
آن و او، دو سنگِ خاموش بودند
که هر برخوردشان جرقهای کوتاه در دل تاریکی میزد.
اما هیچکس، حتی خودشان، نمیدانست
این جرقه روزی به آتش بدل میشود
یا تنها زخمی داغ بر دلشان میگذارد.
دو سنگ با چهرههایی متفاوت،
اما با باطنی که انگار آینهی یکدیگر بود؛
پر از ابهام، شک و تردید.
با این حال، همان جرقهی نخست
در دل هر دو شوقی پنهان کاشت
اما آن همیشه نیمنگاهی به فرار داشت
و او پناه برده بود به انکار.
زمان گذشت و آن آرام آرام تغییر شکل داد؛
شکست، برید، افزود، و درخشندهتر شد.
او هنوز در خیالِ ثباتِ گذشته بود
که نور تازهی آن او را در بهت فرو برد.
وقتی آن گفت:
«این تو بودی که مرا تغییر دادی…»
بهتِ او عمیقتر شد؛
نشست و قصهی مشترکشان را از آغاز خواند
تا بفهمد در کدام صفحه
هر دو تغییر کردهاند.
در میان این سردرگمی،
آن دلش خلوت خواست؛
دور شد تا در تنهایی
ابهامهایش را لمس کند.
این دور شدن
او را هم حیرانتر کرد
و هم دلتنگتر، دلتنگِ آن رفیقِ همکلام،
که هزار نام برای رابطهشان ساخته بودند
و هزاربار هم با هم انکارش کرده بودند.
او درست در آستانهی عصبانیت بود
که آن بازگشت اینبار روشنتر، صریحتر،
انگار جرقهای آرام در دلش شعله شده باشد.
چیزهایی فهمیده بود،
اما هنوز سایهای از ترس
او را به سوی گریز میکشید…
و درست همان هنگام،
او تازه داشت ماندن را یاد میگرفت؛
تازه داشت درخشش آن را
با نگاهی دیگر میدید.
و نمیدانم پایان چه میشود؛
آن و او،
در گریز و کششی نیمهآگاهانه
به دور یکدیگر میچرخند
نه کاملاً گم میشوند،
نه کاملاً پیدا؛
تنها دو سنگِ روشنشونده در تاریکی.
و شاید روزی
آتشی از میانشان برخیزد…
آتشی که هم میتواند گرمی باشد،
هم سوختن؛
و این نگرانی همواره با آنهاست
که اگر بمانند،
شعله دامانشان را بگیرد،
و اگر بروند،
شاید هرگز آتشی شکل نگیرد.
در هراسِ روشن شدن
و بیمِ خاموش ماندن،
در دو راهیِ رفتن یا نشستن،
آن و او همچنان
جرقهوار به یکدیگر نزدیک میشوند
و از هم دور میافتند
چنان که انگار خودِ سرنوشت
هنوز نمیداند
قرار است گرما ببخشد
یا بسوزاند.
و هیچکس نمیداند
نهایت این قصه چه میشود؛
آیا فصلهای دیگر خواهد داشت،
یا همین نوشته
اولین و آخرین روایتِ آن و اوست؟
من نیز پس از مدتها
دست به قلمِ سرگردانم بردهام
و نمیدانم
باز هم انرژی و سخنی
برای ادامهی این داستان باشد،
یا همین آغاز خاتمهی همهچیز است.