«نیویورک، برای بازدید کردن شهر خوبیست؛ اما برای زندگی کردن، نه!»
این جمله را میشود برای روابطِ انسانی -نه فقط جنسی- بهکار گرفت. کسانی هستند که فقط برای چند دقیقه گپزدن، بسیار خوب و دوستداشتنیاند اما برای روابطِ طولانی، مانند فاجعهاند! آواز دُهُلیاند که فقط از دور خوشاند!
«براردینلی» میگوید: «گاهی، بهتر است قهرمانان و افراد مشهور را فقط از فاصلۀ دور تماشا کرد.»
بسیاری، شیفتۀ افکار و عقاید -یا حتی زیباییِ ظاهری- یک فرد میشوند، اگر از نزدیک با او برخورد داشته باشند، نظرشان به کلّی نسبت به آن فرد تغییر میکند و تمامِ تصوّراتشان نسبت به او، از هم میپاشد و آن حسِ مثبت و دوستداشتنی در رابطه با او را از دست میدهند. آن فرد، ممکن است هرکسی باشد: یک فیلسوف، یک هنرمند و یا حتی زن یا مردی زیبا.
بهنظرِ شمایی که -مثلاً- عاشق «نیچه»اید، آیا میشد با او دَمی زندگی را گذراند؟! همانطور که کافکا در مورد خود، میگوید: «آنچه را که آفریدهام، فقط حاصلِ تنهایی است.» اکثرِ این بزرگان در این «تنهایی» و «دوری از اجتماع» بود که به این مقام و تفکرات رسیدند! زندگیِ واقعی در کنار آنان با تصوّراتِ ما از ایشان، فاصلۀ بسیاری دارد -خستهکننده، خُشک و بهدور از احساسات و خوی عواماند.
در بخشی از فیلمِ سانتیمانتالیستِ «بختِ پریشان» ساختۀ «جاش بون»، شما میتوانید تقابل این دو ذات را ببینید: دوستداران نویسندهای که به دیدنش میروند اما در برخورد با او، تنفر جایگزینِ این عشق میشود!
ضمن اینکه لحن و حتی چهرۀ واقعیشان هم ممکن است غافلگیرمان کند -برایمان تاثیرگذار باشد و همهچیز را تغییر دهد... پس شاید -در مواردی- اگر میخواهیم این افراد را همانطور دوستشان داشته باشیم و تصوّراتمان نسبت بهشان تغییر نکند، نباید نزدیکشان شد و «فاصله»مان را با آنان حفظ کنیم.
حال، این در مورد افرادیست که فقط از دور، دیدیمشان... اما اگر کمی معنویتر -بهدور از بحثِ فیزیکی- پیش برویم، جدا از افرادِ مذکورِ فوق، در رابطه با دوستی -چه جنسی و غیرجنسی- اطرافیانِ خودمان هم، «فاصله» -نه فقط فاصلۀ جغراقیایی- امر بسیار مهمیست!
«بوبن» میگوید: «هنر اصلی در زندگی، هنرِ فاصلههاست. اگر زیاد نزدیکِ هم باشیم، میسوزیم و اگر دور از هم باشیم، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم، جای درست و دقیقمان کجاست.» این «جای درست و دقیق» هم جایی «ثابت» نیست؛ بلکه مانند تمرکز برای راه رفتنِ روی طناب میباشد؛ فقط باید با حفظِ تعادل، پیش رفت. نه زیاد باید به چپ و نه زیاد به راست، کج شد! مثلا گاهی برای اینکه کسی را در زندگی از دست ندهیم، «بیشازحد» به اون نزدیک میشویم -که ناخواسته حسِ در بند کردن و اسارت را به او تلقین میکنیم. در نتیجه، ناخودآگاه او میخواهد برای فرار از این بند، خود را از شما فاصله دهد... به همین میزان، زیاد دور هم نمیشود شد که حسِ تنهایی و پوچی به او دست دهد... اما در نهایت، این «فاصله» باید به چه میزان باشد و مکانِ ما کجاست؟! خب، این همان تعادل است؛ تعادلی که به شما و فردی که پیشرویتان است بستگی دارد و خودِ شما باید «میزان» درست این «فاصله» را دریابید! فاصله و مکانی که کاملا نسبیست و بسته به زمان و مکان ممکن است مدام تغییر کند.
پایان.
پُستِ پیشنهادی: