صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ساقه‌ سبز

در زندگی من کلمات نقش مهمی دارند. برخی کلمات ناخودآگاه مرا به خشم دعوت می‌کنند و برخی به اجبار لبخندی بر لبانم حک می‌کنند.

می‌دانی ساقه سبز از آن دست کلماتی است که هر چه کنم، در برابر حس خوبی که من هدیه می‌کند، ناتوان هستم و به سرعت و خودخواسته تسلیم می‌شوم و خودم را به تبسمی شیرین و دلپذیر دعوت می‌کنم.

اما، این روز‌ها کلمات حس خوبِ پیشین را برای من ندارند. گاهی حس می‌کنم ریشه‌ی برخی کلمات در حال خشکیده شدن است و اینکه با دستانت این رویداد را لمس کنی، بسیار دردناک است.

زمانی می‌رسد که با محو‌شدن لبخندت در آینه روبه‌رو می‌شوی، تلخی آن، همین حالا، نه آن لحظه، خط چروکی بر صورتت می‌اندازد.

شاید دیگر حس خوب ساقه سبز برای من برگشت‌پذیر نباشد و این غم‌انگیز است. اما،
ای کاش چشمان خیس‌مان را لحظه‌ای ببندیم و فرصتی برای سبز شدن حرف دل‌مان در خاک حاصل‌خیز قلب‌مان بدهیم.
ای کاش بتوانم چشمانم را ببندم و ساقه سبز در ذهنم را باری دیگر آبیاری کنم. سبز شدن و شکوفه زدنش را ببینم.

اگر به من باشد، مسیرم را از هر آنچه قلبم می‌گوید، پیدا خواهم کرد و آن را پیش خواهم گرفت. چه بسا مرا نادیده بگیرند یا به حساب نیاورند.

تنها نشسته‌ام و به انتظار یک بهانه‌ام...


شاید غمی در این آینه پنهان باشد
بگذار برود آنچه باید اصرار مکن

نوشته‌ای که شاید هرگز دوباره سبز نشود. 1401/04/22_ سیدصدرا مبینی‌پور

پایان


منمنتظر
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید