عمه ام جوان مرگ شد. توی تصادف.
پرت شد از روی پل درون رود خانه.
بسیار زیبا بود. زیباترین عمه ام بود. موهای مجعد پر قهوه ای داشت با چشم های درشت که از بس مژه داشت انگار همیشه پلکش سرمه کشید بود. بینی قلمی و لب های درشت قیطانی. یکخجالت خاصی توی صورتش بود همیشه. از پدرم. از پدر بزرگم. از کتک هایی که از شوهرش می خورد. اما همه می دانستیم شوهرش چقدر خاطرش را می خواهد. زبانابراز علاقه اش خشم بود. غیرتی بود. عمه ام که مرد، روزگارش سیاه شد. دلش وکمرش شکست. من ۷ سالم بود که عمه تصادف کرد. الان ۲۵ سالم است. ۱۸ سال است که شوهر عمه هر سال برای محرممی آید خانه مادربزرگ. همیشه چشمانش خیس است و سیگار می کشد. لب هایش سیاهشده وصدایش خش افتاده. هنوز خاطر عمه ام را می خواهد. هنوز وقتی می گوید آذر، صدایش می لرزد.
عمه خاطرخواهزیاد داشت. یکیش را تازه فهمیدیم. بعد از ۱۸ سال. عمه وسطی رفته بود بازار فلفل سیاه ولیمو عمانی بگیرد برای نذری مادر بزرگ، مردی جلویش را می گیرد. عمه او را می شناخت. اسمش را گفت، من خاطرم نمانده. گفته آذر را می خواستم. و زده زیر گریه. عمه ام بعد از صحبت با مرد دستگیرش شده که طرف عمه را از پدر من خواستگاری کرده، پدر گفته نه. و فهمیده که مرد هنوز ازدواجنکرده. عمه وسطی گوشه روسری را می کشید به صورتش و این ها را تعریف می کرد.
می گفت از بس زیبا و خجالتی بود. و زد زیر گریه.