مدتی است که به نوشتن رویدادهای روزانه پناه برده ام. باور دارم که نوشتن در کنار طنز یکی از دو عاملی است که از خود سانسوری جلوگیری می کند و باعث می شود که آن چه درونمان می گذرد را بتوانیم به نحوی بروز دهیم و به حقیقت خود نزدیک تر شویم. هیچ گاه قصد نداشتم که این نوشته های اخیرم را شرح دهم اما به نظرم آمد پاره هایی از این نوشته می تواند به گوشه ای از آن چه بر ما پزشکان می گذرد اشاره کند:
ساعت 10 صبح است و این به این معنی است که کشیکم تمام شده و باید اورژانس را تحویل پزشک بعدی دهم. پزشکی که به علت ابتلا به کووید توانایی آمدن نداشته. یک ساعت پیش تست رپید کووید خودم نیز مثبت شد. در حقیقت علایمی که از روز قبل سعی می کردم نادیده شان بگیرم به خاطر بی خوابی کشیک دیشب غالب شدند و مرا به فکر تست دادن انداختند. با همان بی حالی بیماران بدون ماسک غیر اورژانسی را در ساعتی که دیگر نباید کشیک بودم در اورژانس ویزیت می کردم. ساعت 10 و 10 دقیقه مردی 40 و اندی ساله را با کاهش سطح هوشیاری شدید، فشار و تب بسیار بالا و تنفس نامنظم به بخش احیا می آورند. بی شک باید اعزام شود. پس از ثبت علایم حیاتی ناپایدار بیمار، گرفتن 2 لاین مطلوب، سرم تراپی، داروی کاهش فشار خون و یک مسکن، سوپروایزر را از وضعیت بیمار مطلع می کنم، کارشناس بیهوشی آنکال را برای اینتوبیشن احتمالی پیج می کنیم و شماره پزشک مغز و اعصاب بیمارستان ریفرال را میگیرم. هیچ کس پاسخگو نیست. 17 بار تماس می گیرم و هیچ کس پاسخگو نیست، حتی سوپروایزر بیمارستان مقصد. در این بین حدود 30 بیمار سرپایی همراه با یکی دو همراه خود در سالن بیمارستان کم کم جمع می شوند و غر غر هایشان بر روی اعصابم رژه می رود. درک پایین بیماران از واژه اورژانس و آن که من درحقیقت برای چنین بیمار بدحالی در این مرکز هستم و نه برای ویزیت بیماران دارای گلودرد بدون هیچ گونه علایم حیاتی مختل برایم عذاب آور است.
در حالی که هنوز هیچ پاسخی از بیمارستان مرکز دریافت نکرده ایم، کارهای اولیه بیمار انجام می شود، لوله تنفسی گذاشته شده، فشار کنترل می شود و با تماس رییس بیمارستانمان با رییس بیمارستان ریفرال دستور اعزام صادر می شود. در حالی که همچنان ذهنم درگیر وضعیت بیمار است مجبورم برای دیدن بیماران سرپایی که حالا خشمشان را احساس می کنم به اتاق ویزیت بروم. سه الی چهار بیمار را با سرعت ویزیت می کنم. تقریبا همگی مبتلا به کووید هستند. نیم نگاهی به تست رپید خودم که روی میز است می اندازم و یادم می آید که قرار بود استامینوفن و قرص سرماخوردگی بزرگسالان را با آب زیاد مصرف کنم اما حالا دارم با صدایی که دیگر در نمی آید بیماران را ویزیت می کنم. بیمار پنجم وارد می شود و تلفنم همزمان زنگ می خورد. دکتر مغز و اعصاب است که حالا پس از 20 بار تماس ناموفق من خودش تماس گرفته و می گوید که شماره اش را عوض کرده است. شرح حال بیمار را به او می دهم، پذیرش می دهد و چند اردر. از بیمار خواهش می کنم که منتظر بماند و صحبت را قطع میکنم، می گویم که نوشتن اردر ها نیاز به تمرکز دارد و بعدا به حرف هایش در مورد کیفیت گلودردش گوش می دهم. بیمار ناراحت می شود و با فحش و ناسزا اتاق را ترک می کند. حال من مانده ام و تست کووید مثبت روی میز، نگرانی برای بیمار اعزامی و وضعیت ناپایدارش، صدای دعوا و ناسزاهای درون سالن انتظار و ساعت مچی ام که نشان می دهد دو ساعت بیشتر از ساعت کاری ام در حال فعالیت بوده ام.
به یاد تجربه خود و همکارانم می افتم، می بینم که پرداخت حقوق کم و یا با بیش از 10 ماه تاخیر هیچ وقت آن قدر هیچ کداممان را آن قدر آزار نداده است تا چنین برخورد های با درک پایین و دردناک. لازم می دانم بنویسم که درک خود به خود در هیچ جامعه ای ایجاد نمی شود. این قوانین سیستم است که نظم و درک را در مصرف کننده ایجاد می کند. تا زمانی که سیستم به دنبال تعداد هر چه بیشتر ویزیت، بستری، انجام گرافی و آزمایش است کادر درمان در خط مقدم باید جور آن را با چنین هزینه های روحی به دوش بکشند.