ویرگول
ورودثبت نام
Storyteller
Storyteller
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

نود

من اسم‌ش رو می‌ذارم «بیچارگی».
وقتایی‌که افتادی گوشه‌ی رینگ و ضربه می‌خوری. کاری نمی‌کنی. نهایتاً خونِ جمعْ‌شده توی دهن‌ت رو تف می‌کنی بیرون.
یک‌بار عُقده‌های بچگی‌ت مُشت می‌زنه، بارِ دیگه دردِ بی‌درمونِ الان‌ت، ضربه‌ی بعدی با دلهره‌ی فرداست.
توی این بِلبشو، فکرهای عجیب و غریب که تمومِ این سال‌هات رو به چالش می‌کشه هم سروکله‌ش پیدا می‌شه.
می‌دونم این «بیچارگی» موقته. میاد و می‌ره.
اما؛
به قولِ حضرت سعدی:
«دستِ من گیر که بیچارگی از حد بگذشت…»

6-مهر-1400

بیچارگی
They call me Psychologist
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید