این داستان بر اساس حقیقتی زیبا نوشته میشود...
پیش از آنکه شروع به خواندن کنید و برای لذت بیشتر از خوانش این متن پیشنهاد میکنم آهنگ "دست من نیست" از شادمهر عقیلی را دانلود کرده و با صدای کم شروع به خواندن کنید. :)
قصد داشتم فایل صوتی قرار بدم اما مطمئناً پست و پروفایل من مسدود میشد پس خودتون زحمت این کار رو بکشید.
نوش جان
مثلِ هر شب باید راس ساعت شش کافه میبودم.
گذر زمان در این مدت به من آموخته بود که بایدها و نبایدهای محل کار من چگونه است و چه کارها و چه رفتارهایی متناسب با محیط کار من است!
از همان روز دوم به این حقیقت پی بردم که رفت و آمد من در این کافه نه تنها جنبه آموزش یک مهارت برای من دارد بلکه تاثیر بسزایی در حال خوب من خواهد داشت! نه فقط بخاطر مشغول بودن ذهنم؛ گاهی آدمهای جدیدی که وارد زندگی تو میشوند، و حکم همان جرقهای را دارند که برای تحول به آن نیاز داری!
دارم از نیروی محرکهای سخن میگویم که همهی ما به آن نیازمندیم، نیرویی که برای رشد و پیشرفت نیازمند حال خوب تنها یک نفر نیست، باید همه برای هم قدم بردارند و همه به حالِ خوب و بد هم اهمیت بدهند.
تمام این گفتهها به کنار، تو نیز باید خواهان حال خوب باشی. هرچقدر هم در حال خوب دیگران تاثیرگذار باشی باید بدانی که هنر هر فرد در لبخند بعد از سختیهاست، هنر هر فرد در ایستادن بعد از هر افتادن است، در شجاعت برگشتن از مسیری خواهد بود که شاید نصف عمر تو را درگیر کرده است، با تمام اینها هنر در نظر من سادهتر از این حرفهاست، هرچند رسیدن به آن سخت خواهد بود.
"هنر همان شناخت خویشتن است"
بشخصه در زندگی همیشه به بعضی از مسائل اهمیت بیشتری میدهم، مثلِ محبتدیدن!
در همان روز اول یک بطری به عنوان بطری آب برای رفع تشنگی در حین کار انتخاب کردم و این بطری تا به اینجا یکبار جانش را در راه نجات یک ماشین داد، و بطری دوم همچنان زنده است! و روزانه مصرف آب من را در کافه تامین میکند.
روزی از روزها که مثلِ همیشه وارد کافه شدم و سریع همان رویه گذشته را پیش گرفتم، سراغ بطری آب خویش رفتم...
روز اول سکوت کردم، و چیزی نگفتم.
به یاد دارم شب قبل، پس از کولباری از سفارشات مرخص شدم که بروم خانه و از یاد بردم که بطری آب خویش را دوباره پر کنم.
روز دوم هم این اتفاق با همین سناریو رخ داد و با خودم گفتم چقدر محبتکردن میتواند شیرین باشد!
روز سوم از عمد بطری آب خودم را خالی رها کردم و امروز باز آن را پر در درون یخچال دیدم...
میدانی گاهی با خودم میگویم بگذار این چرخهی محبت تا آخر عمر ادامه داشته باشد، بگذار این حس خوب برای من و شخصی که نمیدانم کدام یک از اعضای کافه هست، ادامهدار باشد، بگذار حس کند به من محبت کرده و با روی خوش به من لبخند بزند، بگذار از حال خوب من سواستفاده کند، بگذار مرا ببیند و منتظر بماند تا بپرسم چه کسی بطری آب مرا پر کرده و داخل یخچال قرار داده و در آخر میتوانم هزاران بگذار دیگر برایتان بگویم، ولی به من بگویید، اینگونه زیستن براستی زیبا نیست؟
از نظر من نباید پیگیر هویت آن شخص شد، فقط بدان حال خوبی که الان با خوندن این متن گرفتی چیز کوچکی بود که تو این مدت به من هدیه میدادی!
موفق و پیروز باشی همکار ناشناس من :)
لینک معرفی کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی نویسنده برجسته معاصر ایرانی که چندی پیش درگذشت.