من خیلی دوستش دارم چون هر شب تابستونی ای که می خوام ماشین آتیش نشونیِ اوراقِ اون آلمانیِ احمق رو بدزدم و تا کله ی سحر تو شهر برونمش، اونم باهام میاد. نمیدونم واسه چی شاید واسه اینکه اون عاشق اینه که دنیا رو بشوره و خب، منم عاشق اونم. بذارین اول از همه واستون از ماشین آتیش نشونیه بگم؛ وقتی کاپشن قرمزت رو می پوشی و میشینی پشت رول و اون چرخ های گندش چاله چوله های خیابون رو با بی خیالی رد می کنن، از پشت اون شیشه های ترک خوردش، همه چی بر می گرده به زمانی که اون آب پاشِ گنده بک واسه خودش کسی بوده. یه دفعه اون مرکز خرید گنده ی لعنتیِ حاشیه شهر جاشو میده به یه گودال خالی عظیم که هر صبح وقتی با بابا توی اون فولکس رنگ و رو رفته ی قدیمی از کنارش رد می شدیم، منِ پنج ساله فکر می کردم که یه روزی اون قدر بارون میاد که اونجا تبدیل به یه دریاچه ی خیلی بزرگ میشه و من میتونم جولی، دختر همسایه مون رو واسه اولین بار کنار اون دریاچه حول و حوش غروب، ببوسم و بعدش بریم و کنتاکی بخوریم. اون گودال از سر جاده خیلی دور بود و بابا همیشه می گفت باید آدم پیاده هایی که می بینیمو سوار کنیم و برسونیمشون سر جاده. اولین باری که بابا این کار کرد، مسافرمون یه دختر جوون خیلی خوشگل بود، رسوندیمش سر جاده و اونم تشکر کرد و رفت. من اون موقع فکر کردم که بابا دیگه مامان رو دوست نداره و از این کار بابا خیلی ناراحت شدم ولی هیچ وقت به مامان اینو نگفتم، چون آدم اینجور کارا نبودم و نیستم، الان می فهمم که چقد بچه بودم. همه ی این قصه ها رو هر بار به اون میگم و اون فقط جلو رو نگاه می کنه و منتظر می مونه تا یه آدم پیاده ببینه. آخرش یکی رو می بینیم و سوار می کنیم. مرد میانسالی هست با ریشِ نامرتب و پیرهن و شلوارِ کهنه ی سیاهی که پر از سفیدکه. راستش اصلاً بوی خوبی نمیده اما مهم نیست. مهم اینه که ما باید برسونیمش سر جاده. اما ما همیشه تو این شبا حساب کار از دستمون در می ره و یه دفعه خودمون وسط یه محله ای می بینیم که فقط من و اون میشناسیمش، چون فقط من و اون اون جا میریم، بهتر بگم واسه اینه که اونجا رو خودمون ساختیم. بقیه هم هر از گاهی میان اونجا، چون اونارو هم خودمون ساختیم. یه نگاه می ندازم توی آینه پشت سر، آدم پیاده هه هنوز سواره، یه نگاه به هم میندازیم و می فهمیم که باید پیادش کنیم. میزنم رو ترمز. خودش پیاده میشه و میره سمت پل کابلی. یک کم دیگه می رونم و تراک رو پارک می کنم تو همون زمین خاکی همیشگی.
پیاده راه می ریم. پیاده می ریم ماژیک بخریم. راستش کاری نیست که هر روز انجامش بدیم، امّا اون اینجوری می خواد و همین هم میشه، چون دنیای اونه. واسه اینکه پول ماژیکو بتونم حساب کنم، کلِ محله رو بهم می ریزم اما تهش دستگاه کارتم له و لورده می کنه و وقتی اون حساب کرد، میایم بیرون. اون با خودش یه کیف گنده ی برزنتی داره، منم یه کوله ی کوچیک دارم اما ساک اون خیلی بزرگه، تقریباً اندازه ی خودشه، مثل همونایی که سارق های بانک همیشه دو سه تاشو پشتِ بیوک 1967 شون دارن. نمی دونم چجوری از سر شب تا الان این کیف گندهه رو ندیده بودم. وقتی میخواد ماژیک رو سُر بده اون تو، محتویاتش رو می بینم. همه چیز خیلی آشناست، همون جوری که باید باشه هست: یه عصای چوبی به رنگ قهوه ای سوخته، یه کلاه سیاه از اونا که اِرنی تو سیرک برادوِی ازشون خرگوش درمیاره، یه مشت چوب شبیه باتوم های قدیمیِ خرده فروش های مواد و ماژیکی که الان بهشون اضافه شد. هیچ دلیلی ندارم که این مزخرفات واسم آشنا باشن، اما هستن، خیلی هم زیاد، چون دنیای اونه. پیاده راه می ریم. شونه ی سمت چپ اشو می بوسم چون اون عزیز ترین کس منه. پیاده