سلام بر دوستان خوب ویرگول
خوشحالم از اینکه همچنان مثلِ یک خانواده دورهم هستیم و از هم میخونیم و برای هم مینویسیم.
حدود یکسال و خوردهای از حضور من در جمع ویرگول میگذرد و همچنان به مانند گذشته ذوق و شوق خاصی برای نوشتن دارم.
امروز [1400/10/06] اومدم تا از تجربه خوندن یک کتاب برای رده سنی بزرگسال صحبت کنم. کتابی که شامل هفت داستان کوتاه و در چهار قسمت هم به زندگی نامه خودش پرداخته است.
بخش پایانی یکی از داستانهای این کتاب:
و طولی نکشید که دید بیرون است و وانمود میکند مثلِ هر آدم دیگری برای قدم برداشتن دلیل عادی و موجهی دارد.
چیزی که تحمل میکرد، همهی آنچه که تحمل میکرد، یک جور فِقدان بود؛ چیزی مثلِ فِقدان هوا، فقدان عملکرد درست در ریههایش بود، مشکلی که به گمان او تا ابد وجود میداشت.
دختری که پیشتر با او صحبت میکرد، و زمانی میشناختش، دربارهی بچههایش حرف زده بود. دربارهی از دست دادن بچههایش. عادت کردن به جای خالی آنها. مشکلی موقع شام.
میشد گفت آن دختر استاد از دست دادن است_خودش در مقایسه با او تازه کار بود. و حالا اسم او را به یاد نمیآورد. اسمش از ذهنش رفته بود، هر چند قبلا آن را خیلی خوب میدانست. از دست دادن، از دست رفته. این هم انگار از شوخی های روزگار بود.
داشت از پله های خانهاش بالا میرفت که یادش آمد.
لِئا.
چقدر مایهی آرامش بود به یاد آوردن او.
بخشی از کتاب زندگی عزیز صفحه 64_رفتن از مِیورلی
بسیار مشتاقم تا نظرتان را دربارهی این بخش از کتاب بدانم :)
در این مدت که وقت مختصر اما منظمی برای کتاب خواندن کنار میگذارم، میتوانم شیرینی خواندن کتاب را زیر زبانم مزه مزه کنم.
این کتاب چند نکته داشت که باید حتما بهش اشاره کنم:
برای اولین بار داستان هایی از جنس آینده خواندم!
نه آینده بشری، نه! آیندهای که پدران و مادران ما در حال تجربه آن هستند. زمانی که به چهل و پنجاه سالگی رسیدهایم و با خودمان میگوییم: جوان که بودم...
وقتی به شصت و هفتاد سالگی میرسید و کم کم ذهنتان به کودکی شیرینتان باز میگردد و چقدر قصههای نابی میتوان از این دوره نوشت.
من با خواندن این کتاب فهمیدم ممکن است در پیری برای دیدن روی زیبای یک خانم بارها و بارها یک فلکه را دور بزنم یا برای دیدن فرزندان سی یا چهل سالهام بر حسب عادت بروم مدرسه و سراغشان را از معاون مدرسه بگیرم.
من با خواندن این کتاب فهمیدم خانه سالمندان مانع خیالپردازی هایم نمیشود و به یاد گذشته و آن شور جوانی باز در سنگفرش های اطراف حرم قدم خواهم زد.
شاید به کافه بروم، شاید سهتار را همچون یار خویش با خود ببرم و بر روی نیمکتهای سرد زمستان برای دل خود بنوازم.
من از این کتاب یاد گرفتم که وجود یک همدم تنها برای عشق ورزیدن نیست! برای تحمل کودکی کردنهایت، خساست بازیهایت، تنبلیهایت، ناراحتی وَ وَ وَ.
خواندن این کتاب برای اینجانب بسیار مفید بود و گمان میکنم سن مناسب برای خواندن این کتاب قطعا بالای هجده سال و زیر سی سال است.
پیشنهاد من این هست که در هنگام خواندن این کتاب در هر داستان از آن گلهمند شوید، خشمگین شوید، بخندید، عشق کنید و بسیار لذت حال همین لحظهتان را ببرید.
در شصت صفحه پایانی این کتاب چهار قسمت با نامهای چِشم_شب_صداها_زندگی عزیز روبهرو هستیم.
نویسنده تلاش خود را میکند که خاطراتی از کودکی خویش برای مخاطب تعریف کند. در هر یک با همان قلم خاص و البته ترجمه دلچسب خانم مژده دقیقی اتفاقی مهمی که زندگی وی را در کودکی تحتتاثیر قرار داده به رشته تحریر درآمده است.
سعی کردم کمی متفاوتتر دست به معرفی کتاب بزنم.
امیدوارم مورد قبول شما رفقای ویرگولی قرار بگیره.
حتما اگر پیشنهاد و هر نکته دیگهای داشتید با من در میون بذارید.
بهم بگید آخرین کتابی که مطالعه کردین چی بود؟
و در آخر زمستان بر شما مبارک