ما از هم سیر شدهایم و همین برای پایان کافیست.
تو چون میخواهی با من خداحافظی کنی این گونه سخن میگویی.
آفرین؛ درست فهمیدهای! من بلد نیستم چطور خداحافظی کنم و برای این کار تو را حقیر جلوه میدهم دوست من. بدرود برادر.
بدرود.
اگر بخواهم اعتراف کنم که یادداشت را همینجا به پایان رساندهام، برای خودم اندکی غریب و ترسناک است اما، حقیقت دارد. این کتاب از تفاوت میان نسلها و عقاید صحبت میکند، از جنگ بین اندیشهها و مغلوب شدنها. کتابی پر از بحث و جدل بر سر بیان اندیشهها، از یک سو بازاروف که حکم یک روشن فکر در آن دوره زمانی روسیه است و از طرف دیگر دوست صمیمی او آکاردی که براستی بازاروف بجا و به درستی برای مخاطب قرار دادن او از واژه "جوان" بهره میبرد. آنچنان که گاهی حقیرانه وی را جوان مینامید و گاهی از شوق و دلبستگی او به دیگری...
پیش از این با نویسنده این کتاب یعنی ایوان سرگی یویچ تورگنیف آشنایی نداشتم و بواسطه استاد کتابخوانیام با وی و دنیای دیگری از کتابها آشنا شدم و به این مسئله اعتراف میکنم که در ذوق پیش رفتن با او گاهی عرق میریزم و این خبر خوبیست. او مرا به چالش میکشد و این حس خوبی برای من به همراه دارد.
بازاروف: من یقین دارم که او فقط به دلیل اینکه مجلات علمی میخواند و ماهی یک بار رعیتی را از شلاق خوردن نجات میدهد، خویشتن را آدمی جدی میشمارد.
بازاروف: تربیت؟ هر شخصی خودش باید خویشتن را تربیت کند. مثلاً حتی من... و اما راجع به زمان، چرا باید من در قید آن باشم؟ بهتر است زمان به میل من بچرخد. نه برادر، همه اینها بیعرضگی است.
آکاردی: مگر انسان میتواند همیشه با صدای بلند بگوید که بر او چه میگذرد؟
آکاردی: بسیار خوب گفتید، ساده، بیخجالت و بیدون تکبر. راستی من خیال میکنم در احساسات شخصی که میداند و میگوید که فقیر است، شهرت طلبی خاصی موجود است.
بازاروف: چون برادر جان، تا آنجایی که من می دانم فقط زن های زشت فکر آزاد دارند.
امیدوارم این کوتاهی رو به چشم تنبلی نبینید، برخی آثار نیازی به تعریف و تمجید ندارند و باید خوانده شوند تا درک شوند.
در پناه خدایی که میپرستید.