برای ما، استرینگ کست همیشه ترکیبی از سه عنصر اصلی بوده است: داستان خوب، زیرساخت علمی و موسیقی مکمل. در این مجموعه نوشته ها، ما قصد داریم درباره این سه نیروی بنیادی که محتوای سه سال فعالیت ما را جهت داده است صحبت کنیم و برداشت خود از آنها را شرح بدهیم.
در ساخت هر محتوایی، داستان مهمترین چیزی است که وجود دارد. مهم نیست که شما می خواهید یک فیلم سینمایی بسازید، یک سریال درست کنید، یک پادکست ضبط کنید و یا حتی یک کلیپ تبلیغاتی کارگردانی کنید. داستان درست تفاوت بین محتوای خوب و محتوای بد است.
شاید با خود فکر کنید تعریف داستان برای خیلی از موضوعات غیرممکن باشد. شاید بگویید وجود ژانر غیر-روایی جوابیست به موضوعاتی که روایت براشون امکان پذیر نبوده، اما همه این ها غلط است. داستان لزوما نباید رشتهای از اتفاقات در هم تنیده با شخصیت های پیچیده و فضاسازی های خیلی خاص باشد. برای مثلا به متن زیر توجه کنید:
آقای تیموتی روباتم دوست داشت مکان های مختلف رو بررسی کنه و باکتری هایی که هرجا زندگی میکنند رو ببینه. اما او روزی یه باکتری خیلی بزرگ دید که برخلاف بقیه باکتری ها اصلا رشد نمیکرد. آقای روباتم که به اندازه کافی بودجه نداشت باکتری رو به یکی از دوستاش فرستاد. لاسکو با بررسی بیشتر حدس زد که این باکتری ممکنه اصن باکتری نباشه و یک ویروس باشه. پس اونو در یک موجود زنده گذاشت و با کمال تعجب دید که اون باکتری زنده شد. پس مطمئن شد که این باکتری یه ویروسه! و به این شکل اولین ابر ویروس جهان کشف شد.
فصل دوم: قسمت اول - ماماویروس
متنی که خواندید صرفا روایت یک سری اتفاقات بود ولی بخاطر نحوه روایتش مغز شما بلافاصه آن را به عنوان یک داستان تشخیص میدهد و چندین برابر بیشتر با آن ارتباط برقرار میکند. در سال ۲۰۱۰ راب والکر حدود ۲۰۰ شی مختلف رو خیلی ارزون و با مجموع ۱۲۹ دلار از سایت ebay خرید و از ۲۰۰ نویسنده خواست برای هر شی یک داستان تعریف کنند. او سپس اشیاء را با داستان هایشان در سایت بارگذاری کرد و توانست مجموع ۲۰۰ شی را اینبار با قیمت ۸۰۰۰ دلار بفروشد.
داستان خوب نه تنها مخاطب را درگیر میکند بلکه آنها را به محتوای شما وابسته میکند. شاید دیالوگ زیر از سریال Community به بهترین نحو این ماجرا را شرح بدهد.
... به همین دلیل من میتونم این مدادو بردارم و بگم اسمش «استیو»ئه و بعد ...
*مداد را میشکند*
... و یه قسمتی از درون شما میمیره !
فصل اول: قسمت اول
مغز ما و داستان
چه چیزی در پشت این پدیده نهفته است ؟ چرا ذهن ما اینقدر خوب با داستان ارتباط برقرار میکند ؟
یوری هاسون در پژوهشی شرکت کنندگان را در دستگاه fmri قرارداده و برای آنها داستان های مختلف را پخش میکرد. اولین مکان حضور یک داستان در قشر شنوایی است که شنیده های ما را تحلیل میکند. دکتر هاسون مشاهده کرد که هنگام شنیدن یک داستان امواج این منطقه از مغز برای همه شرکت کنندگان یکسان شده و این توازن سپس به همه مغز منتقل میشود. گویی مغز این افراد در یک نظم خاص غوطهور شده و با داستان یکی میشود.
دکتر هاسون میخواست علت این یکنواختی امواج را بررسی کند. منطقا علت این یکنواختی یا در خود صدا و یا در محتوای آن بود؛ پس او صدای داستان را معکوس و آن را دوباره برای شرکتکنندگان پخش کرد. به شکلی که شرکت کنندگان چیزی بجز نویز های بی معنی یکسان نمیشنیدند. اینبار یکنواختی امواج مغزی به قشر شنوایی محدود شد و از آن فراتر نرفت. او سپس مجموعه از کلمه های بی ربط از همان داستان را کنار هم قرار داده و آن را برای شرکت کنندگان پخش کرد به شکلی که کلمات به تنهایی معنا داشتند ولی در کنار هم هیچ مفهومی را نمیساختند. در این ترکیب، امواج مغزی تا محدوده زبانی مغز (جایی که یادگیری زبان به آن نسبت داده میشود) پیشروی داشت ولی دوباره در آن گیر میکرد. گویی مغز انسان از حدی بیشتر نمیتوانست با کلمات ارتباط برقرار کند. اما همین کلمات هنگامی که یک داستان را تشکیل میدهند تمامی مغز با آن درگیر شده و امواج کل آن در نظم فرو رفته و با امواج دیگر کسانی که همان داستان را گوش می دهند یکسان میشود.
پس داستان به معنای واقعی کلمه، چیزی است که انسان ها را به همدیگر متصل میکند.
اما چگونه میتوان یک داستان خوب را روایت کرد ؟ چگونه میتوان دیگران را در روایت خودمان درگیر کنیم و با محتوایی که ساختیم روی افراد تاثیر بگذاریم ؟
ساختار یک داستان
داستان گویی هیچ فرمول پیچیده ای ندارد. هر داستان از یک روتین عادی شروع شده و با یک حادثه، جهان داستان به هم می ریزد. حادثه روال اتفاقات را تغییر میدهد و نیازمند اعمال جدید است تا اینکه در نهایت این اعمال جدید به نتیجه میرسند و از درون این اعمال یک روتین عادی جدید آغاز میشود. روتین جدیدی که پایان داستان ما را میسازد.
بیاید یکبار دیگر داستانی که در ابتدا گفتیم را بررسی کنیم.
آقای تیموتی روباتم دوست داشت مکان های مختلف رو بررسی کنه و باکتری هایی که هرجا زندگی میکنند رو ببینه (روتین عادی) اما اون یکروز یه باکتری خیلی بزرگ دید که برخلاف بقیه باکتری ها اصلا رشد نمیکرد.(حادثه) آقای روباتم که به اندازه کافی بودجه نداشت باکتری رو به یکی از دوستاش فرستاد. (عمل جدید) لاسکو با بررسی بیشتر حدس زد که این باکتری ممکنه اصن باکتری نباشه و یک ویروس باشه.(عمل جدید) پس اونو در یک موجود زنده گذاشت و با کمال تعجب دید که اون باکتری زنده شد.(عمل جدید) پس مطمئن شد که این باکتری یه ویروسه! و به این شکل اولین ابر ویروس جهان کشف شد. (روتین جدید)
زمان بعدی که شما داستانی را برای کسی تعریف میکنید به این مسیر دقت کنید و ببینید که هر اتفاق، هر رخداد و هر واقعه از همین الگو پیروی میکند. و همانطور که در پژوهش آقای هاسون دیدیم این الگو مغز ما را بلافاصه در حالتی ایدهآل قرار میدهد. حالتی که باعث میشود مخاطب از داستان شما لذت برده و شما را دنبال کند.
این موضوع حتی در رخدادهای غیرروایی هم دیده میشود. هر کشف علمی قهرمانی دارد که الگو های قدیمی را شکسته، هر رخداد سیاسی مردمی را دارد که روتین گذشته را با حادثه تغییر دادهاند و در نهایت هر سفر، بازیگری داره که الگوی قهرمان جوزف کمبل را طی کرده تا جهانی جدیدی را خلق کند.
شما هم حادثه داستان خود را پیدا ، قهرمان سفر را مشخص و سپس داستان خود را به کاری که میکنید تزریق کنید. چه یک سخنرانی باشد، یک حرکت اجتماعی، یک فیلم سینمایی، یک کلیپ تبلیغاتی و یا ... یک پادکست.
منابع بیشتر:
داستان - رابرت مککی
درباره نوشتن - استیون کینگ
قهرمانی با هزاران چهره - جوزف کمبل
سخنرانی یوری هاسون در تد