شب دور آتش گرد خواهیم نشست.
ساحل مواج آرامش طبیعت را بهم نمیزند.
سنگریزهها ردپای ما را بر زمین حک کرده.
به چشمهای همدیگر نگاه میکنیم، یکی شوق آواز دارد، یکی با سکوت آسمان عشق بازی میکند، یکی به آتش زل زده و برق سرخ چشمانش با رنگ گیسوانش همخوان شده، دیگری اما در جنگل به دنبال هیزمهای بیشتر است، آن یکی به ساحل نزدیک شده و نشسته بر زمین سهتار میزند.
همه حالشان خوب است و باور کردهاند که شاید آن روز که انتظارش را میکشیدند، اکنون فرا رسیده است.
بهشت دیگری معنا ندارد، اینجا آخرین نقطه است. امشب اگر چشمانت را به خواب بسپاری، فردایی در کار نخواهد بود. این روز و شب را آخرین طلوع خورشید و ماه بدان و تاب و توانت را بیشتر کن و کمر همت ببند، چرا که دیگر به این روز باز نخواهی گشت، دیگر نمیتوانی ببینی این آدمها را کنار یکدیگرند و آن گونه لبخند بر لب دارند که تا آن زمان مثلش را به یاد نداشتی!
میدانی که این روز شب میشود، و فردا دوباره از خواب برمیخیزی. چه تلخ یا شیرین حال باید با این حقیقت روبهرو شوی که پایان نزدیک است.
اما اینجا تنها تو نیستی!
برای آن سرخ گیسو خاموش شدن آتش پایان است.
برای دیگری نبود سکوت پایان است.
آن یکی شاید بیصدا شدن سازش، دیگری تماشا نکردن لبخند دیگران و موج دریا...
همه متفق بر شادی در آن روز هستند.
شاید یکی نمیخواهد به یاد بیاورد پایان چه زمانی فرا میرسد.
همه متفق بر شادی در آن روز هستند.
شاید یکی نمیخواهد به یاد بیاورد پایان چه زمانی فرا میرسد. شاید آن یکی از ترس دیدن فردا به سازش پناه برده، شاید دیگری تنها میخواهد آن لحظه را بپرستد و آتش را نیایش کند.
نمیدانم اما، هیزمهای جمع آوری شده توسط آن شخص برای بیش از یک شب است. شاید نمیداند که فردا همان پایان است!
به او چیزی نگویید، او را همین قدر در رنج هیزمها شاد دیدن، زیباست...
شاید برخی نباید باخبر شوند که پایان، چه زمانی فرا میرسد. تو که نمیخواهی با ناراحتی یک نفر، شادی همه را خراب کنی؟!
اگر چنین است بگو که دیگر برایت داستانم را بازگو نکنم...
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور