Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و نه / صد و هفتادامروز بخشی از بارِ روی قلبم رو توی جلسهی تراپیم زمین گذاشتم، بخشِ دیگهش رو هم بغلِ فیلام گریه کردم.۱۸-تیر-۱۴۰۲***بنویسم؟ نوشتن بیفاید…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و هشتتراپیستم میگفت:«…تو هر چیزی که دوست داشتی رو از دست دادی…». اینکه بُغض کردم ولی گریه نه روتینِ عادیِ جلساتمه. درست میگه.حالا نمیدونم از…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و هفتوقتی وارد اتاقِ هتل میشم، تمام همهمههای ذهنم یکباره ساکت میشن. تا لباس عوض کنم و توی سکوتِ اتاق جا بگیرم، فقط صدای ساعت میپیچه. رسم همی…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و ششاز احوالم بگم؟خب، شبیه به قطرهی جوهری که میفته توی آب، خونی که از بالای پا تا پایینْ سُر میخوره و ردش میمونه، مثلِ بوی عطرِ توی هوا یاش…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و پنچسختترین قسمت کار، اینجاست که نمیدونی نوجوونی که باهاش ارتباط برقرار کردی یا کودکی که اعتمادش رو جلب کردی، جلسهی بعدزندهست که درمان رو ج…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و چهاروقتی با مادرِ بیمار صحبت میکنم که بچهش یا قطعدرمان شده یا چندماه از روندِ درمانش گذشته، بهم میگه:« وقتی فهمیدم دنیا رویسرم خراب شد؛ اما…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و سهبنویسم؟ نوشتن بیفایدهست. مینویسم که بگم بیفایدهست.چطور؟ معلومه!تهِ چاهِ سرد و تاریک. ردِ محوِ مرگ توی فکر. تنها و بیچاره.بنویسم؟نوشتن…
Storyteller·۱ سال پیشصد و شصت و دوآب و هوای شمالفیلترِ ذهنم رو برمیدارهو این بار توی راه فکر کردم.به نظرمروانشناس شدمتا مراقب آدما باشم.مراقبتی که از من دریغ شد و اینطور ج…
Storyteller·۲ سال پیشصد و شصت و یکبلند که شدم اتاق رو ترک کنم، برای احترام بلند شد و برنامهی هفتهی دیگه رو چک کرد که آخرین جلسهی تراپیِ اینور سالم میشه. طبقِ روالِ اخلا…
Storyteller·۲ سال پیشصد و شصتحالا دیگر یاد گرفتهام.وقتی وارد میشوم، به سمت صندلیام میروم. در نشستن همراهیام میکند. صبر میکنم و از سکوت چند ثانیهای نمیترسم تا ا…