مدتی از مدت ها قبل نگذشته بود که انگار صدای قدم های او را می شنید.
این آخرین نخ سیگار در دستش بود و تنها امید، برای دیدن!
به چهره مات در پنجره خیره ماند؛ صورتی گرفته، لب هایی کبود و چشمانی گود افتاده که انگار سال هاست خواب را به طمع دیدن دوباره ی او سوزانده است.
چقدر سخت بود قبول کردن یک اشتباه بچگانه دیگر و گذر از آرزویی که هیچ وقت برای جان گرفتن تلاش نکرد، هر چند نقاشی اش را در خیابان زیاد دیده بود.
انگار پنجره هم دیگر از دیدنِ چهره اش به تنگ آمده بود؛ دیگر مثل قبل تصویر خیابان را برایش نقاشی نمی کرد، دیگر حتی مسکن دست نوشته ها هم برایش بی اثر بود.
او نقاشی را دوست داشت اما،
مقصر تنفرِ پنجره از نقاشی خیابان بود!
هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم این متن عالیه و دلم نمیاد بهش چیزی اضافه کنم. امیدوارم لذت ببرید، هر چند گاهی وقتا از خودم دلگیر میشم که چرا همش توی این سبک می نویسم.