ما فقط وقتی قهوهمان تمام میشود مسافرت میرویم. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، ما هیچ وقت از آن دست آدمهایی نبودهایم که صندوق عقب ماشینمان حاضر به یراق و مسلح به ادوات مسافرت باشد. آنقدر در خانه می مانیم تا قهوهمان تمام شود و میرویم مسافرت تا قهوه بخریم. شاید با خودتان بگویید که مگر در دیار دورافتادهمان قهوه پیدا نمیشود. باید بگویم که چرا! اصلا مگر میشود جایی قهوه پیدا نشود! اما آدم باید همیشه دلیلی برای رفتن داشته باشد وگرنه مجبور است که همیشه بماند و ما نمی خواستیم که بمانیم. پس قهوه ها را جرعه جرعه و پیاله به پیاله نوشیدیم تا تمام شوند و به خودمان بگوییم که باید برویم و قهوه بخریم.
اول از همه یادم میآید که از قهوه ای که در کابینت طبقهی بالایی آشپزخانه داشتیم بدم آمد. چگونه بگویم، انگار دیگر نمیچسبید و فکر نمیکنم لازم باشد بگویم که چسبیدن قهوه چقدر در زندگی مهم است. به او گفتم که قهوهمان دیگر نمیچسبد. موافق بود، خیلی موافق بود. آدم ها همیشه موافق هستند فقط هیچ وقت تنهایی موافقتشان را اعلام نمیکنند و این همیشه کار را خیلی سخت و بغرنج میکند. اگر بخواهی در بحرش بروی خیلی هم فعل درستیست. چرا که موافق بودن همواره حداقل نظر دو نفر را میطلبد. بنابراین آن فردی که اول ابراز میکند که قهوهها دیگر نمیچسبند خیلی فرد مهمی است و باید دست کمش نگرفت.
قهوههای آنجا خیلی خوب بودند. او هم راضی بود. نه رنگ خوبی داشتند و بویشان هم زیادی و زننده بود. ولی خیلی خوب بودند. هر چه نباشد بالاخره آنجا بودند دیگر. چیزهای آنجا خوب هستند چون ما خواستیم که به آنجا برسیم. خواستیم و رسیدیم پس همه چیز آنجا خوب است، به خصوص قهوههایش که خیلی میچسبند. خواستن و رسیدن خیلی مهم است، حتی مهمتر از چسبیدن قهوه.
خیلی دعوایمان میشود. اصلا مگر میشود دو نفر بدون قهوه در یک ماشین کوچک هاچبک دوام بیاورند. چند بار شد که خواستم برای خوردن همان قهوه خودمان دوربرگردان را دور بزنم. چند بار هم او داشت پیاده میشد که قهوههای سر راهی را امتحان کند. اما هر چه که شد تا به اینجا به خیر گذشته است. قهوه ای نخوردهایم تا به آنجا برسیم.