خون نه؛ این بار صحبت از عمر ماست.
که سوخت.
که مُرد.
که با امید بزرگ شد و با تحقیر هر بار کشته شد.
از گذشته تلخ شنید و به فردای روشن دل بست.
به دروغها و خرافات کهنه و فرسوده، لبخند امید زد.
به پدر و مادرش با وجود فرهنگ اشتباهشون افتخار کرد.
به دشنام فرستادن عادت کرد،
به آرزوی مرگ برای این و آن کردن،
به تقلا کردن برای یک لقمه نان.
عمر ما بیشتر گذشت و حال بزرگ شدهایم.
صبح سپیده را دیدهایم و آسمانِ شب پر ستاره را بارها به تماشا نشستهایم، روزها و شبهای بسیاری را گذراندهایم و حال بزرگ و و کوچک، پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه دیگر امیدی برای ساختن این ایران نداریم.
در دورهای زندگی میکنیم که همه به دنبال فرصت برای رفتن از این خاک هستند، زیرا اعتقاد دارند این خاک فاقد آیندهای روشن برای ده سال آینده است.
چرا؟
شاید چون...
دانشجویی که میتوانست نگران آبادانی کشور خود باشد، در حال حاضر درس و کار را همزمان برای مهاجرت از ایران پیش میبرد.
شاید چون از الان میداند چهل سال اول در ایران را باید برای خرید خانه و ده سال مابقی عمرش را برای خرید ماشین مورد علاقه هم نه، ماشین معمولی صرف کند.
شاید چون عقل من با خودروی ملی همقیمت با خودروی روز دنیا کنار نمیاد (:
شاید چون دختران سرزمینم باید برای خوانندگی پا به زیرزمین بگذارند و حق این کار را به طور قانونی ندارند و پسران چون توقعات زیادی را به دوش خود میکشند، حق درجا زدن برای حتی یک روز را هم ندارند.
شاید چون وقتی میبینم پدری به دنبال خانه برای خودش و دختر مریضش در روستا هست و محل کارش در آن سر شهر و با شرایط بازنشستگی از نیروگاه برق هنوز به تقلا کردن ادامه میده،گ؛ بخاطر خودش نه! بخاطر دخترش.
شاید چون ویدیو شخصی را که نگران خرید خانه مجردی برای تولد پسر هفده سالهاش است را تماشا میکنم.
نمیدانم...
شاید چون با پیر شدن خودم در برابر پدرم کنار نمیام.
من جوون بیست و دو ساله به خودم خرده نمیگیرم، چرا که کم نگذاشتم و از تلاشی که برای ساختن آینده درخشانم لازم بود، دریغ نکردم ولی...
نمیخوام تبدیل به دزد بشم.
نمیخوام به آدمی تبدیل بشم که لبخندش از غم دیگران بدست میاد.
نمیخوام به ستمی که به ایرانم روا داشته شده سر تعظیم و تسلیم فرود بیارم.
من قول داده بودم به خودم فراموش کار نباشم. تو هم نباش.
یکسال گذشت...
یکسال پیش فریادمون شنیده شد.
این بار هم هر کسی به اندازه خودش.
برای من نوشتن درباره این موضوعات سخت و جانگداز است. اما، دوست داشتم کاری هر چند کوچک برای ایرانم انجام داده باشم.
شاید هم آخرین کاری باشه که برای ایرانِ جانم انجام میدم.
برای ایران