دوضربه به در زد و باصدای بفرمایید من وارد اتاق شد ، موهای مجعدی داشت وهیکلی نسبتا چاق ،خیلی خوش پوش نبود، با اینکه سعی می کرد خودرا آرام نشان دهد ولی استرس در چهره اش کاملا نمایان بود روی صندلی نشست وگفت : 12 سال است که ازدواج کرده ام ودوفرزند پسر دارم زندگی خوبی دارم و همه حسرت زندگی من را می خورند،درآمد خوب ، ماشین وخونه خوب ، زن خوب ولی من احساس رضایت ندارم گویا شادی از درون من پرکشیده است. تا کنون بیش چندین مشاور رفته ام ولی آنها به من گفته اند تو افسرده هستی وباید مسافرت بروی ، کتاب بخوانی و ورزش کنی ولی من اصلا جوابی نگرفته ام و شادی روز به روز از من فرار میکند ....
از او در مورد روابط زناشوییش سوال کردم سرش را به زیر انداخت وسکوت کرد .........وآنجا بود که فهمیدم نقابی بر روی مشکلش سایه انداخته وباید درمان را به گونه ای دیگر هدایت کرد از او خواستم در جلسه بعد حتما با خانمش بیاید، بعداز گذشت یک ماه یکروز وقتی وارد کلینیک شدم دیدم روی میزم دسته گلی زیباست که از طرف آقای ایکس ارسال شده وروی آن نوشته شده شادی به درون تمامی رگ های من راه پیدا کرد .... با تشکر
ومن احساس رضایت وخوشحالی از اینکه از سقوط یک زندگی به لطف خدا جلوگیری کردم .......
پ.ن : من نویسنده نیستم سعی میکنم به زبان ساده، کلماتی که از درونم می جوشد و واقعیت است خاطرات خود ومراجعینم را به صورت داستان کوتاه بنویسم
لیلا همتی مقدم