سحر مجاب
سحر مجاب
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ؛ حقیقتِ نامیرا

مرگ؛ حقیقتِ نامیرا
مرگ؛ حقیقتِ نامیرا


اولین تجربۀ مرگِ هم‌کلاسی را دورۀ دبیرستان درک کردم؛ زمانی که «مریم دبّاغ بشیری» از سرطان خون فوت شد. ضجه‌های خواهر دوقلویش را هیچ‌گاه از یاد نبردم!

تجربه‌های مرگِ هم‌کلاسی خیلی عجیب و سخت‌اند! شاید چون هر روز سرِ کلاس کنار هم می‌نشستید؛ بین کلاس‌ها با هم می‌خندیدید؛ آخر سر با خداحافظی از هم جدا می‌شدید و مطمئن بودید دوباره فردا پشتِ همان میز و صندلی باید به درس گوش بدهید.

بعد از مریم، «مژگان لشنی» بود که در کمال ناباوری از اتوبوس دانشگاه پرت شد. کم می‌شناختمش اما سخت از رفتنش غمگین شدم!

«اشکان طولابی» و «امیرمحمد مرادی‌فرد» دو هم‌کلاسیِ دوران کارشناسی‌ام بودند که یکی تصادف کرد و دیگری سکتۀ قلبی! جوان‌های ناکام و معصومِ مردم...

«نعمت‌الله کریمی» هم‌کلاسیِ کارشناسی ارشدم در نیروگاه برق کار می‌کرد و همان‌جا جاودانه شد. من می‌نویسم جاودانه، شما بخوانید متلاشی! برق فشار قوی بدنش را تکه‌پاره کرد و هر بار یادش می‌افتم به دلِ مادرش فکر می‌کنم...

«نسرین علی‌پور» دوستِ قدیمی دورۀ نوجوانی‌ام را سرطانِ لعنتی کشت! همسرش ماند با دختر چهارساله‌اش. آخ از آن دخترِ زیبا ...


اما سخت‌ترین تجربۀ من، مرگِ دایی بود. حالا که یک‌سال گذشته می‌توانم بگویم تا مدت‌ها هر شب به یادش گریه کردم و هر صبح‌ام به یاد رفتنش تلخ گذشت... کرونای لعنتی!


مواجه شدن با مرگ سخت‌ترین کار دنیاست... چشم باز می‌کنی و عزیزت نیست.


تصور می‌کردم بعد از دایی لمسِ مرگ به این اندازه آزاردهنده نباشد، اما بی‌بی رفت و معادلات ذهنم را به هم زد.

بعد از رفتنِ بی‌بی فهمیدم که مرگِ هم‌کلاسی در برابر مرگ نزدیکان هیچ نیست. بی‌بی رفته بود بیمارستان که خوب شود، اما برنگشت! گمان نکنم روزی که شنیدم به کُما رفته را به این راحتی از یاد ببرم... گریستن پاسخ کمی برای روبرو شدن با مرگ عزیزان است!


دایی حیف بود، بی‌بی حیف بود، مُردن برای مریم و مژگان و اشکان و امیرمحمد و نعمت و نسرین هم خیلی زود بود...


آه از آن رفتگانِ بی‌برگشت ...


پ.ن: بازگشت به نوشتن را با «مرگ؛ حقیقتِ نامیرا» شروع کردم. چرا که اول و آخر مرگ است. از نقطۀ پایان، آغازیدم....

مرگحقیقت نامیرامرگ‌اندیشی
کارشناس محتوایی که مهندسی هسته‌ای خوانده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید