وقتی وارد اتاقِ هتل میشم، تمام همهمههای ذهنم یکباره ساکت میشن. تا لباس عوض کنم و توی سکوتِ اتاق جا بگیرم، فقط صدای ساعت میپیچه. رسم همیشگیِ من با اتاقِ ۳۱۴، سیگار کشیدن توی تراس زشت و کوچیکشه اما به تنِ خستهم حسابی میچسبه.
سختیِ داستان از اینجا شروع میشه؛ حالا تمامِ همهمههای ذهنم به صف مرتب میشن و من به تکتکشون مجبورم رسیدگی کنم چون جورِ دیگهای زمان نمیگذره.
اونجاست که ساعت به نیمهشب نزدیک شده و من، گوشهای زانو به بغل، اشکهام رو پاک میکنم.
اتاقِ ۳۱۴، با تمامِ وجود، تنهایی و رنجهام رو بغل میکنه و توی چاهِ سرد و تاریک بیشتر گم میشم.
۹-تیر-۱۴۰۲