدا را میپرستی اما به دیگری وابستهای و از او استمداد میجویی از قاعده یکتاپرستی برون ایستادهای و چندگانهپرستی. یکتاپرستی تنها رویگردانی از الهگان، خدایان و بتان نیست بلکه رویگردانی از "دیگری" در هر چهرهای است که انسان ممکن است در رابطه بتواره با آن قرار گیرد. یکتاپرست در انقطاع مطلق از دیگری و پیوستگی مطلق با خدا قرار دارد و اگر جز این باشد از قاموس یکتاپرستی برون است. اما پرسش اساسی این است که چرا الهیات خواستار انقطاع مطلق از دیگری در هر چهرهای است؟ این مسئله را فیلسوفان بهتر از هر کس فهم توانند کرد و شاید بهتر از هر کس آن خردمند آلمانی که از "خود و آنچه از آن اوست" مینوشت.
این انقطاع به نفی "وساطت" میانجامد و انسان را از هر نقطه اتکای بیرونی میرهاند و بدین گونه راه را برای بر خود استوار شدن هموار میکند. پس چون نیک بنگری فراخوان به یکتاپرستی میانجی است که انسان را برای انسان باز پس میگیرد و اراده و رهایی که در رابطهی بتواره به وجودی بیرون از خود فرافکنی کرده بود به او بازمیگرداند. اما خواهی گفت: آری فراخوان به یکتاپرستی، انسان را از وابستگی به دیگران میرهاند اما همین نسبت را در رابطه با وجود خدا برای او برقرار میکند... اربابانی را با یک ارباب عوض کردن رهایی نیست؛ وابستگی اسارتآور است چه در رابطه با یک ارباب و چه در رابطه با چند ارباب. و من خواهم گفت: اینجاست که بحث الهیات مرگ خدا مطرح میشود زیرا مسئله این است که خدا چون انسان را از رابطه بتواره با دیگری رهاند سرانجام او را از رابطه بتواره با خود نیز میرهاند و به همین دلیل در نهایت خدا پرستش انسان را اعلام میکند. پس بدان که حد نهایی یکتاپرستی بدانجا میانجامد که خدا به عنوان بزرگترین بت در هم شکسته میشود و این زمانی رخ میدهد که یکتاپرستی تأویل شود. زیرا چون یکتاپرستی را تأویل کنی درمییابی که این فراخوان برای آن است که انسان خود را از بردگی اربابان برهاند اما آنگاه که به بارگاه بزرگترین ارباب خود رسید او خود به انسان میگوید که من خواستار اینم که تو خود ارباب باشی و این همه برای آن بود که تو به آستانه رهایی مطلق دررسی. این لحظهای است که خدا برای رهایی انسان خود را کنار میکشد و مرگ خود را اعلام میکند. و تو باید بدانی که خداوند صراحتاً در کتاب مقدس مرگ خود را اعلام کرده و من در شگفتم که دیگران چگونه این معنای حیرتآور را درنیافتهاند. پس بنگر که خدای در کتاب مقدس خود را پادشاه قدوس میخواند، پادشاهی که فرمانروایی آسمان و زمین از آن اوست و آنگاه این پادشاه اراده میکند که زمین را به انسانهای برگزیده و فراشدگان به ارث دهد و انسان را جانشین خود کند. به ارث دادن زمین به انسان از جانب خدا امری است[1] که بسیاری بر آن واقفاند اما شگفتا که هیچ کس در این کلمات تأمل نمیکند و از خود نمیپرسد که چرا خداوند از بین تمام کلمات، کلمهی " ارث دادن" را انتخاب میکند؟ زیرا بنگر که خداوند میتوانست هر کلمه دیگری را به جای فعل "ارث دادن" انتخاب کند مثلاً میتوانست فعل بخشیدن، دادن یا اعطا کردن را انتخاب کند اما چرا میگوید زمین را به انسان ارث میدهد؟ این معنا را یک خواننده عامی نمیتواند دریابد اما یک زبانشناس و هرمنوتیکدان یا کسی که اصول تفسیر متن را میداند، میتواند به ژرفنای این معنا راه پیدا کند. پس بدان که برخی از زبانشناسان در بحث تفسیر متن از سه سطح تحلیل سخن میگویند: توصیف، تفسیر و تبیین. در سطح توصیف زبانشناس واژگان، دستور زبان و ساختارهای متن را میکاود اما چرا؟ بدین دلیل که ارتباط وثیقی بین فرم و محتوا وجود دارد و واژگان، نشانگانی هستند که به واسطه آن میتوان ره به تفسیر متن برد. خداوند در کتاب مقدس هیچ کلمهای را سهلانگارانه به کار نبرده و هر واژه ارتباط وثیقی با محتوای متن دارد. پس اگر خداوند در زبان عربی که از نظر گستردگی کلمات بسیار زبان غنی است تعامداً فعل "یرث" را برای رساندن مقصود خود انتخاب میکند باید بدانی که این واژه نشانهای است برای در میان نهادن محتوایی خاص. از این معنا درگذریم چرا خداوند در کتاب مقدس انسانهای برگزیده را "وارث" میخواند؟[2]خداوند با چنین سخن گفتنی در کتاب مقدس خود را در سیمای پادشاه رو به احتضاری ترسیم میکند که مانند هر انسانی که مرگش فرامیرسد هر آنچه را که دارد به جانشین خود به ارث میدهد. موروثی که همه حیطه ارادی خود را به وارث خویش میبخشد و اینجاست که بزرگترین ارباب به نحو ارادی مرگ خود را اعلام میکند زیرا این درست است که تنها وابستگی به اربابان اسارتآور نیست بلکه وابستگی به یک ارباب نیز میتواند اسارتآور باشد.
اما من تو را از این معنا بر حذر میدارم زیرا اینکه خداوند در کتاب مقدس، مرگ خود را اعلام میکند خود یک پارادوکس شگفتآور است و این معنا نیز باید تأویل شود و گرنه بینهایت سخن بیمعنایی به نظر میآید. پس اینک باید پرسید چه معنا دارد خدای جاودانهای که هرگز مرگی بدو راه نمییابد[3] از مرگ خود سخن میگوید؟ به راستی مرگِ وجودِ جاودانه، تناقض حیرتآوری است. پس اینک باید بگویم که خدای درکتاب مقدس به مجاز سخن میگوید، کلمهای را به میان میآورد اما مقصود دیگری را از آن مراد میکند. پس اینکه خداوند مرگ خود را در کتاب مقدس اعلام می کند به معنای آن نیست که خدای یکبار برای همیشه فنا میشود و انسان با غیبت جاودانه او مواجه میگردد؛ مقصود خدا این است که در نهایت من آنچنان حیطه ارادی خود را به انسان تفویض میکنم و آنچنان پای خویش را از امر انسان برون میکشم که بدان می ماند که مرده باشم. مرده بودن خدا یک استعاره است، استعاره از به تعلیق درآمدن اراده خدا و تفویض همه چیز به اراده انسان زیرا یک مرده هیچگونه مداخهای در حیات زندگان ندارد. وگرنه باید دانست خدای در حیات جاودانه همچنان پادشاه قدوسی است که بر عرش تکیه زده اما پادشاهی که به اختیار خود، ارادهاش را به تعلیق درآورده و شاید خدا تنها پادشاهی باشد که علیرغم زنده بودن همه چیز را به جانشین خود تفویض میکند حتی پرستش را. پس چون به تناقض نخستین باز گردیم اینکه خداوند اعیان متفرقه را به پرستش انسان فرامیخواند قاعده یکتاپرستی را نقض نمیکند زیرا مقصود خدا از آن فرمان این نبود که انسان "در کنار" خدا پرستش شود بلکه این بود که وجود مافوق خدا "به جای" او پرستیده شود و این دوگانهپرستی نیست. به همین دلیل چون هشیارانه به آن فرمان بنگری درمییابی که خداوند در آن فرمان مرگ خود را اعلام کرده است. پس خدای در فرمان نخستین از قاعده خود فراروی نکرده و او هرگز قاعدههای خود را نقض نمیکند و ممکن نیست که فرمان به نافرمانی از خود دهد و این را ابراهیم نمیدانست زیرا که ابراهیم بزرگترین بت خود را در هم نشکست و آن بزرگترین بت خود خدا بود.
از این جهت باید تئولوژیهای پست مدرن را که با ادبیات دیگری از الهیات مرگ خدا سخن میگویند، جدی گرفت زیرا نشانگان این معنا در کتاب مقدس وجود دارد و ایده "خودفناسازی" خدا برای انسان یک محتوای در پردهی کتاب مقدس است که تا تأویل نشود پنهان باقی میماند. پس هستند جامعهشناسانی[4] که موضع رادیکال تئولوژیهای پست مدرن را نفی میکنند زیرا آن را نفی بنیادین دین میدانند. به زعم آنان پروتستانهای رادیکال در دموکراتیزه کردن الهیات تا آنجا پیش رفتهاند که دیگر چیزی از دین باقی نگذاشتهاند. اما این جامعهشناسان شاید بدین دلیل تئولوژیهای مرگ خدا را نافی دین میدانند که در کتاب عهد عتیق سخنی از پرستش و جانشینی انسان به جای خدا نیامده در حالی که این معنا در کتاب مقدس اسلام آمده اما اگر آنان حتی کتاب اشعیا را با هشیاری بخوانند میبییند که خداوند صراحتاً از به ارث دادن زمین به رستگاران سخن گفته و در کتاب عهد عتیق بارها مسئله وراثت انسان طرح شده و از این واضحتر ممکن نیست که خدا مرگ خود را اعلام کند.
[1] -و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادی الصالحون. 105 انبیاء / ان الارض لله یرثها من یشاء 128 اعراف
[2] -اولئک هم الوارثون. اللذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون. 11 و 10 مومنون
[3] -خداوند در کتاب مقدس خود را "حی الذی لایموت" میخواند یعنی زندهای که نمیمیرد.
[4] - مقصودم پیتر برگر از جامعهشناسان متاخر است.