دستانم سخت به صفحه کیبورد میرود. از آخرین باری که همت کردهام و از آنچه درونم میگذشت نوشتهام، بسیار میگذرد. آن زمان بهار بود و حال زیر باران بهمن فارغ از کار و حس عذاب وجدان چند سطری دربارهی گمشدهای که همچنان در نزد من باقی مانده است، خواهم نوشت.
این روزها درگیر کشف راز پرواز کسی هستم؛ چندان او را نمیشناسم و پیش از این هیچ تصوری درباره او و اندیشههایش نداشتم. باور دارم که دنباله رو بودن آسیب زننده است اما، چارهای ندارم! در حال حاضر تن به خفتهای زیادی میدهم تا به درک و فهم بهتری از آنچه او خواست و تبدیل شد، بخواهم و تبدیل شوم.
هیچ نمیدانم، در حقیقت بهتر است بگویم ناآگاهترین مردم هستم و ظلمکردن به خویش را عادت ساختهام. نه اصرار میورزم و نه به کسی برای عملی اصرار میکنم، اطرافیانم را به مرور از دست دادهام و خواهم داد. نه میل به دل سوختن برای کسی و نه حوصله شنیده شدن از سمت دوستی را دارم. آنچه افکارم را پریشان میکند تنها خانواده است. پدر، مادر و دو برادرم.
هنوز امیدوارم و حس نمیکنم دیر شده باشد، سختتر شاید بشود اما، غیرممکن هیچوقت نمیشود. سیاهی در نهایت نیاز به نقطهی سفیدی برای نشان دادن عظمت خود دارد. نمیتوان یک طرفه به قاضی رفت و تنها خود را مقصر دانست. من محصولی از احساسات و رویدادهای زندگیام هستم، گناه من دیدن لرزش دستان پدر بود یا شاید شب هنگام بیدار شدنهای اتفاقی و تماشای سجده مادرم. گناه من در لبخند زدن با چشمان بسته در تاریکی اتاق خواب من و برادرم بود، زمانیکه نمازهای قضای روزش را به سرعت میخواند تا کسی از این موضوع مطلع نشود، گناه من ساختن خاطرههای فراوان بود، از آنچه فراموش نمیشود و تنها در طول سال کمرنگ و گاهی پُررنگ میشود.
وَ اما، بزرگترین گناه من...
شاید نباید به امانتیها بها داد، آن اجسام سرد و مملو از احساس، سرشار از خاطره و فریاد کسی که دیگر نمیخواهی او را به یاد بیاوری.
این شد که نامش را گمشده گذاشتم! حال در اتاق من گمشدهای به انتظار پیدا شدن است. نمیدانم چقدر دور یا نزدیک اما، باید به دست صاحب اصلی خود باز گردد. من در حفظ گمشدهی او کوشا بودم اما، نمیدانم او چقدر در پیدا کردن آن کوشا خواهد بود...
میدانی من از این انتظارات خسته شدهام، نه به دنبال نشستن زیر باران در ایستگاه آخرم و نه دلم میخواهد حقایق را باری دیگر با خودم مرور کنم.
به راستی یک سال دیگر کجا خواهم بود؟
به خیالم باید مانند او به سفری طولانی بروم، او برای پرواز از همهچیز دل کَند، حداقل این طور در کتابش نوشته بود...
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور
در تاریخ: 1402/11/07