ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

سفر به یک دوره جدید از زندگی

در این مدت کوتاه، اتفاقات از پیش تعیین شده‌ای برای من رخ داد که انتظارش را سال‌ها می‌کشیدم.
قصد دارم توی این نوشته شرح حال مختصر برای شما و حتی خودم از روز‌هایی که سپری کردم بدم.

دانشگاه بای بای

دو سال پیش نیت داشتم دانشگاه را سه ساله تمام کنم اما، نه به دلایل درسی(سه ترم آخر را هر کدام 12 واحد برداشتم) بلکه بخاطر شرایط خانواده و کاری از فرصت استفاده کردم و خود را صرف مسیر‌هایی غیر از دانشگاه کردم.

1403/04/14
1403/04/14

بالاخره باید از واژه پایان برای این دوره چهارساله استفاده کرد. حالا باید قدم به دوره‌ی جدیدی بذارم که قدیمیا بهش می‌گفتن پیرهن پاره کردن؛ این تازه شروع داستان زندگی منه و باید توی این دوره جدید یک جهش و گام بزرگ رو تجربه کنم. برعکس دوره قبلی که دست و پام بسته بود در حال حاضر استقلال بیشتری رو احساس می‌کنم و مسئولیت‌های جدید و سنگین‌تری روی دوشم هست.

اگر بخوام از چالش‌هایی که باهاش روبه‌رو شدم بگم، باید اعتراف کنم در حال ایجاد یک روتین جدید هستم. فقدان نبود دانشگاه از طرفی توی زندگیم احساس میشه و اگر دیر بجنبم تبدیل به عادت میشه! باید یک جایگزین مفید و مناسب برای خودم دست و پا کنم. چیزی که علاوه بر حال خوب و حضور در اجتماع، وقت منو زیاد نگیره و بتونم روی اون مانور داشته باشم.

بازگشت به کتاب و کتابخوانی:)

این مدت اصلا نتونستم حتی لای کتاب‌هامو رو باز کنم ولی خیلی پشیمون هم نیستم! چون نیاز داشتم یکم به خودم زمان بدم تا دوباره با احساس تازه‌تری برگردم به مطالعه. امتحانات یا به قول برخی از دوستان اکتحانات سخت میان و میرن و نباید سخت گرفت،‌ هر چند گاهی بدون سخت گرفتن نمیشد از پس برخی امتحانات بر اومد(وی امیدوار است مدرک تحصیلی را بدون افتادن در حتی یک درس دریافت کندXD). اینم یادم رفت بگم که کتاب‌هایی که الان دارم می‌خونم مجموعه داستان‌های پوشکین هست و یک کتاب سبک وزن برای حمل‌کردن همراه خودم بنام آشیانه اشراف از تورگنیف هست که به امید خدا اگر فرصت شد می‌خونم‌شون بزودی و یک معرفی درجه یک و کوتاه از هر دو کتاب خلق می‌کنم.

دوست‌هام چی پس؟!

آره؛ حقیقت داره. هر دوره‌ای دوست‌های مختص به خودش رو نیاز داره. و حس می‌کنم در این موضوع باید نسبت به دوست‌هام یک خونه‌تکونی اساسی انجام بدم. در واقع این اولین بارم نیست که چنین تصمیمی می‌گیرم. این تصمیم معمولا برای آدما یا حداقل من در ابتدا سخت بود اما، با گذر زمان دیگران و حتی خودت هر دو متوجه میشید و شرایط یکدیگر رو درک می‌کنید.
برای قدردانی از دوستان چیکار باید کرد؟! واقعا نمیدونم! میشه گفت دوست مثل جوهر خودکار می‌مونه، گاهی روز و شب همراهته و گاهی خشک و سرد میشه و همراهیت نمی‌کنه، تو تلاش می‌کنی جوهرش رو برگردونی و با یکی دو بار تلاش تصمیم می‌گیری نگهش داری یا بندازیش دور. بعضی اوقات برای خودم سوال میشه ولی... اینکه چرا دلم نیومد بعضی‌ها رو کنار بذارم. شاید اون دوست برای من حکم روان‌نویس رو داشت! کی‌می‌دونه؟! شاید با اون حس بهتری نسبت به زندگی داشتم ولی هیچوقت در ستایش از او زمان و انرژی لازم و کافی رو نذاشتم. بنظرم هر چقدر هم بخاطر یک خودکار کم جوهر سر جلسه امتحان اذیت بشم، بهتر از اینه که فراموش کنم چه مسیر‌هایی رو با من همراهی کرده و بندازمش دور...

کمترین کار ممکن قدردانیه.

در مسیر محل کار همیشه سگم(تُپُلی) رو می‌بینم که سگ گله شده. دلم واقعا براش تنگ شده. منو با تنهایی‌هام توی معدن تنها گذاشت و رفت.
در مسیر محل کار همیشه سگم(تُپُلی) رو می‌بینم که سگ گله شده. دلم واقعا براش تنگ شده. منو با تنهایی‌هام توی معدن تنها گذاشت و رفت.

من باخت نمیدم

این سوال رو زیاد از خودم می‌پرسم:‌ اگه نشه چی؟ بعدش می‌خوای چیکار کنی صدرا؟ با کدوم آرزو می‌خوای سرخودت رو شیره بمالی و قید اون آرزو‌های بزرگ رو بزنی.
درسته که تمرکز صددر‌صدی ندارم ولی عاشقانه دوست‌شون دارم و هنوز براشون قدم برمیدارم و ممارست دارم. سخت کوشی عهد کودکی من با صدرای درس‌خون، صدرای والیبالیست، صدرای کتابخون، صدرای نان خانه را هر روز صبح بخر، صدرای اهل قلم، صدرای باریستا، صدرای دانشجو، صدرای معترض، صدرای عاشق، صدرای پدر دوست و... بوده و همچنان هست و به این موضوع افتخار می‌کنم. حداقل شجاعت این رو دارم که سَرَمو بالا بگیرم و در برابر آینه به چشمان خودم نگاه کنم و باز تکرار کنم: من باخت نمیدم...


ممنون که تا اینجا خوندی رفیق.

پ.ن: یه تگ حال خوب کن به ذهنم اومده که گفتم با شما هم به اشتراک بذارم.
#نوشتن_عادت_ماست برای من بشخصه این تگ خیلی عزیزه. چون چه توی خوشی باشم یا غم، موفقیت یا شکست، سوگ یا شادی یک اتفاق... همیشه نوشتم و این عادت با من همراه بوده.
بیشتر از این حرف نزنم.
در پناه خدایی که می‌پرستید.
داستان زندگیدانشگاهدوستخود باورینوشتن عادت ماست
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید