سویه
سویه
خواندن ۲۴ دقیقه·۲ سال پیش

شخصیت در شاهنامه


نویسنده: امیر طهانی


من در شماره نخست سویه متنی درباره شاهنامه نوشتم و در آن سعی کردم، نشان دهم که کلیشه‌های رایج درباره اشعار شاهنامه تا چه اندازه بی‌پایه هستند. در پایان آن نوشته نیز به ذکر برخی از ویژگی‌های شاهنامه در ادبیات فارسی پرداختم و گفتم که شاهنامه از معدود آثاری در ادبیات کهن فارسی است که در آن می‌توان شخصیت پیدا کرد. در این متن قصد دارم به این موضوع بپردازم و بگویم که منظورم از آن حرف چه چیزی بوده است. برای آن‌که بتوانم مقصود خود را به‌خوبی برسانم، از داستان نبرد رستم و اسفندیار استفاده خواهم کرد.

قبل از این‌که برایتان داستان تعریف کنم، بهتر است بدانیم که شخصیت چیست و درواقع ما می‌خواهیم در داستان نبرد رستم و اسفندیار به دنبال چه چیزی بگردیم. راستش را بخواهید، تعریف یک‌خطی از شخصیت کار بسیار سختی است و شاید نشدنی باشد اما می‌توان شخصیت را در آثار نمایشی نشان داد یا ویژگی‌های آن را برشمرد. به همین دلیل هم برای نشان دادن شخصیت از همان برشمردن ویژگی‌ها استفاده کنم. در کتاب معماری درام تعریفی از شخصیت آمده است که کار ما را برای ادامه این نوشته راه می‌اندازد و من به این تعریف اکتفا خواهم کرد:

«[…] ماهیت ذاتی یک فرد به‌وسیله شخصیت فکری، جسمی، زیستی، روانی و اجتماعی‌اش آشکار نمی‌شود، بلکه به‌وسیله کنش‌های او در پیگیری یک هدف که به نتایجی ملموس می‌رسند، آشکار می‌شود.»1

درواقع زمانی یک فرد در یک اثر نمایشی تبدیل به شخصیت می‌شود که باهدف خاصی وارد یک موقعیت شود. موقعیتی که در بیشتر مواقع مشخصه‌هایی دارد که مانع اهداف فرد موردنظر ما است. در چنین حالتی فرد باید دست به کنش‌هایی بزند تا به هدف خود برسد که همین کنش‌ها او را از موقعیت نخستش پایین‌تر یا بالاتر بیاورد. برای این‌که سرتان را بیش از این درد نیاورم، نمایشنامه مده‌آی اوریپید را در نظر بگیرد. در آن نمایشنامه، مده‌آ با خیانت شوهر خود مواجه می‌شود و این موضوع غم بی‌اندازه‌ای را در او ایجاد می‌کند، حالا مده‌آ می‌تواند دو واکنش اساسی به این موقعیتش داشته باشد. یکی از آن‌ها این است که از شوهر انتقام بگیرد و دیگری این است که عصبانیت خود را سرکوب کند. اکنون انتخاب مده‌آ شخصیت او را آشکار می‌کند. نکته دیگری که موقعیت و انتخاب مده‌آ را درخشان می‌کند، این است که مده‌آ بین دو گزینه عالی و بدترین انتخاب نمی‌کند. به‌عنوان‌مثال او نمی‌تواند با فشار دادن دکمه‌ای همه‌چیز را فراموش کند. تنها مده‌آ می‌تواند بین دو گزینه بد و بدتر انتخاب کند. در واقع چه از شوهرش انتقام بگیرد و چه عصبانیت خود را فرو بخورد، موقعیت خود را متزلزل کرده است. وجود این نکته در این موقعیت، هم تنش را افزایش می‌دهد و هم شخصیت را درخشان‌تر می‌کند. حالا که به شخصیت پرداختیم و یک مورد هم از شخصیت در موقعیت دراماتیک مثال زدم، بهتر است به داستان رستم و اسفندیار برسیم.

پیش‌زمینه‌های نبرد رستم و اسفندیار

بد نیست، اول با پیشینه شخصیت‌های داستان رستم و اسفندیار آشنا شویم. همان‌طور که معرف حضورتان هست، رستم پهلوانی ایرانی است که صرف وجودش ورق جنگ را به نفع ایرانیان برمی‌گرداند، او نبردهای معروفی به نام هفت‌خوان دارد که در آن کی‌کاووس پادشاه ایران را نجات داده است. از طرف دیگر به تناوب به توران حمله می‌کند و آن جا را به دلایل مختلف با خاک یکسان می‌کند.

شخصیت دیگر این نبرد اسفندیار است. شاید بتوان گفت اسفندیار شبیه‌ترین پهلوان به رستم است. او ناجی ایران در جنگ‌های مختلف است. از طرف دیگر او هم نبردهایی به نام هفت خوان دارد که در آن خواهران خود را از دست دشمن نجات می‌دهد. اسفندیار همچون رستم در فرصت‌ها گوناگون چین را ویران می‌کند.

حالا توجهتان را به یکی از شخصیت‌های پشت پرده این نبرد جلب می‌کنم و او هم شخصی به نام گشتاسب است که پادشاه ایران و پدر اسفندیار است. او از همان جوانی هوای تخت پادشاهی را داشته است. روزی به لهراسب می‌گوید که می‌خواهد به‌جای او بر تخت بنشیند اما پدر مخالفت می‌کند. گشتاسپ هم از ایران به روم می‌رود و در آن جا داماد قیصر روم می‌شود و به ایران لشکرکشی می‌کند. لهراسب که می‌فهمد، گشتاسب فرمانده آن لشکر است، پیکی می‌فرستد و فوراً تاج پادشاهی را تقدیم گشتاسب می‌کند. داستان نبرد رستم و اسفندیار هم به این طمع گشتاسپ بی‌ربط نیست. اسفندیار هم همچون پدرش می‌خواهد، قبل از مرگ پدر بر تخت بنشیند، برای همین گشتاسپ او را در جنگ‌های بسیاری به دنبال نخود سیاه می‌فرستد. نکته پایانی در این بخش نیز این است که در شاهنامه، زرتشت در زمان گشتاسپ ظهور می‌کند و گشتاسپ اولین پادشاهی است که به این می‌گرود. بخشی از لشکرکشی‌های اسفندیار هم به نقاط مختلف برای گسترش آیین زرتشت است. برای همین هم اسفندیار در شاهنامه میان ایرانیان شخصیت مقدسی به‌حساب می‌آید.

داستان نبرد رستم و اسفندیار

داستان ازاینجا شروع می‌شود که اسفندیار از نبردهای هفت‌خوان برمی‌گردد و دوباره غم، دلش را می‌گیرد که چرا پدرش به خواسته‌هایش اعتنایی نمی‌کند و نمی‌گذارد که او زودتر از موعد شاه شود؟! خبر بی‌تابی اسفندیار به گوش گشتاسپ می‌رسد و گشتاسپ از ستاره‌شناسش می‌خواهد تا درباره آینده اسفندیار به او بگوید. از او می‌پرسد که آیا اسفندیار عمری طولانی خواهد داشت یا نه؟ ستاره‌شناس این پا و آن پایی می‌کند و به شاه می‌گوید که حامل خبرهایی بدی است و آن خبر هم این است که مرگ اسفندیار به دست رستم رخ می‌دهد. در یکی از جشن‌های درباری اسفندیار سر بحث را با پدرش باز می‌کند و از دلیری‌هایش می‌گوید و از او می‌خواهد که به قول و قرارهایش عمل کند و تاج شاهی را بر سرش بگذارد.

حالا به این موقعیت دقت کنید. اسفندیار حرص عجیبی به قدرت دارد و از این نظر در تقابل با پدرش است که او هم‌چنین حسی به تاج پادشاهی‌اش دارد. در اینجا گشتاسب می‌تواند به دو اقدام کلی دست بزند. یکی از آن‌ها این است که در مقابل اسفندیار تسلیم شود و تاج را تقدیم پسرش کند که با توجه به پیشینه‌ای که از او در بخش قبلی تعریف کردم، کار بسیار سختی خواهد بود و دوم این است که اسفندیار را به بهانه‌ای سراغ پیکار با رستم بفرستد که این هم گزینه مناسبی نیست، چراکه می‌داند فرزندش و یکی از پهلوانان بزرگ کشورش را به کام مرگ می‌فرستد. موقعیت برای گشتاسب انتخاب میان بد و بدتر است و کنش در چنین موقعیتی از این فرد «شخصیت» می‌سازد و درون او را هم برای ما آشکار می‌کند. گشتاسب گزینه دوم را انتخاب می‌کند و بهانه‌ای جور می‌کند و به اسفندیار دستور می‌دهد که رستم را کت بسته به دربار بیاورد.

به گیتی نداری کسی را همال***مگر بی‌خرد نامور پور زال،

بهنه کنی، تیغ و کوپال را*** به بندآوری رستم زال را

در یک کلام گشتاسب به اسفندیار می‌گوید که رستم سال‌هاست که جنگیده است و گمان می‌کند که از ما بر تخت پادشاهی شایسته‌تر است. اسفندیار هر چه با پدرش صحبت می‌کند تا او از این دستور برگردد اما او تصمیمش را تغییر نمی‌دهد. حالا اسفندیار هم وارد یک موقعیت می‌شود که در آن بین دو تصمیم بد و بدتر قرار دارد یا باید دستور پدر را زمین بگذارد که در وهله اول به معنای کارشکنی است و در وهله دوم به این معنا است که پهلوان بزرگی چون او از رستم می‌ترسد. انتخاب بعدی نیز این است که به سراغ رستم برود و این گزینه هم می‌تواند پیامدهای هولناکی داشته باشد. ممکن است که رستم نپذیرد که دست بسته به کاخ بیاید و جنگی دربگیرد و خودش یا رستم به‌عنوان بزرگترین پهلوانان ایران کشته شوند. اسفندیار راه دوم را بر می‌گزیند و به زابل می‌رود.

یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های این داستان دیدار رستم با اسفندیار است. رستم به‌پیش اسفندیار می‌رود تا او را از این تصمیم منصرف کند اما با یک حرکت پیش‌پاافتاده میانشان شکراب می‌شود. رستم به خیمه اسفندیار می‌رود. اسفندیار به سمت چپ خود اشاره می‌کند تا رستم در آن جا بنشیند. رستم از بی‌احترامی اسفندیار عصبانی می‌شود و به اسفندیار می‌گوید که او از نژادی است که چنین توهینی را برنمی‌تابد.

به دست چپ خویش بر جای کرد***ز رستم همی مجلس‌آرای کرد

جهاندیده گفت: «این نه جای منست!*** به جایی نشینم که رای منست.»

اسفندیار که توپ پر رستم را می‌بیند، دستور می‌دهد که تخت زرین بیاورند تا رستم بر روی آن بنشیند ولی تازه اینجا ماجرا شروع می‌شود. اسفندیار به رستم می‌گوید که او نژاد بالایی هم ندارد، چراکه پدرش زال چنان کودک بدترکیب و زشتی بوده است که سام او را در طبیعت رها می‌کند.

تنش تیره بد، روی و مویش سپید***چو دیدش، دل سام شد ناامید،

بفرمود تا پیش دریا برند***مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

اگرچند سیمرغ ناهار بود***تن زال پیش اندرش خوار بود!

بینداختش خوار پیش کنام***به دیدار او کس نبد شادکام،

همی خورد از افگنده‌مردار اوی***ز جامه برهنه تن خوار اوی

به طور خلاصه اسفندیار می‌گوید که پدر رستم با مردار و اضافه غذای سیمرغ بزرگ شده است. در این جا هر دو پهلوان نژاد و نبردهای پیشین خود را به رخ هم می‌کشند و هر چند که ته دلشان می‌خواسته‌اند، قضیه را حل‌وفصل کنند اما با تعیین قرار جنگ از هم جدا می‌شوند. این جا هم رستم وارد موقعیت دراماتیک می‌شود. رستم به این موقعیت آگاهی است و در جایی از همین داستان موقعیتش را همچون مونولوگی تشریح می‌کند:

دل رستم از غم پر اندیشه شد***جهان پیش او چون یکی بیشه شد،

که گر من دهم دست بند ورا،***وگر سر فرازم گزند ورا،

دو کارست هر دو بنفرین و بد***گزاینده رسمی نوآیین و بد:

هم از بند او بد شود نام من***-بد آمد ز گشتاسپ فرجام من!-

به گرد جهان هر که راند سخن***نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست*** به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ***نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد*** شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت***بدان کو سخن گفت با او درشت.

رستم با خود می‌گوید که اگر به بند او گردن نهد تا آخر عمر ننگی بر پیشانی‌اش خواهد بود. چرا که خواهند گفت او که هفت خوان را پشت سر گذاشته، از جوانی شکست‌خورده است و اگر او را بکشد یکی از شاهزادگان ایرانی را کشته است. در این جا هم باز موقعیت انتخاب میان بد و بدتر است و رستم جنگ با اسفندیار را انتخاب می‌کند. در ادامه ماجرا هم رستم و اسفندیار نخست با هم دیدار می‌کنند و رستم می‌فهمد که اسفندیار رویین‌تن است و ضربه تیر و نیزه اثری بر روی تنش نمی‌گذارد. همچون رزم رستم و سهراب، رستم به بهانه‌ای از میدان خارج می‌شود. زال که حال آشفته رستم را می‌بیند، یکی از پرهای سیمرغ را آتش می‌زند و سیمرغ پدیدار می‌شود. سیمرغ زخم‌های رستم را تسکین می‌دهد ولی به رستم می‌گوید که به رزم با اسفندیار برنگردد که اگر او را بکشد، خاندانش تباه خواهد شد.

که هر کس که او خون اسپندیار***بریزد، ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج***رهایی نیابد، نماندش گنج

بدین گیتی‌اش شوربختی بود!***وگر بگذرد رنج و سختی بود!

رستم قبول می‌کند که در دیدار بعدی هم باز نخست سعی کند که اسفندیار را از جنگ منصرف کند و بعد سیمرغ به رستم روش کشتن اسفندیار را آموزش می‌دهد. نکته بسیار جالب در دیدار رستم با اسفندیار شخصیت سیمرغ است. شاید در ذهن شما از سیمرغ موجودی ایزدی ساخته شده باشد که نماد خیر در شاهنامه است اما این چنین نیست و حتی سیمرغ هم می‌تواند انگیزه‌هایی پنهانی برای کشتن اسفندیار داشته باشد اما با دلایلی که خود می‌گوید و پیشتر آمد، هیچگاه دست به این کار نزده است. در ابتدای همین متن گفتم که اسفندیار هم همچون رستم هفت‌خوانی را گذرانده است. هفتمین خوان از سلسله نبردهای اسفندیار جنگ با سیمرغ است که در آن جنگ اسفندیار سیمرغ را می‌کشد. سیمرغ کشته‌شده جفت همین سیمرغی است که به رستم کمک می‌کند.

بپرهیزی از او ]اسفندیار[ نباشد شگفت***تو را از من باید اندازه گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه***به دستان و شمشیر کردش تباه

هر چند که رستم در دیدار دوم تلاش می‌کند که اسفندیار را از جنگ منصرف کند اما ازآنجایی‌که در میان جنگ اول پسر رستم یکی از پسران اسفندیار را می‌کشد، این بار اسفندیار با کینه بیشتری به سراغ رستم می‌آید، رستم تیر را رها کند و بر چشمان اسفندیار می‌نشیند و او می‌میرد.

سرانجام کنش شخصیت‌ها

در این قسمت به این موضوع خواهم پرداخت که کنش‌های سه شخصیت اصلی این داستان چه سرانجامی برایشان داشته است. اول از همه به سرانجام کنش رستم می‌پردازم. پس از داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه نوبت به داستان رستم و شغاد می‌رسد. شغاد برادر ناتنی رستم است که به دلیل حسادت به رستم نقشه قتل او را می‌کشد. در شکارگاهی گودالی پر از نیزه می‌سازد و رستم را به شکار دعوت می‌کند. رستم مرد میدان‌های جنگ که از هیچ دیو و بشری نمی‌هراسد، مغلوب گودالی می‌شود و می‌میرد. دو پسر دیگر رستم نیز هرکدام به نحوی کشته می‌شوند. یکی از آن‌ها در چاه‌های شغاد می‌افتد و دیگری به دست بهمن پسر اسفندیار کشته می‌شود و سرانجام از رستم یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های شاهنامه نسلی به‌جا نمی‌ماند.

نتیجه کنش اسفندیار هم که مشخص است، او به دست رستم کشته می‎شود. گشتاسپ هم مرگ پسر را تحمل می‌کند و در شاهنامه بلافاصله بعد از مرگ رستم گشتاسپ هم می‌میرد.

چه کسی مقصر اصلی این داستان است؟

برای این‌که ببینیم شخصیت‌ها به چه میزان غنی هستند، باید بپرسیم که چه کسی مقصر این تراژدی هولناک است. اگر کمی تأمل‌کنید، خواهید دانست که این پرسش پاسخ مشخصی در بر ندارد. اگر بگوییم که مقصر همه این اتفاقات گشتاسپ است. می‌توان این‌گونه از او دفاع کرد که او هم همچون اسفندیار تنها عشق به سلطنت داشته است و اگر این عشق به تاج‌وتخت اشتباه است، اسفندیار هم به همان میزان مقصر است. چرا که می‌توانست بیشتر درنگ کند و از پدرش پادشاهی زودتر از موعد نخواهد. اگر بگوییم که رستم مقصر این ماجراست بازمی‌بینیم که او از ابتدا هیچ گناهی نداشته است که بخواهد دستگیر شود و در واقع رستم در برابر یک حرف ناحق ایستاده است و از خود دفاع کرده است. هر چند شاید کمی نخ‌نما باشد اما به نظرم بهترین توصیف برای این شخصیت‌ها این است که همه آن‌ها خاکستری هستند و هیچ شخصی نیست که به‌جای نقش خوب و نقش بد قرار گیرد. همه آن‌ها ضعف‌هایی دارند که از عشق آن‌ها به نام و جایشان برمی‌خیزد و قوت‌هایی دارند که در زور بازویشان خلاصه می‌شود و همان‌قدر شجاع‌اند که حماقت دارند. شاید همه آن‌ها برخلاف بادی که در سردارند، تنها بازیچه دست روزگارند!

جهان را چنین است آیین و سان***همیشه به ما راز او نارسان!

جمع‌بندی

من در این متن سعی کردم که در وهله اول تعریفی از «شخصیت» ارائه کنم و پس‌ازآن نشان دهم که شخصیت از دل تصمیم‌گیری در یک موقعیت بیرون می‌آید. موقعیتی که تنها انتخاب میان گزینه‌های بد و بدتر را جلوی پای شخصیت قرار می‌دهد. پس‌ازآن با بررسی داستان رستم و اسفندیار نشان دادم که سه شخصیت اصلی این داستان در چنین موقعیتی قرار می‌گیرند و با انتخاب‌هایی که می‌کنند، تبدیل به شخصیت می‌شوند. در ادامه نیز سعی کردم، نشان بدهم که تصمیم این سه نفر چه عواقبی برایشان داشته است و در پایان نیز گفتم که به نظر می‌رسد، نمی‌توان مقصری برای این واقعه پیدا کرد و انگار هر سه آن‌ها بازیچه بازیگر بزرگتری یعنی سرنوشت شده‌اند.

1: کتاب معماری درام، نوشته دیوید لتوین و جوورابین استاکدیل، ترجمه امیر راکعی، نشر ساقی

2: همه ابیات از کتاب شاهنامه تصحیح جلال الدین خالقی انتخاب شده‌اند

شخصیت در شاهنامه

با بررسی داستان رستم و اسفندیار

من در شماره نخست سویه متنی درباره شاهنامه نوشتم و در آن سعی کردم، نشان دهم که کلیشه‌های رایج درباره اشعار شاهنامه تا چه اندازه بی‌پایه هستند. در پایان آن نوشته نیز به ذکر برخی از ویژگی‌های شاهنامه در ادبیات فارسی پرداختم و گفتم که شاهنامه از معدود آثاری در ادبیات کهن فارسی است که در آن می‌توان شخصیت پیدا کرد. در این متن قصد دارم به این موضوع بپردازم و بگویم که منظورم از آن حرف چه چیزی بوده است. برای آن‌که بتوانم مقصود خود را به‌خوبی برسانم، از داستان نبرد رستم و اسفندیار استفاده خواهم کرد.

قبل از این‌که برایتان داستان تعریف کنم، بهتر است بدانیم که شخصیت چیست و درواقع ما می‌خواهیم در داستان نبرد رستم و اسفندیار به دنبال چه چیزی بگردیم. راستش را بخواهید، تعریف یک‌خطی از شخصیت کار بسیار سختی است و شاید نشدنی باشد اما می‌توان شخصیت را در آثار نمایشی نشان داد یا ویژگی‌های آن را برشمرد. به همین دلیل هم برای نشان دادن شخصیت از همان برشمردن ویژگی‌ها استفاده کنم. در کتاب معماری درام تعریفی از شخصیت آمده است که کار ما را برای ادامه این نوشته راه می‌اندازد و من به این تعریف اکتفا خواهم کرد:

«[…] ماهیت ذاتی یک فرد به‌وسیله شخصیت فکری، جسمی، زیستی، روانی و اجتماعی‌اش آشکار نمی‌شود، بلکه به‌وسیله کنش‌های او در پیگیری یک هدف که به نتایجی ملموس می‌رسند، آشکار می‌شود.»1

درواقع زمانی یک فرد در یک اثر نمایشی تبدیل به شخصیت می‌شود که باهدف خاصی وارد یک موقعیت شود. موقعیتی که در بیشتر مواقع مشخصه‌هایی دارد که مانع اهداف فرد موردنظر ما است. در چنین حالتی فرد باید دست به کنش‌هایی بزند تا به هدف خود برسد که همین کنش‌ها او را از موقعیت نخستش پایین‌تر یا بالاتر بیاورد. برای این‌که سرتان را بیش از این درد نیاورم، نمایشنامه مده‌آی اوریپید را در نظر بگیرد. در آن نمایشنامه، مده‌آ با خیانت شوهر خود مواجه می‌شود و این موضوع غم بی‌اندازه‌ای را در او ایجاد می‌کند، حالا مده‌آ می‌تواند دو واکنش اساسی به این موقعیتش داشته باشد. یکی از آن‌ها این است که از شوهر انتقام بگیرد و دیگری این است که عصبانیت خود را سرکوب کند. اکنون انتخاب مده‌آ شخصیت او را آشکار می‌کند. نکته دیگری که موقعیت و انتخاب مده‌آ را درخشان می‌کند، این است که مده‌آ بین دو گزینه عالی و بدترین انتخاب نمی‌کند. به‌عنوان‌مثال او نمی‌تواند با فشار دادن دکمه‌ای همه‌چیز را فراموش کند. تنها مده‌آ می‌تواند بین دو گزینه بد و بدتر انتخاب کند. در واقع چه از شوهرش انتقام بگیرد و چه عصبانیت خود را فرو بخورد، موقعیت خود را متزلزل کرده است. وجود این نکته در این موقعیت، هم تنش را افزایش می‌دهد و هم شخصیت را درخشان‌تر می‌کند. حالا که به شخصیت پرداختیم و یک مورد هم از شخصیت در موقعیت دراماتیک مثال زدم، بهتر است به داستان رستم و اسفندیار برسیم.

پیش‌زمینه‌های نبرد رستم و اسفندیار

پیشینه شخصیت‌های داستان رستم و اسفندیار آشنا شویم. همان‌طور که معرف حضورتان هست، رستم پهلوانی ایرانی است که صرف وجودش ورق جنگ را به نفع ایرانیان برمی‌گرداند، او نبردهای معروفی به نام هفت‌خوان دارد که در آن کی‌کاووس پادشاه ایران را نجات داده است. از طرف دیگر به تناوب به توران حمله می‌کند و آن جا را به دلایل مختلف با خاک یکسان می‌کند.

شخصیت دیگر این نبرد اسفندیار است. شاید بتوان گفت اسفندیار شبیه‌ترین پهلوان به رستم است. او ناجی ایران در جنگ‌های مختلف است. از طرف دیگر او هم نبردهایی به نام هفت خوان دارد که در آن خواهران خود را از دست دشمن نجات می‌دهد. اسفندیار همچون رستم در فرصت‌ها گوناگون چین را ویران می‌کند.

حالا توجهتان را به یکی از شخصیت‌های پشت پرده این نبرد جلب می‌کنم و او هم شخصی به نام گشتاسب است که پادشاه ایران و پدر اسفندیار است. او از همان جوانی هوای تخت پادشاهی را داشته است. روزی به لهراسب می‌گوید که می‌خواهد به‌جای او بر تخت بنشیند اما پدر مخالفت می‌کند. گشتاسپ هم از ایران به روم می‌رود و در آن جا داماد قیصر روم می‌شود و به ایران لشکرکشی می‌کند. لهراسب که می‌فهمد، گشتاسب فرمانده آن لشکر است، پیکی می‌فرستد و فوراً تاج پادشاهی را تقدیم گشتاسب می‌کند. داستان نبرد رستم و اسفندیار هم به این طمع گشتاسپ بی‌ربط نیست. اسفندیار هم همچون پدرش می‌خواهد، قبل از مرگ پدر بر تخت بنشیند، برای همین گشتاسپ او را در جنگ‌های بسیاری به دنبال نخود سیاه می‌فرستد. نکته پایانی در این بخش نیز این است که در شاهنامه، زرتشت در زمان گشتاسپ ظهور می‌کند و گشتاسپ اولین پادشاهی است که به این می‌گرود. بخشی از لشکرکشی‌های اسفندیار هم به نقاط مختلف برای گسترش آیین زرتشت است. برای همین هم اسفندیار در شاهنامه میان ایرانیان شخصیت مقدسی به‌حساب می‌آید.

داستان نبرد رستم و اسفندیار

داستان ازاینجا شروع می‌شود که اسفندیار از نبردهای هفت‌خوان برمی‌گردد و دوباره غم، دلش را می‌گیرد که چرا پدرش به خواسته‌هایش اعتنایی نمی‌کند و نمی‌گذارد که او زودتر از موعد شاه شود؟! خبر بی‌تابی اسفندیار به گوش گشتاسپ می‌رسد و گشتاسپ از ستاره‌شناسش می‌خواهد تا درباره آینده اسفندیار به او بگوید. از او می‌پرسد که آیا اسفندیار عمری طولانی خواهد داشت یا نه؟ ستاره‌شناس این پا و آن پایی می‌کند و به شاه می‌گوید که حامل خبرهایی بدی است و آن خبر هم این است که مرگ اسفندیار به دست رستم رخ می‌دهد. در یکی از جشن‌های درباری اسفندیار سر بحث را با پدرش باز می‌کند و از دلیری‌هایش می‌گوید و از او می‌خواهد که به قول و قرارهایش عمل کند و تاج شاهی را بر سرش بگذارد.

حالا به این موقعیت دقت کنید. اسفندیار حرص عجیبی به قدرت دارد و از این نظر در تقابل با پدرش است که او هم‌چنین حسی به تاج پادشاهی‌اش دارد. در اینجا گشتاسب می‌تواند به دو اقدام کلی دست بزند. یکی از آن‌ها این است که در مقابل اسفندیار تسلیم شود و تاج را تقدیم پسرش کند که با توجه به پیشینه‌ای که از او در بخش قبلی تعریف کردم، کار بسیار سختی خواهد بود و دوم این است که اسفندیار را به بهانه‌ای سراغ پیکار با رستم بفرستد که این هم گزینه مناسبی نیست، چراکه می‌داند فرزندش و یکی از پهلوانان بزرگ کشورش را به کام مرگ می‌فرستد. موقعیت برای گشتاسب انتخاب میان بد و بدتر است و کنش در چنین موقعیتی از این فرد «شخصیت» می‌سازد و درون او را هم برای ما آشکار می‌کند. گشتاسب گزینه دوم را انتخاب می‌کند و بهانه‌ای جور می‌کند و به اسفندیار دستور می‌دهد که رستم را کت بسته به دربار بیاورد.

به گیتی نداری کسی را همال***مگر بی‌خرد نامور پور زال،

ی رستم زال را

در یک کلام گشتاسب به اسفندیار می‌گوید که رستم سال‌هاست که جنگیده است و گمان می‌کند که از ما بر تخت پادشاهی شایسته‌تر است. اسفندیار هر چه با پدرش صحبت می‌کند تا او از این دستور برگردد اما او تصمیمش را تغییر نمی‌دهد. حالا اسفندیار هم وارد یک موقعیت می‌شود که در آن بین دو تصمیم بد و بدتر قرار دارد یا باید دستور پدر را زمین بگذارد که در وهله اول به معنای کارشکنی است و در وهله دوم به این معنا است که پهلوان بزرگی چون او از رستم می‌ترسد. انتخاب بعدی نیز این است که به سراغ رستم برود و این گزینه هم می‌تواند پیامدهای هولناکی داشته باشد. ممکن است که رستم نپذیرد که دست بسته به کاخ بیاید و جنگی دربگیرد و خودش یا رستم به‌عنوان بزرگترین پهلوانان ایران کشته شوند. اسفندیار راه دوم را بر می‌گزیند و به زابل می‌رود.

یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های این داستان دیدار رستم با اسفندیار است. رستم به‌پیش اسفندیار می‌رود تا او را از این تصمیم منصرف کند اما با یک حرکت پیش‌پاافتاده میانشان شکراب می‌شود. رستم به خیمه اسفندیار می‌رود. اسفندیار به سمت چپ خود اشاره می‌کند تا رستم در آن جا بنشیند. رستم از بی‌احترامی اسفندیار عصبانی می‌شود و به اسفندیار می‌گوید که او از نژادی است که چنین توهینی را برنمی‌تابد.

به دست چپ خویش بر جای کرد***ز رستم همی مجلس‌آرای کرد

جهاندیده گفت: «این نه جای منست!*** به جایی نشینم که رای منست.»

اسفندیار که توپ پر رستم را می‌بیند، دستور می‌دهد که تخت زرین بیاورند تا رستم بر روی آن بنشیند ولی تازه اینجا ماجرا شروع می‌شود. اسفندیار به رستم می‌گوید که او نژاد بالایی هم ندارد، چراکه پدرش زال چنان کودک بدترکیب و زشتی بوده است که سام او را در طبیعت رها می‌کند.

تنش تیره بد، روی و مویش سپید***چو دیدش، دل سام شد ناامید،

بفرمود تا پیش دریا برند***مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

اگرچند سیمرغ ناهار بود***تن زال پیش اندرش خوار بود!

بینداختش خوار پیش کنام***به دیدار او کس نبد شادکام،

همی خورد از افگنده‌مردار اوی***ز جامه برهنه تن خوار اوی

به طور خلاصه اسفندیار می‌گوید که پدر رستم با مردار و اضافه غذای سیمرغ بزرگ شده است. در این جا هر دو پهلوان نژاد و نبردهای پیشین خود را به رخ هم می‌کشند و هر چند که ته دلشان می‌خواسته‌اند، قضیه را حل‌وفصل کنند اما با تعیین قرار جنگ از هم جدا می‌شوند. این جا هم رستم وارد موقعیت دراماتیک می‌شود. رستم به این موقعیت آگاهی است و در جایی از همین داستان موقعیتش را همچون مونولوگی تشریح می‌کند:

دل رستم از غم پر اندیشه شد***جهان پیش او چون یکی بیشه شد،

بند ورا،***وگر سر فرازم گزند ورا،

دو کارست هر دو بنفرین و بد***گزاینده رسمی نوآیین و بد:

هم از بند او بد شود نام من***-بد آمد ز گشتاسپ فرجام من!-

به گرد جهان هر که راند سخن***نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست*** به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ***نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد*** شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت***بدان کو سخن گفت با او درشت.

رستم با خود می‌گوید که اگر به بند او گردن نهد تا آخر عمر ننگی بر پیشانی‌اش خواهد بود. چرا که خواهند گفت او که هفت خوان را پشت سر گذاشته، از جوانی شکست‌خورده است و اگر او را بکشد یکی از شاهزادگان ایرانی را کشته است. در این جا هم باز موقعیت انتخاب میان بد و بدتر است و رستم جنگ با اسفندیار را انتخاب می‌کند. در ادامه ماجرا هم رستم و اسفندیار نخست با هم دیدار می‌کنند و رستم می‌فهمد که اسفندیار رویین‌تن است و ضربه تیر و نیزه اثری بر روی تنش نمی‌گذارد. همچون رزم رستم و سهراب، رستم به بهانه‌ای از میدان خارج می‌شود. زال که حال آشفته رستم را می‌بیند، یکی از پرهای سیمرغ را آتش می‌زند و سیمرغ پدیدار می‌شود. سیمرغ زخم‌های رستم را تسکین می‌دهد ولی به رستم می‌گوید که به رزم با اسفندیار برنگردد که اگر او را بکشد، خاندانش تباه خواهد شد.

که هر کس که او خون اسپندیار***بریزد، ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج***رهایی نیابد، نماندش گنج

بدین گیتی‌اش شوربختی بود!***وگر بگذرد رنج و سختی بود!

اما این چنین نیست و حتی سیمرغ هم می‌تواند انگیزه‌هایی پنهانی برای کشتن اسفندیار داشته باشد اما با دلایلی که خود می‌گوید و پیشتر آمد، هیچگاه دست به این کار نزده است. در ابتدای همین متن گفتم که اسفندیار هم همچون رستم هفت‌خوانی را گذرانده است. هفتمین خوان از سلسله نبردهای اسفندیار جنگ با سیمرغ است که در آن جنگ اسفندیار سیمرغ را می‌کشد. سیمرغ کشته‌شده جفت همین سیمرغی است که به رستم کمک می‌کند.

بپرهیزی از او ]اسفندیار[ نباشد شگفت***تو را از من باید اندازه گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه***به دستان و شمشیر کردش تباه

هر چند که رستم در دیدار دوم تلاش می‌کند که اسفندیار را از جنگ منصرف کند اما ازآنجایی‌که در میان جنگ اول پسر رستم یکی از پسران اسفندیار را می‌کشد، این بار اسفندیار با کینه بیشتری به سراغ رستم می‌آید، رستم تیر را رها کند و بر چشمان اسفندیار می‌نشیند و او می‌میرد.

سرانجام کنش شخصیت‌ها

در این قسمت به این موضوع خواهم پرداخت که کنش‌های سه شخصیت اصلی این داستان چه سرانجامی برایشان داشته است. اول از همه به سرانجام کنش رستم می‌پردازم. پس از داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه نوبت به داستان رستم و شغاد می‌رسد. شغاد برادر ناتنی رستم است که به دلیل حسادت به رستم نقشه قتل او را می‌کشد. در شکارگاهی گودالی پر از نیزه می‌سازد و رستم را به شکار دعوت می‌کند. رستم مرد میدان‌های جنگ که از هیچ دیو و بشری نمی‌هراسد، مغلوب گودالی می‌شود و می‌میرد. دو پسر دیگر رستم نیز هرکدام به نحوی کشته می‌شوند. یکی از آن‌ها در چاه‌های شغاد می‌افتد و دیگری به دست بهمن پسر اسفندیار کشته می‌شود و سرانجام از رستم یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های شاهنامه نسلی به‌جا نمی‌ماند.

نتیجه کنش اسفندیار هم که مشخص است، او به دست رستم کشته می‎شود. گشتاسپ هم مرگ پسر را تحمل می‌کند و در شاهنامه بلافاصله بعد از مرگ رستم گشتاسپ هم می‌میرد.

چه کسی مقصر اصلی این داستان است؟

برای این‌که ببینیم شخصیت‌ها به چه میزان غنی هستند، باید بپرسیم که چه کسی مقصر این تراژدی هولناک است. اگر کمی تأمل‌کنید، خواهید دانست که این پرسش پاسخ مشخصی در بر ندارد. اگر بگوییم که مقصر همه این اتفاقات گشتاسپ است. می‌توان این‌گونه از او دفاع کرد که او هم همچون اسفندیار تنها عشق به سلطنت داشته است و اگر این عشق به تاج‌وتخت اشتباه است، اسفندیار هم به همان میزان مقصر است. چرا که می‌توانست بیشتر درنگ کند و از پدرش پادشاهی زودتر از موعد نخواهد. اگر بگوییم که رستم مقصر این ماجراست بازمی‌بینیم که او از ابتدا هیچ گناهی نداشته است که بخواهد دستگیر شود و در واقع رستم در برابر یک حرف ناحق ایستاده است و از خود دفاع کرده است. هر چند شاید کمی نخ‌نما باشد اما به نظرم بهترین توصیف برای این شخصیت‌ها این است که همه آن‌ها خاکستری هستند و هیچ شخصی نیست که به‌جای نقش خوب و نقش بد قرار گیرد. همه آن‌ها ضعف‌هایی دارند که از عشق آن‌ها به نام و جایشان برمی‌خیزد و قوت‌هایی دارند که در زور بازویشان خلاصه می‌شود و همان‌قدر شجاع‌اند که حماقت دارند. شاید همه آن‌ها برخلاف بادی که در سردارند، تنها بازیچه دست روزگارند!

جهان را چنین است آیین و سان***همیشه به ما راز او نارسان!

جمع‌بندی

که تنها انتخاب میان گزینه‌های بد و بدتر را جلوی پای شخصیت قرار می‌دهد. پس‌ازآن با بررسی داستان رستم و اسفندیار نشان دادم که سه شخصیت اصلی این داستان در چنین موقعیتی قرار می‌گیرند و با انتخاب‌هایی که می‌کنند، تبدیل به شخصیت می‌شوند. در ادامه نیز سعی کردم، نشان بدهم که تصمیم این سه نفر چه عواقبی برایشان داشته است و در پایان نیز گفتم که به نظر می‌رسد، نمی‌توان مقصری برای این واقعه پیدا کرد و انگار هر سه آن‌ها بازیچه بازیگر بزرگتری یعنی سرنوشت شده‌اند.و پس‌ازآن نشان دهم که شخصیت از دل تصمیم‌گیری در یک موقعیت بیرون می‌آید. موقعیتی که تنها انتخاب میان گزینه‌های بد و بدتر را جلوی پای شخصیت قرار می‌دهد. پس‌ازآن با بررسی داستان رستم و اسفندیار نشان دادم که سه شخصیت اصلی این داستان در چنین موقعیتی قرار می‌گیرند و با انتخاب‌هایی که می‌کنند، تبدیل به شخصیت می‌شوند. در ادامه نیز سعی کردم، نشان بدهم که تصمیم این سه نفر چه عواقبی برایشان داشته است و در پایان نیز گفتم که به نظر می‌رسد، نمی‌توان مقصری برای این واقعه پیدا کرد و انگار هر سه آن‌ها بازیچه بازیگر بزرگتری یعنی سرنوشت شده‌اند.

1: کتاب معماری درام، نوشته دیوید لتوین و جوورابین استاکدیل، ترجمه امیر راکعی، نشر ساقی


ادبیاتشاهنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید