اين نيمه شب حال دلمان خوش بود. حال دل كه خوش باشد، ستارگانِ عشق ات كه قرين شوند، خشنودي.
امشب خود را بي نياز تر از هر زماني احساس كردم. خودم را بزرگ ديدم و موانع را كوچك. گويي همه چيز بر وفق مرادِ سلطانِ اين وادي بود. آينده اش درخشان ، معشوقه اش به كام و دنيايش بر روال.
بزرگ كه شوي، خود را بزرگ و بي نياز كه ببيني گويي وارد يك دالان مهيبِ زير زميني مي شوي. دالاني كه تنها شب زنده داران آن خدايان اند. و آنگاه در آن مجلس بايد ديد بي نيازي چيست و آن گاه است كه تازه ميبيني و ميفهمي كه درك نمي كردي احد و صمد را، ديرين احسان را.
كه مرا چه شده؟ كه چگونه غرقه ام در گرفتاري، در سبك شمردن حق اش، در دروغگويي، در همنشيني هاي بي كاران كه بي آن كه بدانيم آرزوهايمان بزرگ شده بود و كردارمان ناپسند.
منم صاحبِ مصيبت هاي بزرگ.