چند وقت پیش یک کتاب شروع کردم به خوندن به نام "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" کتاب جالبی هست البته هنوز تمومش نکردم اما هر بار که میخام ادامه بدم خوندنش رو یک سوال ذهنمو درگیر میکنه...
پائولو کوئیلو نویسنده این کتاب در پشت جلد این کتاب یک جمله نوشته است :
ديوانه بمانيد،اما مانند عاقلان رفتار كنيد.
خطر متفاوت بودن را بپذيريد،اما
بياموزيد كه بدون جلب توجه متفاوت باشيد.
جمله "دیوانه بمانید اما مانند عاقلان رفتار کنید" هزار بار هر روز توی ذهنم تکرار میشود، برام جالبه که چه چیز مرز بین دیوانگی و عاقلی را مشخص میکند؟
میدونید چرا؟ چون یک دیوانه در زمانی که در یک تیمارستان بستری مشود تازه معنای آزادی را درک میکند چون هر زمان که دلش بخواهد هر کاری که دلش بخواهد میکند و کسی هم کاری به کارش ندارد چون میگویند اون دیوانه است کاری به کارش نداشته باشید در حالی که بنظر من اون کاملا عاقل است و دارد با خیال راحت بدون ترس از کسی یا برچسب خوردنی هر کاری که دوست دارد میکند و هرچه که میخاهد میگوید.
نمیدونم تا حالا برای شما پیش آمده در حال قدم زدن در خیابانی باشید نا خودآگاه شروع به خواندن یک آهنگ در ذهنتون کنید یا دلتون بخاد یک سری صدای ناهنجار مثل:
آآآآآآآ اوووووووو زووووووووو و....
از خودتون در بیارید؟ولی اگر اینکار رو با صدای بلند انجام دهید مطمئن باشید همه با انگشت بهتون اشاره میکنند و با نگاهی تاسف بار نگاهتون میکنند، باور کنید راست میگم....
اما همیشه به یک باور رسیدم برای خودم که دیوانه ماندن خیلی لذت بخش است فقط باید مثل موجودی غریبه که وارد دنیای دیگر شده است یادبگیریم که در باطن و در تنهایی خود دیوانه باشیم و از دیوانگی خود لذت ببریم و آزادانه هر کار که دوست داریم بکنیم اما مانند عاقلان رفتار کنیم و عاقل بودن را یادبگیریم، چون همه ی ما دیوانه بودن را بلدیم.
در آخر چندتا جمله زیبا از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را برایتن میگذارم امیدوارم لذت کافی از دیوانگی خود ببرید.
- آگاهی از مرگ. ما را تشویق میکند تا شدیدتر زندگی کنیم.
- مردم هیچ گاه با شنیدن چیزی نمیآموزند. باید خودشان به آن پی ببرند.
- مردم فقط وقتی دیوانه میشوند که میخواهند از زندگی روزمرهی خود بگریزند.
- زندان هرگز زندانی را تربیت نمیکند فقط به او میآموزد که جنایتهای بیشتری انجام دهد.
- من واقعی چیست؟ همان چیزی است که تو هستی، نه آن چیزی که دیگران از تو میسازند…
- به زودی آخرین تجربهی زندگیاش را پشت سر میگذاشت و این تجربه کاملا متفاوت بود، مرگ.
- به ما اجازه داده میشود در زندگی اشتباههای زیادی انجام دهیم به جز اشتباهی که ما رانابود کند.
- حقیقت این است که انسانها از شنیدن بدبختی دیگران خوشحال میشوند. چون باعث میشود باور کنند که خوشبختند!
- در میان همه جانوران جهان. فقط انسانها اعدام میشوند به وسیله انسانها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمیشود و نمیکند.
- هیچ تصوری نداشت اما این فکر را مزه مزه کرد که به زودی پاسخ سوالی را درمییابد که همه از خود میپرسند. "آیا خدا وجود دارد؟؟؟"
- در دنیایی که هر کسی به هر بهایی برای بقایش میجنگد، در مورد کسانی که تصمیم خودکشی میگیرند تا بمیرند چه قضاوتی میشود کرد؟
- اگر خدا وجود داشته باشد بدون شک در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند بخشنده خواهد بود و شاید حتی از این که ما را وادار کرده وقتمان را آنجا بگذرانیم معذرت بخواهد.