میخوام ماجرایی از 12سالگی خودم براتون بگم،
یک روزی از روزهای خداکه شب چهارشنبه سوری بود ما رسممون براینه که شب چهارشنبه سوری برای اقوام نزدیک یک وعده غذایی شام که معمولاً سبزی پلو با ماهی است ببریم که واژهای که برای این کار می بریم (پای )است که به زبان ما میشود سهم .
ساعت 7شب مادرم غذایی که سهم عمه بزرگم بود به من داد تاببرم تحویل دهم مهم غذا راگرفتم وبا ذوق وشوق را افتادم .می خواهی بدونی ذوق شوق برای چی ،راستش رسم براین بود که هرکی این سهم غذا را اون شب می بردیه عیدی خوبی که بیشتر مد نظر ماپول بود می گرفت.
خلاصه من غذا را تحویل دادم به عمه ام و200تومان عیدی گرفتم وخیلی خوشحال شدم .مشغول بازی باپسرعمه ونوه اش شدم که هوا تاریک شده بود ومن خداحافظی کرده وظرف غذا راتحویل گرفته وبه طرف خونه را ه افتادم.
درمسیر خونه قبرستان محل بود ومن از کنار دیوار قبرستان که حصار آهنی داشت رد می شدم باد شدیدی درحال وزیدن بود،راستش قبرستان شب خیلی ترسناک بود وفکرها بچه گونه ای به ذهنم میرسید،درهمون لحظه ای که فکر می کردم ،ضربه ای با شدت به پشت سر من خورد وظرف از دست من افتاد از ترسم بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم فرار را برقرار ترجیح دادم،ونمی دونم چه جوری به خونه رسیدم.
وقتی فردا به محل وقوع حادثه رفتم که ببینم چه خبره حدس بزنید ضارب چه کسی بوده؟یک پرچم بزرگ که از اونجا آویزون بوده که توسط باد به پشت سر من ضربه زده بود.