راه میریم. یه مشت آدم دارن اونجا تو هم می لولند که به نظر آشنا میان ولی چشمای مصمم اون از همه واسم آشنا تره. همیشه توی این شبا می دونه میخواد چی کار کنه و منم فقط آویزونش می شم. چون دنیای اونه. سبزی چمن ها پیدا میشه، یه تیکه چمن کوچیک کنارِ یه دخمه. به نظر از اون دخمه هایی میاد که لهستانی ها شراب های معروفشون رو توی سردابِ زیرش انبار می کنن. می دونم که روی چمن ها می شینیم، واسه چمن ها همیشه همین طور هست. می شینیم و اون بهم میگه که یه سوپرایز واسم داره. عادت داره که سوپرایز هاش رو خودش لو میده ولی من بازم همیشه از تعجب فلج میشم و نمی دونم باید چی کار کنم. همیشه همه چیز خیلی زود می گذره تا من همیشه کلی حرف نزده و کار نکرده داشته باشم واسه ناراحتی و فکر کردن بهشون وقتی که تنها تو اتاقم چمباتمه زدم. مامان با لباس سیاه توی یه ماشین زرد میاد و آروم از کنارمون رد میشه و ما بهش نگاه می کنیم. ماشین پره. راننده و بقیه آدما رو نمیشناسم. تا حالا مامان رو این طرفا ندیده بودم. اونو نگاه می کنم اما انگار حواسش نیست، می فهمم که این سوپرایزش نبوده.
می ریم تو دخمه. هوا گرفته ست و تا وارد می شیم یه مشت آدم دور اونو می گیرن. من دورترین گوشه رو انتخاب می کنم و تنها می شینم اونجا. همشون آشنا هستن ولی هیچ کدومو نمی شناسم، چون نمی تونم چهره هاشونو ببینم. اون با ماژیک و هر چی که تو کیف هست روی کاغذ یه آدم می سازه، یه زن جوون مو بلند می کشه، اما من می دونم که اون یه پیرمرده. حالا اون داره با کلی آب و تاب و هیجان یه چیزی رو توضیح میده، یه چیزی که انگار خیلی مهمه و همه ی ما هم می دونیم که خیلی مهمه. همه تحت تاثیر اون قرار گرفتن، حلقه جمعیت بزرگ و بزرگ تر میشه و جوش و خروش تو تن همشون مشخصه. توضیح میده در مورد زن جوونی که من می دونم یه پیرمرده، حس می کنم می شناسمش، حس میکنم که از ازل می شناختمش. انگار وجودش رو درونم حس می کردم و الان دارم میفهمم. جوری با شور توضیح میده انگار که تنها راه زنده موندنش و زنده موندنمون همون اوراد نامفهومی هست که بی اختیار داره ازش بیرون میاد، اون ناجی هست و من تنها کسی که اینو می دونم. سحر اون جواب میده و تصویر پیرمرد هی تغییر می کنه. حالا انگار دیگه تنها مخاطب اون منم، بقیه نمیدونن اما من می دونم، سوال می پرسه همه سعی می کنن حواب بدن، من جواب رو می دونم اما ساکت می مونم اون اینو می دونه و ادامه میده، چون عزیز ترین کس منه. میفهمم که الان وقتشه که برم جلو. تصویر از اونجا بهتر معلوم هست، تصویر آشنا تر از همیشه اون وسط خوابیده و اون تنها کسی هست که می تونه راز تصویرو بهم یاد بده. صدای مامانو می شنوم. فک میکنم اونم بین جمعیت هست. همه مست شده ان و کارای عجیب غریب می کنن و می خندن. همه آشنا به نظر می رسن، انگار تمام آدم هایی که تو عمرم می شناختم ریخته ان توی اون دخمه ی ده متری.
اون دیگه نیست، همه دیوانه شده ان و من میرم لبِ پنجره، پاییز شده و بارون میاد، پنج تا عکس از پشت پنجره می گیرم، دوربین رو کیبندم و می اندازمش ته کوله ام. همهمه خاموش شده بود و مامان به همه میگه که با من حرف نزنن، میگه اون خودش می دونه باید چی کار کنه. گرچه بیشتر اوقات با هم دعوا داشتیم اما همیشه از این حرفش خوشم میومده، خودش هم می دونه. همه سردشون شده و من با کاپشن قرمزم از دخمه میزنم بیرون. می دوم، تنها. می دونم که اون می دونه چی کار کرده و حالا نوبت من هست. هر دومون همینو می خواستیم، می دونم دلم واسه شونه هاش تنگ میشه، چون اون عزیز ترین کس منه. می دوم و میخونم: My body is nothing and my wife is blind
میخوندم و پیاده رو رو می دویدم.