شب بعد نه در ستیز که در سکوت گذشت. ریو به نظرش آمد بر آن اتاق جدااُفتاده از دنیا، بالای سر جنازهای در لباس مهمانی، همان آرامش شگفتی سایه انداخته که بسیاری شبها در گذشته در بهارخوابهای مشرف بر طاعون، پس از هجوم متراکم مردم به دروازههای خروجی حضورش را حس کرده بود. همان موقع هم یاد سکوتِ سایهانداخته بر بستر آدمهایی افتاد که نتوانسته بود آنان را از مرگ بِرَهاند. همهجا همان دِرنگ بود، همواره همان وقفهی تواَم با وقار، همان آرامشی که پس از نبردها میآمد و جز سکوتِ شکست نبود. اما اکنون آرامشی چنان ژَرف دوستش را در میان گرفته بود و چنان تنگاتنگ با سکوت خیابانها و شهر رهایی یافته از طاعون هماهنگ بود که ریو یقین آورد این دفعه شاهد شکستِ غایی است، همان که تمام جنگها را پایان میبخشد و صلح را به رنجی بدل میسازد که علاج ندارد.
طاعون- صفحهی 266
برای نوشتن از کتابی که خواندش برایم اندکی سخت و تامل برانگیز بود، باید اعتراف کنم هر لحظه پس از پیشروی داستان مدام احساس میکردم که نیاز دارم با کسی دربارهی این کتاب صحبت کنم و خودم را از اتفاقات تلخ و آزاردهندهای که خواندهام، تزکیه و تخلیه کنم.
این کتاب یک وقایعنامه از شیوع بیماری طاعون در شهری بنام اوران در کشور الجزایر است که توسط شخصی که نویسنده نام او را فاش نمیکند، نوشته شده است.
خواندن این کتاب در درجهی اول مرا مدام به یاد ویروس کرونا انداخت جایی که نویسنده در سال 1947 پس از انتشار این کتاب به موضوعات و انحرافات و یا گرایشهایی میپردازد که در میان مردم شکل گرفته و ماهیت تمامی این جهتگیریها به عوامل متعددی در زندگی هر فرد بستگی دارد.
در ابتدای کتاب روبهرو شدن مردم با طاعون و مرگ و میری که تنها خبرش به گوش مردم میرسد و گویی واقعیت ندارد. همهی مردم زندگی شخصی خود را داشتند و حاضر نبودند از کار و تفریحات خود بزنند تا زمانی که به طور ناباورانهای شهر قرنطینه شد و اینجا بود که هر که مسافر شهر اوران بود، باید در این شهر تا پایان قرنطینه میماند. مثالی دیگر دربارهی خانوادهها بود، اینکه مادری از بچههایش دور مانده، اینکه عشقی در انتظار رسیدن معشوقهاش مانده، اینکه ناقوس مرگ هر لحظه در شهر بلندتر زمزمه میکند و چقدر دردناک بود لحظاتی که شهر تبدیل به یک کارناوال مرگ شده بود.
ریو را میتوان همان مدافع سلامت تلقی کرد، همان که فرار سرش نمیشود و همیشه با خودش میگوید، تا زمانی که بیمار وجود دارد، من نیز به درمان ادامه خواهم داد. اما، رفته رفته کتاب در شخصیت این دکتر فداکار بیشتر خُرد میشود. دکتر ریو از همسرش که خارج از شهر تحت درمان بود، دور افتاده بود و از طرفی هیچ خودش را شکسته یا دلتنگ نشان نمیداد.
ریو به شخصیتی تبدیل شده بود که هر روز شکستهتر و بیروحتر میشد. در این کتاب به شکل عمیق و عجیبی که من خودجوش نام آن را حکمت میگذارم در بخشهای مختلف سخن گفته شده.
دقت کردهاید گاهی انسانهایی در خطر غوطهور هستند، خطری گریبانگیرشان نمیشود؟
تا به حال شنیدهاید مردی که از دست و پا فلج است به علت سرطان جان بدهد؟
یا اصلا به این فکر کردهاید که در تصادف هیچ بیمار ناعلاجی کشته نمیشود؟
نمیخواهم از قطعیت صحبت کنم؛ بلکه تنها میخواهم به نظامی که در این جهان شکل گرفته اشاره کنم. خواندن این کتاب به طور ناخودآگاه چنین تصویری از دنیا به شما میدهد.
شخصیت جالب و تاثیرگذار دیگر این کتاب کشیش پانولو بود. خدای من چقدر درک اعتقادات رفتاری این کشیش برای من ملموس بود، جایی که این کشیش با سخنرانیهایش در ذهن مردم حرف از عذاب الهی میزد و اینکه برخی شایستهی مرگ هستند و چقدر رفتن ناپاکان از میان ما مایهی مَسِرَت و مباهات است.
کشیش شخصیتی بود که به درمان پزشکان در مقابله با طاعون باوری نداشت و قدر خدا را برای شکست طاعون کافی میدانست.
شخصیت او مملو از افراط بود و شاید همهی ما نیاز داریم هر از چند گاهی در درون اعتقاداتمان کمی عمیق شویم و بخوانیم و سپس درس بگیریم و در نهایت به آنچه عقل میگوید، جان بسپاریم(مراحل بروز رسانی اعتقادات).
در این کتاب افراد بسیاری اطراف ریو را گرفته بودند، از روزنامهنگاری که به ناچار در شهر گرفتار شده بود و نمیتوانست خارج شود، تا مردی که در صدد خودکشی بود و به جنون کشیده شد، از شخصیتی که توانایی پرستاری نداشت اما، از کمک کردن در آن شرایط بغرنج اِبایی نداشت.
نکتهای که باید بدانیم آن است که هیچ رفتاری درست یا غلط نیست بلکه ما انسانها خودمان میتوانیم تاثیر بپذیریم و تاثیرگذار باشیم، پس چه بهتر که زمانی که عزیزانمان و شهرمان در معرض خطری قرار دارد، عاقلانه تصمیم بگیریم.
جامعه از نامش مشخص است، جایی که در آن آدمها با رفتارها و خلقیات مختلف حضور دارند، توقع اینکه بتوانی همه را یکجور پنداری و از همه توقع عملی شایسته و درست داشته باشی، اشتباه است! اصلاً همین طرز فکر شما اشتباه است! در روزهایی که کرونا در جهان موجب ترس و وحشت شده بود، برخی با یاد خدا آرام میگرفتند، برخی با حرفهای پزشکان متخصص، برخی با نوازش مادر و برخی در تنهایی...
نمیتوان گفت به خدا توکل کن و همین بر تو کافی است و به گیر و بند دنیا و تلاطمی که پزشکان برای تهیهی واکسن پشت سر میگذارند توجه نکن. این برمیگردد به قضا و قدر الهی. که من خودم را در آن حد نمیدانم که سخنی از آن بگویم.
پیشنهادم خواندن حکایت حضرت علی(ع) دربارهی قضا و قدر است.
من مدتها به این واژهی مرکب فکر کردم و متن ابتدایی(از کتاب) هم مرتبط با همین تیتر است.
اگر توجه کرده باشید، همیشه در آخر تمام سختیها و رنجها اتفاق بزرگی میافتد، در لحظاتی که گمان میبری همهچیز به پایان رسیده است و داستان همینجا خاتمه مییابد. ولی شاید یک مرگ بزرگ، یک اتفاق، یک فاجعه، یک رنج عظیم، یک ماتم و ...
تمام اینها در آخر موجب پایان و مُهر و موم شدن آن رویداد میشود.
این هم روایت جالبی است که از این کتاب یاد گرفتم.
زندگی هیچگاه سکانس پایانی را بدون شکستِغایی رقم نمیزند.
این کتاب حدود 290 صفحه دارد که برای من خواندن این کتاب سریع نگذشت، چرا که وقایع داخل کتاب تلخ و شاید گاهی حوصله سر بر بود. اما، همهی ما میدانیم این دلیل کافی و لازم برای نخواندن کتاب نیست.
خواندن این کتاب میتواند برای قشر بزرگسال جذابتر باشد، ولی از ارزشهای خواندن آن برای یک جوان نمیکاهد. دوستان نوجوان هم میتوانند این کتاب را مطالعه کنند اما، اگر از من میشنوید، پولتان را برای کتابهای مناسبتری در این سن خرج کنید.
به طور کل آثار آلبرکامو ذهن مرا تا به اینجا با خواندن دو آثارش به شدت درگیر کرده.(بیگانه و طاعون)
پ.ن1: اول از همه بگویم که ذوق معرفی این کتاب در من موجب شد تا کمی در نوشتن آن عجله کنم، امیدوارم موردپسند واقع شود.
پ.ن2: از ابتدای فروردین ۱۴۰۰ تا به امروز خوشحالم که شش کتاب را خدمت شما ویرگولیهای عزیز و دوستانم معرفی کردم، بشخصه برای این کار همیشه ذوق دارم و این حس که هربار کتابی بخوانم و شما را با آن آشنا کنم، یکی از لذات زندگی من است.
پ.ن3: تشکری هم از دوستان ویرگولی داشته باشم، به منظور حمایت گرمشون در این روزها از پست من :)