Storyteller
Storyteller
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شصت و یک

اون شب مست بودیم -یا بهتره بگم بودم-
روی مبل‌ش به زور جا شدیم. موبایل‌م دستش بود و داشت پُست‌های قدیمی اینستاگرامم رو می‌دید. رسید به اون پُستِ برفی‌م که آهنگ نامجو رو گذاشته بودم روش. کِیف کرد. خودم دیدم! از توی چشماش.
نگاه‌م کرد و شروع کرد به خوندن:«من از دستِ غم‌ت... من از دستِ غم‌ت...»
« عزیـــزم... چه مشکل ببرم جان... چه مشکل بِ بَ رَ م جــان.» من با صدای دورگه بقیه‌ش رو خوندم.
بُغض کرده بودم. نه از غم که از ترس؛ ترسِ تموم شدن.
اون شب، دستِ کمی از رویا نداشت و من هر لحظه‌ش رو به جان حک کردم.
شاید اگر پنجره رو باز می‌ذاشت، من به آسمون حتی پرواز می‌کردم.
اون شب گذشت و تموم شد و من خود به چشمِ خویشتن، دیدم که جان‌م می‌رود...

24-تیر-1399

مست
They call me Psychologist
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید