حالِ زندگی به یک مو بنده. مثلاً یک خوابِ بی سر و ته؛ در نتیجه حالِ بد و نهایتاً برای یک روز هم که شده، از زندگی کردن دست میکشم.
امروزِ من، اینطور گذشت. یک غُدهی دلتنگی تهِ گلوم، «الان» رو از من گرفت.
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم اگه مراجعی روبهروم نشست و گفت:«دلتنگم. چه کنم؟»
پا به پاش اشک بریزم و بگم:«هیچ!»
احتمالاً به چشمِ یک دیوانه به من نگاه میکنه اما من این راهِ لامذهب رو بارها رفتهام.
برای دلتنگی، نه میتوانی کاری کنی و نه میتوانی کاری نکنی.
من امروز؛
تا دِق کردن، فقط یک قدم فاصله داشتم.
19-آذر-1399