دیوانه عاقل
دیوانه عاقل
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک عاشقانه نا آرام - قسمت اول

روز اول دانشگاه بود، به قول بچه ها هنوز ترم بوقی بودیم و هفته اول یادم رفته بود سلف دانشگاه غذا رزرو کنم برای همین رفتم ساندویچ بگیرم، سفارشمو دادمو منتظر اماده شدنش بودم که یکی از همکلاسیای خانمم اومد داخل تا اون روز فقط همون یک ساعت قبل سر کلاس دیده بودمش...

داشتم نگاهش میکردم که چیکار میخاد بکنه دیدم سر درگم داره منو رو نگاه میکنه و آخر هم یک ساندویچ سفارش داد، مثل اینکه اونم هم مثل من یادش رفته بود، سرمو انداختم پایین یه لبخند به خودم زدم و به خودم گفتم آخه کی روز اول دانشگاه میره تو نخ اولین دختری که دیده و بلند خندیدم برای خودم و دیگه بهش توجه نکردم...

از اون روز 3 ماه گذشت و کم کم با بچه های کلاس و ورودی خودمون آشنا شدیم، اولین حرکتم شیطانیم این بود که یکی از دخترای کلاس رو که آشنایی دوری باهاش داشتم رو مجبور کردم که برای تولدش جشن بگیره و ما رو دعوت کنه و شروع اولین اکیپ دانشجویی ما شد.

از شانس ما اون هم توی اون جشن تولد بود دیه اون موقع اون کلا از سرم رفته بود و توجه نمیکردم اصلا، اون مهمونی باعث شد یک گروه در یکی از شبکه های اجتماعی زده بشه و ارتباطات ما برقرار...

تازه از یک عشق دوران نوجوانی فارغ شده بودم و دیگه به گذشته زیاد فکر نمیکردم و حوصله رابطه جدیدی با هیچ کس نداشتم، جوری شده بود برای همه ی بچه های اکیپ شده بودم یک محرم راز و توی مشکلاتشون باهاشون همدردی میکردم...

خب اون هم مستثنا نبود از این مکالمات از مشکلاتش میگفت از پسری که اون زمان باهاش آشنا شده بود و چقدر اذیتش کرده بود میگفت و اینجوریی شد که ما خیلی صمیمی شدیم...

یعنی نه تنها با اون بلکه با همه بچه های اکیپ و هر زمان هر کاری که از دستم بر میومد براشون انجام میدادم.

خیلی دختر خوبی بود، مهربون، فداکار، شیطون و یک بامزگی خاص توی رفتارش بود، شاید باورتون نشه و لی هیچوقت فکر نمیکردم که عاشقش بشم...

سال اول دانشگاه با سختیاش تموم شد هر کسی رفت شهر خودش تا سه ماه دیه که سال جدید شروع بشه کل تابستون رو باهم حرف میزدیم...

ادامه دارد...


داستانمطالعه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید