گروه هنری سوبژه
گروه هنری سوبژه
خواندن ۳۵ دقیقه·۸ روز پیش

برگرفته‌ای از کتاب «هوش اجتماعی»

هوش اجتماعی  Social Intelligence
هوش اجتماعی Social Intelligence

به اعماق مغزتان سفر کنید؛ جایی که اطرافیانتان زندگی می‌کنند

اثر دنیل گلمن (Daniel Goleman)

این دیگران هستند که مغز ما را شکل می‌دهند

مهم نیست که چه‌قدر تنهایی را دوست داریم و چه‌قدر از جامعه فراری هستیم یا برعکس! مغز انسان به شکلی طراحی شده است که از او موجودی اجتماعی بسازد. هر زمان که کسی را می‌بینیم بدون آن که خودمان بخواهیم مغزمان با او وارد رابطه می‌شود. مغز و جسم ما به طور غیرارادی تحت تأثیر ارتباط با افراد دیگر است.

حتی عادی‌ترین تماس‌های روزمره ما با افراد در تنظیمات مغزمان تأثیرگذار هستند. روابط اجتماعی ما و احساسی که از آن‌ها می‌گیریم مثل یک ترموستات، عملکردهای ذهنی ما را مرتب می‌کنند. البته ارتباط مغزهای ما با هم مثل یک شمشیر دولبه است؛ روابط عاطفی و روحیه‌بخش، تأثیر مثبتی بر سلامتی ما می‌گذارد؛ در حالی‌ که روابط بد به‌ تدریج بدنمان را مسموم می‌کند.

شاید عجیب به نظر برسد، امّا شکل، اندازه و حتی تعداد سلول‌های عصبی ما تا حد بسیار زیادی به روابطمان بستگی دارد. شخصی که سال‌ها با ما در ارتباط بوده است، احساسات ما را جریحه‌دار کرده، عصبانی یا خوشحالمان کرده است این قدرت را دارد که مغز ما را از نو طراحی کرده و بسازد. این حرف یک معنای بسیار مهم دارد: نحوه ارتباط ما با دیگران بسیار ارزشمند و مهم است.

خلاصه کتاب هوش اجتماعی، نوشته دنیل گلمن به ما می‌فهماند که در ارتباط با افراد دیگر دقیقاً چه اتفاقی برایمان می‌افتد و تا چه اندازه می‌توانیم عملکرد بهتری در روابطمان داشته باشیم. وقتی درک کنیم که نه‌ تنها خلق‌وخو، بلکه شرایط جسمی‌مان به انسان‌هایی که با آن‌ها زندگی می‌کنیم بستگی دارد، آن‌وقت رفتارمان را به سمتی هدایت می‌کنیم که ما هم بتوانیم تأثیر مثبت و سودمندی داشته باشیم. وقتی تأثیر و نفوذ زیست‌شناختی افراد بر یکدیگر را درک کنیم؛ بعد جدید از زندگی پیش روی ما قرار می‌گیرد.

احساسات، واگیردارترین ویروس انسانی است

تصور کنید آرام و ساکت در گوشه‌ای نشسته‌اید. ناگهان یک فرد عصبانی، روبه‌رویتان می‌ایستد و بر سرتان فریاد می‌کشد. مهم نیست این شخص دوست، خانواده یا حتی یک فرد غریبه باشد؛ او به طور ناخودآگاه مدارهای مغزی مربوط به عصبانیت و نفرت را در وجود شما تحریک می‌کند.

عواطف و هیجانات سریع، می‌توانند درست مثل ویروس سرماخوردگی سرایت کنند. این یعنی هر یک از ما می‌توانیم کاری کنیم که طرف مقابلمان احساس خوب یا بد داشته باشد. وقتی شب‌ها روی تختمان دراز می‌کشیم، هر احساسی که داریم، در حقیقت، مجموعه احساسات خوب و بدی است که از دیگران گرفته‌ایم یا به آن‌ها انتقال داده‌ایم.

وقتی از رفتار دیگران می‌ترسیم یا عصبانی می‌شویم، قسمت بادامی‌شکل یا آمیگدال که در مغز میانی ما قرار دارد، این احساس را به سرعت بررسی می‌کند. بعد از آن، ما به این حس واکنش نشان می‌دهیم. ممکن است از ترس میخکوب شویم، ممکن است خشمگین شده و یا فرار کنیم.

در یک مغز سالم، بالا رفتن صدای افراد، تغییر حالت چشم آن‌ها یا خم شدن گردنشان می‌تواند آمیگدال را تحریک کند. ما این علائم را حس می‌کنیم، مغزمان آن‌ها را تفسیر می‌کند و ناخودآگاهمان واکنش‌هایی مثل شادی، ناراحتی یا خشم را بروز می‌دهد. همه این‌ها نشان می‌دهد که سرایت احساسات به دیگران چه‌قدر سریع و قدرتمند است و ما نمی‌توانیم به طور ارادی از آن فرار کنیم.

سرایت احساسات از طریق مسیر سفید مغز اتفاق می‌افتد. احساسات با استفاده از صدها شبکه عصبی از این مسیر هدایت می‌شوند. وقتی از چهره کسی خوشمان می‌آید، وقتی سریعاً متوجه کنایه یا حالات چهره افراد می‌شویم و واکنش نشان می‌دهیم، در حقیقت باید از مسیر سفید مغزمان تشکر کنیم.

امّا مغز ما یک مسیر خاکستری هم دارد. این مسیر به‌سرعت مسیر سفید عمل نمی‌کند.

ما باکمک مسیر خاکستری میتوانیم احساسات و واکنش هایمان را کنترل کنیم.

زمانی که به دنبال راهی برای نزدیکی به آن چهره جذاب یا یک جواب دندان‌شکن برای کنایه افراد هستیم، از طریق مسیر خاکستری تصمیم می‌گیریم.

مسیر سفید با احساسات خام و لحظه‌ای سروکار دارد، در حالی‌ که مسیر خاکستری با درک کامل از آنچه اتفاق افتاده است تصمیم‌گیری می‌کند. سرعت ثبت اطلاعات در این دو مسیر متفاوت است، مسیر سفید سریع است و البته دقتی ندارد. مسیر خاکستری کندتر است و نگرش بسیار دقیق‌تری دارد. مسیر سفید گاهی مجبورمان می‌کند تصمیماتی لحظه‌ای بگیریم که بعدها باعث شرمندگی ما می‌شوند و مسیر خاکستری گاهی فقط می‌تواند واکنش‌های سریع مسیر سفید را روبه‌راه کند. زندگی اجتماعی ما در حقیقت ترکیبی از این دو مسیر است.

حالا بیایید کمی به مغزمان نزدیک‌تر شویم. تا به‌ حال به واکنش خودتان یا دیگران در هنگام دیدن فیلم توجه کرده‌اید؟ بعضی از فیلم‌ها می‌توانند به‌ راحتی با مغز ما بازی کنند. هنگامی‌ که چهره‌ها در تصویر بزرگ می‌شوند، مناطق مربوط به چهره‌شناسی در مغز روشن می‌شود. وقتی یک ساختمان یا نمای بیرونی را می‌بینیم، علائم مربوط به شناسایی محیط در مغزمان فعال می‌شود. زمانی که حرکات ظریف دست‌وپا را می‌بینیم، منطقه‌ای از مغز که هدایت حرکت و حس لامسه را بر عهده دارد به کار می‌افتد و وقتی نوبت به صحنه‌های پرهیجان، مانند تیراندازی، انفجار یا قسمت‌های حساس می‌رسد، مراکز احساسی در مغز فعال می‌شود.

فیلم‌ها مغز ما را به‌ راحتی تصرف می‌کنند. در حقیقت، این مسیر سفید است که ما را به یک سفر احساسی می‌برد. مسیر سفید باعث می‌شود ما هنگام دیدن یک صحنه ترسناک بترسیم؛ در حالی‌ که مسیر خاکستری به ما یادآوری می‌کند این فقط یک فیلم است.

امّا نکته مهم اینجاست که هر احساسی که ما به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه به درونمان راه می‌دهیم دارای نتایجی است و به همین دلیل باید بفهمیم چگونه احساس خود را با احساس بهتر جایگزین کنیم.

مغز انسان یک عضو مهربان است

این دو سناریو را در ذهنتان مجسم کنید: یک موش آزمایشگاهی با تسمه‌ای معلق در هوا نگه‌ داشته شده است. او در حال تقلّا و جیغ کشیدن است. موش دیگری با دیدن او به شدت هیجان‌زده می‌شود و با فشار دادن میله‌ای که قربانی را پایین می‌آورد سعی دارد به او کمک کند.

نوزادان انسان هم بدون درک زیادی از مهربانی، درست مانند موش‌ها با دیدن گریه کودک دیگر به گریه می‌افتند. جالب اینجاست اگر برای همان کودکان صدای ضبط شده‌ای از گریه خودشان را بگذارید، امکان کمتری وجود دارد که گریه کنند. چنین آزمایشاتی نشان‌دهنده یک انگیزه مشترک بین همه این موجودات است: ناراحتی دیگران، ما را ناراحت می‌کند و باعث می‌شود برای کمک به دیگران تلاش کنیم.

اگرچه انسان‌ها ممکن است گاهی هم‌نوع نیازمند خود را نادیده بگیرند، امّا به نظر می‌رسد که انگیزه کمک به فرد دردمند یک حالت خودکار و بنیادین است و بی‌تفاوتی ما فقط در اثر سرکوب این انگیزه اولیه شکل می‌گیرد. وقتی ما کسی را در شرایط ناراحتی و فشار می‌بینیم، مدارهایی مشابه با او در مغزمان به لرزه درمی‌آید که موجب واکنش شدید همدلی می‌شوند.

اگر نوزادی شروع به گریه کند، مغز والدین او درست شبیه به مغز نوزاد شروع به فعالیت می‌کنند. به همین دلیل، آن‌ها به طور خودکار دست به اقداماتی می‌زنند تا طفل را آرام کنند.

مغز ما از آغاز برای محبت کردن تنظیم شده است. امّا چرا با داشتن این ویژگی، همچنان به دیگران کمک نمی‌کنیم؟ برای پاسخ به این سؤال به روزهای اول آشنایی خودتان با همکاران یا هم‌سفرانتان در یک تور تفریحی فکر کنید. در ابتدای آشنایی احساس می‌کنید همه از شما دوری می‌کنند، امّا کم‌کم رفتار آن‌ها گرم‌تر می‌شود. آیا این مردم هستند که تغییر می‌کنند؟ خیر. این احساس غریبگی از سوی خود شماست. لاک دفاعی که در ابتدای آشنایی با افراد دور خود می‌کشید مانع از ایجاد یک رابطه دوستانه می‌شود و آن‌ها را وادار می‌کند که فاصله خود را با شما حفظ کنند؛ انگار در ابتدای آشنایی، امواج رادیویی شما روی موج اشتباهی تنظیم شده باشد و آن‌قدر با پیش‌داوری‌های خود سرگرم هستید که متوجه رفتار دوستانه دیگران نمی‌شوید. امّا همین‌ که با آرامش و دیدی بازتر به همه چیز نگاه می‌کنید، موج درست را پیدا کرده و متوجه گرمی رفتار دیگران می‌شوید.

غرق شن در خود به هر شکلی که باشد همدلی را نابود میکند.

زمانی که همه توجه ما به خودمان باشد، دنیای ما نیز به مشکلاتمان محدود می‌شود و گرفتاری‌هایمان بزرگ‌ترین مسائل دنیا می‌شوند. امّا زمانی که به دیگران هم توجه می‌کنیم، دنیای ما بزرگ‌تر و مشکلاتمان کوچک‌تر می‌شوند. به‌ این‌ ترتیب، ظرفیت ما برای ارتباط قوی‌تر و دلجویی از دیگران بیشتر می‌شود.

واقعیت این است که انسان‌ها ذاتاً شرور نیستند؛ درست است که انسان تمایلاتی به خشمگین بودن، خودخواهی یا حسادت دارد، امّا علم ثابت کرده گرایش ما به صحبت‌کردن، مهربانی، همکاری و عشق، بسیار بیشتر از بدی است.

ما برای درک دیگران نیازی به تفکر منطقی نداریم

همه چیز از چشم آدم‌ها مشخص است! این یک جمله شاعرانه نیست؛ بلکه علم عصب‌شناسی نشان می‌دهد که چشم‌ها دقیق‌ترین پیام‌رسان‌های عصبی هستند. آن‌ها واقعاً می‌توانند خصوصی‌ترین احساسات فرد را به ما نشان دهند.

وقتی دو نفر به یکدیگر چشم می‌دوزند، ناحیه‌ای از مغز آن‌ها فعال می‌شود که به آن مخ حدقه‌ای می‌گوییم. این بخش، نقطه تلاقی مرکز عاطفه و مرکز تفکر مغز ماست. مخ حدقه‌ای قسمت مربوط به واکنش‌های عاطفی، واکنش‌های خودکار و مغز متفکر را به هم وصل می‌کند. این شاه‌راه عصبی، اطلاعات ورودی از این قسمت‌ها را با هم ترکیب و با یک نقشه آگاهانه، کارهای ما را هدایت می‌کند.

مخ حدقه‌ای با قرار دادن تجربه‌های بیرونی و درونی می‌تواند بگوید که ما چه حسی از نگاه‌ کردن به افراد می‌گیریم و با توجه‌ به آن حس، باید چه واکنشی نشان دهیم. دقیقاً به همین دلیل است که گاهی دو نفر با یک نگاه احساس می‌کنند به هم علاقه دارند.

این تصمیم‌گیری، سریع، از طریق نگاه و با استفاده از سلول‌های دوکی‌شکل مغز اتفاق می‌افتد. جالب است بدانید که سلول‌های دوکی‌شکل در میان همه پستانداران فقط در مغز انسان وجود دارد. به همین دلیل است که ما می‌توانیم موقعیت اجتماعی را درک کنیم و بفهمیم دیگران چه حسی دارند. وقتی واکنش عاطفی نشان می‌دهیم، صدای گریه کودکمان را می‌شنویم، به شخصی که دوست داریم خیره می‌شویم یا می‌خواهیم بدانیم که دیگران چگونه با ما رفتار می‌کنند سلول‌های دوکی‌شکل فعال می‌شوند. در حقیقت، وجود سلول‌های دوکی‌شکل و ارتباط آن‌ها با مسیر سفید مغز نشان می‌دهد که چگونه ما قبل از اینکه چیزی را بشناسیم یا حتی قبل از گفتن هر کلمه‌ای می‌توانیم قضاوت کنیم.

به‌ محض آنکه سلول‌های دوکی‌شکل، تمایل ما برای ایجاد یک رابطه یا قطع کردن آن را حس کنند، این موضوع در مغز حدقه‌ای ما ثبت می‌شود. این قسمت با کمک‌ گرفتن از اطلاعاتی مانند شرایط و موقعیت، میان رفتار هیجانی اولیه، مثل اینکه «باید فرار کنم» یا «باید این شخص را بغل کنم» و عملی که بهترین نتیجه را دارد تعادل برقرار می‌کند. البته ما این واکنش‌های مغزی را درک نمی‌کنیم و فقط احساس می‌کنیم که حق با ماست.

به طور خلاصه، همین‌ که از طریق نگاه متوجه می‌شویم که درباره یک نفر چه حسی داریم، مخ حدقه‌ای، ما را به سمت آنچه باید انجام بدهیم هدایت می‌کند. این مرحله به طور مدام در تمام تعاملات اجتماعی تکرار می‌شود. پس رفتارهای اجتماعی که هدایت‌گر ما هستند، در حقیقت بر گرایش‌های عاطفی اولیه ما تکیه می‌کنند.

اگر به کسی علاقه داشته باشیم مجموعه ای از رفتارها را نشان میدهیم و اگر از کسی متنفر باشیم رفتار های دیگری فعال میشوند.

اگر احساساتمان تغییر کند، مغز اجتماعی، رفتارهای ما را به‌ تدریج با احساسمان هماهنگ می‌کند. چیزی که در همین صدم ثانیه‌ها در مغز رخ می‌دهد برای داشتن یک زندگی رضایت‌بخش بسیار مهم است.

با توجه‌ به مطالب ، ما نسبت به دیگران تأثیرپذیر هستیم؛ امّا این به آن معنا نیست که نمی‌توانیم با سرایت احساسات از سمت دیگران مقابله کنیم و هیچ کنترلی روی خودمان نداریم. همه ما زمان‌هایی داشته‌ایم که با دوست یا خانواده جروبحث کنیم، امّا گاهی فکر کردن به اینکه «دوستم به دلیل مشکلی این‌گونه برخورد می‌کند» یا «هرچه باشد این‌ها خانواده من هستند» از اینکه بخواهیم فریاد بکشیم، خانه را ترک کنیم یا شروع به رفتارهای بدی کنیم جلوگیری می‌کند.

درست است که احساسات ما از طریق مسیر سفید در یک‌ چشم به‌هم‌زدن باعث می‌شوند که واکنش‌های سریع نشان دهیم؛ امّا فراموش نکنید که مسیر خاکستری مغزمان می‌تواند از ما محافظت کند. فقط کافی است که یاد بگیریم از آن استفاده کنیم. مخ حدقه‌ای می‌تواند پیام‌ها و اطلاعاتی شبیه احترام به خانواده یا دلسوزی یا در نظر گرفتن شرایط را به مغزمان منقل کند تا با توجه‌ به این افکار، واکنش نشان دهیم.

در حقیقت، درست است که مسیر سفید مثل حس ششم، احساسات را به‌ سرعت دریافت می‌کند؛ امّا این‌ها احساسات خالص و بدون فکر هستند. ما یک مسیر خاکستری در مغزمان داریم و آزاد هستیم سرایت‌های عاطفی‌ای را که از سوی دیگران به سمتمان می‌آیند کنترل کنیم.

تا به‌ حال به این فکر کرده‌اید که چرا افراد در گفت‌وگوهای رایانه‌ای خیلی راحت‌تر و بدون کنترل با یکدیگر حرف می‌زنند؟ حتی ممکن است به‌ راحتی درباره مسائل جنسی صحبت کنند. ممکن است پیشنهادهای بدی به دیگران بدهند یا حرف‌هایی را که هیچ‌وقت رودررو نمی‌زنند به‌ راحتی عنوان کنند. به نظر شما چرا این اتفاق می‌افتد؟ جواب این سؤال، حالا کاملاً واضح است.

در گفت‌وگوی رو درو با دیدن حالت چهره طرف مقابل و شنیدن لحن صدا می‌توانیم واکنش او را با توجه‌ به مسیر سفید و خاکستری ارزیابی کنیم. برای همین، مغز ما به‌ صورت خودکار تلاش می‌کند که رابطه‌ای مناسب را حفظ کند. امّا اینترنت روشی برای درک تأثیر واکنش‌های لحظه‌ای طرف مقابل ندارد؛ پس رفتار اجتماعی در چنین حالتی سخت‌تر می‌شود. ما حس نمی‌کنیم کسی به چشم‌های ما زل‌ زده است، لرزش صدایمان را حس می‌کند یا با گفتن حرف‌هایمان معذب می‌شود و جمع‌تر می‌نشیند؛ پس قسمتی هم که مربوط به درک این حالت است در مغزمان فعال نمی‌شود.

امّا وقتی تصمیم گرفتیم با کسی ارتباط نزدیک برقرار کنیم چه اتفاقی در مغزمان می‌افتد؟ حتی کوچک‌ترین حرکت دست یا قدم‌ زدن آهسته در کنار دیگری بر اساس محاسبات فوق‌العاده پیچیده‌ای در مغز اتفاق می‌افتد. ما آمادگی این را داریم که با سرعت وارد رابطه مغز با مغز شویم؛ به این دلیل که در تمام طول زندگی، درست از وقتی‌ که نخستین حرکات را آموختیم، این هماهنگی را تمرین کردیم.

وقتی کودک هستیم با دیدن لبخند دیگران به خنده می‌افتیم و اگر کسی به ما اخم کند، گریه می‌کنیم. این‌ها الگوی اولیه ما برای تعامل با دیگران است. این احساسات حتی در بزرگسالی هم‌ پایه اصلی ارتباطات ما را شکل می‌دهند. در حقیقت، احساسات ما سنگ بنای تمام ارتباطاتمان با دیگران است.

اکنون زمان آن رسیده که بفهمیم مغزمان چگونه وارد این ارتباط عجیب می‌شود. وقتی یک غریبه به شما لبخند می‌زند، ناخودآگاه می‌خندید و با دیدن غم یک نفر دیگر، چهره‌تان در هم می‌رود. چنین واکنش‌هایی به سلول‌های آینه‌ای مغز بستگی دارند. سلول‌های آیینه‌ای به کوچک‌ترین حرکت واکنش نشان می‌دهند؛ آن‌ها با انعکاس عملی که شاهد انجامش توسط دیگری هستیم، ما را وادار یا متمایل به تقلید از آن می‌کنند.

سلول‌های عصبی آئینه‌ای به‌ محض آنکه کسی را در حال خاراندن سر و یا پاک‌ کردن اشک می‌بینند، شروع به فعالیت می‌کنند و این باعث می‌شود مغز ما رفتار آن‌ها را تقلید کند. درست مثل وقتی‌ که از سرفه کردن کسی به سرفه می‌افتیم.

در حقیقت، این سیستم‌های عصبی به ما امکان می‌دهند ذهن افراد را نه از طریق استدلال مفهومی، بلکه به‌ وسیله شبیه‌سازی مستقیم درک کنیم. ما بدون آنکه فکر کنیم، از طریق احساسات، حقیقت شخص مقابل را درک می‌کنیم. وقتی با خنده‌اش لبخند می‌زنیم یا با عصبانیت او اخم می‌کنیم، بدون هیچ فکری احساس او را در خودمان زنده کرده‌ایم.

روانپزشک آمریکایی، استرن برین معتقد است که سیستم‌ عصبی ما طوری ساخته شده که جذب سیستم عصبی دیگران شود. ما می‌توانیم دیگران را از درون گوشت و پوست خودشان لمس کنیم. ذهن ما منفرد، مجزا و مستقل نیست؛ بلکه عضوی تأثیرپذیر است که مدام در حال کنش و واکنش با دیگران است. ما در سطح ناخودآگاهمان همیشه در حال گفت‌وگو با تمام کسانی هستیم که با آن‌ها مواجه می‌شویم و تمام احساسات و کوچک‌ترین حرکات خود را با آن‌ها تنظیم می‌کنیم.

هوش اجتماعی چیست؟

این ادعا ممکن است کمی عجیب به نظر برسد، امّا حتی یک جامعه‌شناس یا روان‌پزشک هم ممکن است رفتار بسیار بدی در جامعه داشته باشد. در واقع، شناخت جامعه باعث نمی‌شود حتماً بدانیم که چگونه باید درست رفتار کنیم. برای کاریزماتیک بودن، پیش از هر چیز باید هوش اجتماعی داشته باشیم. یعنی علاوه بر درک احساس دیگران و شناخت جامعه، بتوانیم بر اساس آگاهی‌ای که از جامعه داریم، حرفه‌ای رفتار کنیم.

از اولین مشخصه‌های داشتن آگاهی اجتماعی، همدلی اولیه است. فراموش نکنید که حتی اگر احساسات خود را به زبان نیاوریم هم، لحن صدا و حرکاتمان بیان‌کننده احساسمان هستند؛ این حالت‌ها نشان می‌دهند چه‌قدر با طرف مقابلمان همدلی کرده‌ایم و یا چه‌قدر بی‌تفاوت هستیم. عواطف با وجود تمام سرکوب‌ها باز هم راهی برای بروز پیدا می‌کنند.

توجه کردن کامل به دیگران واقعاً توان زیادی را از ما نمی‌گیرد. یک گفت‌وگوی پنج‌ دقیقه‌ای می‌تواند لحظات پرباری را در زندگی پدید بیاورد. فقط باید کاری را که در دست دارید کنار بگذارید و به کسی که با او هستید توجه کنید. گوش سپردن با دقت و بدون حواس‌پرتی، مدارهای عصبی را برای ارتباط‌گیری آماده می‌کند، امواج مغزی ما را برهم منطبق می‌سازد و باعث بیشتر شدن احساسات مثبت می‌شود.

پس از توجه کردن باید برای عمل سازنده آماده شویم. ما نباید به اطرافمان بی‌اعتنا باشیم. مثلاً بیل گیتس از تجارب خود در دنیای کسب‌وکار برای غلبه بر مشکلات بهداشتی و بیماری در سراسر جهان کمک گرفته است. این یعنی او اطرافش را می‌بیند و بر اساس آن عمل می‌کند. در حقیقت، بخشی از وجود ما باید باتوجه‌ به دیگران احساس شکوفایی کند.

شاید افراد فریبکار بتوانند در سایر جنبه‌های هوش اجتماعی، خودی نشان دهند، امّا در زمینه توجه کردن نمی‌توانند کار زیادی از پیش ببرند. نقص افراد در توجه کردن به دیگران، یک شاخص جدی برای تشخیص افراد ضداجتماعی است؛ کسانی که به رنج دیگران اهمیت نمی‌دهند و دغدغه‌ای برای کمک به دیگران ندارند.

امّا مهم‌ترین نشانه آگاهی، شناخت دنیای اجتماعی است. یکی از موقعیت‌هایی که نشان می‌دهد شناخت اجتماعی درستی داریم، توانایی در پیداکردن راه‌حل برای وضعیت‌های دشوار است.

اگر اطلاعات درستی از جامعه داشته باشیم خیلی سریع بهترین راه حل را پیدا می کنیم.

همیاگر اطلاعات درستی از جامعه داشته باشیم خیلی سریع بهترینراه حل را پیدا می کنیم.ن شناخت و اطلاعات است که به ما می‌گوید چرا یک جمله از نظر یک فرد توهین‌آمیز، امّا در نظر دیگری یک شوخی بامزه است. اگر شناخت ما ضعیف باشد نمی‌توانیم دلیل آشفتگی دیگران را درک کنیم. یکی دیگر از جنبه‌های شناخت اجتماعی، آگاه بودن از معیارهای فرهنگی است. مثلاً اگر با همان لحن آرامی که مردم در پکن صحبت می‌کنند در یکی از شهرهای مکزیک صحبت کنیم همه فکر می‌کنند خجالتی هستیم.

پس از درک درست از آگاهی اجتماعی، باید تلاش کنیم تا این آگاهی را در رفتارمان نیز نشان دهیم؛ آنچه به آن مهارت اجتماعی می‌گوییم.

اولین و مهم‌ترین مهارت اجتماعی، قابلیت ابراز وجود است. یک بازیگر حرفه‌ای یا سیاست‌مدار خوب این قابلیت را تا حد زیادی دارد. او می‌داند چگونه رفتار کند تا تأثیر مطلوبی بر دیگران بگذارد. آن‌ها مردم را به هماهنگ شدن با افکار و احساسات خودشان ترغیب می‌کنند و به‌ راحتی حسشان را به دیگران انتقال می‌دهند. امّا این مهارت به‌تنهایی کافی نیست.

ما همیشه در موقعیت‌هایی نیستیم که افراد را جذب کنیم. گاهی با افراد ناراحت، عصبانی و نگرانی سروکار داریم که جاذبه و ابراز وجود ما دردی از آن‌ها دوا نمی‌کند. در این شرایط باید اول‌ از همه خویشتن‌دار باشیم تا بتوانیم واکنش‌ها و انگیزه‌های تهاجمی را در خودمان و دیگران کنترل کنیم. سپس باید تلاش کنیم تا با دیگران همدل شویم. تنها درک کردن طرف مقابل است که می‌تواند به ما بگوید چگونه با کم‌ترین فشار، او را کنترل کنیم.

برای نشان‌دادن درک همدلانه نیازی نیست به مخاطب خود بگوییم که می‌دانم برایت جالب نیست یا تو مرا دوست نداری! بلکه عاقلانه‌تر این است که با دانستن فکر طرف مقابل، بر اساس آن فکر رفتار کنیم.

ژنتیک چقدر در آینده کودکان تأثیرگذار است؟

آنچه امروز هستید حاصل تربیت والدین است یا ژن‌هایی که با آن متولد شدید؟ چنین سؤالی درست مانند این است که بپرسیم طول در مساحت مستطیل تأثیر بیشتری دارد یا عرض؟ما نمی‌توانیم ژن‌ها و محیط اطرافمان را مستقل از هم بدانیم. علم، تمام عوامل را کاملاً در ارتباط با یکدیگر بررسی می‌کند و باور دارد همه آن‌ها در به‌وجودآمدن ما مؤثر است. از نظر زیست‌شناسی غیرممکن است که یک ژن، مستقل از محیط خود عمل کند. ژن‌ها به‌گونه‌ای طراحی شده‌اند که با نزدیک‌ترین علامت‌های صادر شده از محیطشان تنظیم شوند. درست همان‌طور که مواد غذایی بعضی ژن‌های ما را تنظیم می‌کنند، تعاملات اجتماعی هم همین کار را می‌کند.

مغز ما در دهه دوم زندگی کامل می‌شود و آخرین عضوی است که به بلوغ می‌رسد. تمام شخصیت‌های مهم زندگی، مثل پدر، مادر، خواهر، برادر، معلم‌ها و دوستان با تمام رویدادهای عاطفی و اجتماعی که در وجودمان ایجاد می‌کنند، عناصری برای رشد مغز ما هستند. مغز، درست مانند گیاهی که با خاک گلدان سازگار می‌شود، خود را با محیط‌‌ زیست اجتماعی و عاطفی نزدیک‌ترین افرادی که در کنارش هستند هماهنگ می‌کند.

بیایید نگاهی به یک آزمایش عصب‌شناسی در دانشگاه مک گیل بیندازیم:

در این آزمایش، رفتار موش‌ها از لحظه تولد تا 12 ساعت بعد مورد بررسی قرار گرفت. پژوهشگران متوجه شدند هر اندازه که مادر در طی این چند ساعت بیشتر به نوزاد موش خود توجه کند، او را لیس بزند و تیمار کند، به همان اندازه هم ترکیبات شیمیایی برای مقابله با استرس، در مغز نوزادش بیشتر تولید می‌شود. هر اندازه نوازش موش مادر بیشتر باشد، نوزادان باهوش‌تر، مطمئن‌تر و بی‌باک‌تر خواهند بود. موش‌هایی که در نوزادی بیشتر در آغوش مادر بودند بهتر می‌توانستند راه خود را در میان مسیرهای تودرتو پیدا کنند و محیط، کمتر آن‌ها را دچار آشفتگی می‌کرد.

در انسان‌ها نیز همدلی، هماهنگی و نوازش کردن مادر می‌تواند تأثیر عمیقی در ژن‌های کودک تازه‌متولدشده داشته باشد.

رفتار ما با کودکان سطح ژن های آن ها را تنظیم میکند و درازمدت بسیارمهم است.

رفتار والدین می‌تواند به تنظیم عملکرد ژن‌ها کمک کند. هر رفتار و اتفاقی باعث ایجاد یک اتصال در مدارهای مغزی ما می‌شود. وقتی یک مدار عصبی به دلیل رفتار مناسب در مغز ما شکل بگیرد و تکرار شود، خودبه‌خود به جزئی از ساختار مغزمان بدل می‌شود. یک رابطه متقابل خاص، هر اندازه بیشتر در طول دروان کودکی اتفاق بیفتد، عمیق‌تر در مدارهای مغز ثبت می‌شود و همان‌طور که کودک به سنین بزرگسالی پای می‌گذارد، این تجربه جای‌گیرتر می‌شود.

در حقیقت، روابط ما می‌توانند مدارهایی را در مغز تشکیل بدهند. هرچه‌قدر این روابط بیشتر تکرار شوند، این مدارها پایدارتر می‌شوند. به این حالت، داربست عصبی می‌گویند. یعنی مداری که با هر اتصال محکم‌تر شده و مانند یک داربست می‌شود. برای همین است که تغییر عادت‌ها برای ما اغلب سخت است. در نتیجه، شاید تربیت نتواند تمام ژن‌ها را تغییر بدهد یا همه تیک‌های عصبی را اصلاح کند، با این‌ حال، آنچه را کودکان در زندگی روزمره تجربه می‌کنند مدارهای عصبی مغزشان شکل می‌دهد.

میزان شادی و لذتی که یک کودک دریافت می‌کند، به طور مستقیم روی مدارهای شادی مغزش تأثیر می‌گذارد و از او بزرگسالی شادتر می‌سازد. از سوی دیگر، نوجوانی که در معرض فشارهای محدودی قرار بگیرد و یاد بگیرد که به آن‌ها مسلط شود، کم‌کم شیوه تسلط بر چالش‌ها را در مغزش ثبت می‌کند. چنین فردی در بزرگسالی و هنگام رویارویی با فشار و تنش، انعطاف‌پذیرتر از دیگران رفتار می‌کند.

شاید عجیب به نظر برسد، امّا تکرار یک وضعیت ترسناک و تبدیل ترس به آرامش، مدارهای عصبی را انعطاف‌پذیرتر می‌کند و ظرفیت عاطفی افراد را بالا می‌برد. دقیقاً به همین دلیل است که مردم تماشای فیلم‌های ترسناک را دوست دارند. مغز اجتماعی آن‌ها با تقلید و الگوبرداری از این فیلم‌ها احساس می‌کند که بر شرایط مسلط است و در شرایط مشابه می‌تواند از پس اوضاع برآید.

اکنون می‌دانیم که مغز ما یک حالت انعطاف‌پذیر عصبی دارد. در واقع، هنگامی‌ که در طول زندگی خود مورد لطف و توجه عاطفی یک نفر قرار بگیریم یا برعکس، توسط او آزار ببینیم و خشمگین شویم، قالب‌ریزی مدارهای مغزی ما تغییر می‌کند. روابط محبت آمیزی که بعدها در زندگی پیش می‌آید می‌تواند برنامه‌های عصبی مغز را که در کودکی شکل‌گرفته‌اند تا حدودی بازنویسی کند. به همین دلیل، شاید بخش بزرگی از زندگی و حالت‌های ناخودآگاه ما به دوستان و روابط نزدیکمان بستگی داشته باشد. پس شاید بهتر باشد یک بازنگری اساسی در این‌ روابط داشته باشیم.

زوج‌های شبیه به هم زندگی شادتری دارند

آن چیزی که ما به‌ عنوان عشق می‌شناسیم و حسش می‌کنیم، در حقیقت فعالیت سه شبکه عصبی در مغز است. یکی از این شبکه‌های عصبی، احساس دلبستگی را کنترل می‌کند. شبکه بعدی، توجه و دلسوزی خاص ما نسبت به آن شخص را اداره می‌کند و شبکه سوم هم مربوط به میل جنسی است. وقتی‌ که این سه شبکه به شکلی متوازی و متعادل در هم ترکیب می‌شوند، عشقی دلپذیر را تجربه می‌کنیم.

مرحله اول برای ورود به یک رابطه عاطفی، جلب‌ توجه است. جلب‌ توجه، نخستین گام استراتژیک و اعلام آمادگی برای درگیر شدن در یک ماجرای عاشقانه است.

بعد از لبخند و نگاه‌های اولیه، نوبت به گفت‌وگو می‌رسد. در این مرحله، مسیر خاکستری مغز وارد می‌شود و آنچه را تا آن لحظه توسط مسیر سفید رقم خورده است تحلیل می‌کند. در حقیقت، در همان حالی که مسیر سفید باعث می‌شود بازوهایمان را در یکدیگر حلقه کنیم، مسیر خاکستری به ارزیابی شخصیتی می‌پردازد. افراد در ملاقات‌های اول، خواسته‌هایشان را بررسی می‌کنند و به یک انتخاب موقت دست می‌زنند. سپس از مرحله مجذوبیت به مرحله احساس عاشقانه پایدار می‌روند. آن‌ها زیر لب با یکدیگر حرف می‌زنند، همدیگر را ناز و نوازش می‌کنند و آرامش جسمی‌ای که از باهم بودنشان کسب می‌کنند باعث می‌شود کم‌کم به پایگاه امنی برای یکدیگر تبدیل شوند.

وقتی زن و مرد عاشق یکدیگر می شوند به معنای واقعی کلمه فراینداعتیاد را تجربه می کنند.

لذتی که ما از روابطمان با دیگران داریم به دلیل تحریک مدار عصبی خاصی است که به آن گیرنده افیونی می‌گوییم. هروئین و مدار مخدر نیز اثرگذاری خود را با چسبیدن به همین گیرنده‌ها اعمال می‌کنند. خشنودی جسمیِ معتاد از مواد مخدر، درست شبیه رضایت و خشنودی ما از کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزیم.

البته این فقط جذابیت نیست که زن و مرد را کنار یکدیگر نگه می‌دارد، آن‌ها در طول زندگی به دلسوزی و توجه دوطرفه نیاز دارند. این توجه و دلسوزی معمولاً به دو شکل در یک رابطه خودنمایی می‌کند:

نوع اول آن، درست‌ کردن یک پایگاه امن است. وقتی ما به شریکمان کمک می‌کنیم تا مشکلات سختش را حل کند، وقتی به او آرامش خاطر می‌دهیم، به حرف‌هایش گوش می‌کنیم و او را تسکین می‌دهیم، در حقیقت یک پایگاه عاطفی امن ایجاد می‌کنیم. به طور کل، انگیزه ما برای تلاش، تجربه‌های جدید و کشف جهان، همه‌ و همه به این بستگی دارد که تا چه حدی امنیت خاطر داریم. امنیت خاطر در رابطه باعث می‌شود با اعتمادبه‌نفس بیشتری برای موفق شدن تلاش کنیم.

امّا زمانی که دیگری را کنترل کنیم، امنیت خاطر او را از بین می‌بریم. ما بدون آنکه بخواهیم باعث می‌شویم ریسک‌پذیری طرف مقابلمان کم شود، اعتمادبه‌نفسش را از او می‌گیریم و با دخالت‌هایمان مانع از پیشرفتش می‌شویم.

رفتار و تعاملات منفی، یک رابطه را به انتها می‌رساند. ابراز مداوم تنفر و بیزاری، به‌ طرف مقابلمان آسیب می‌زند. فراموش نکنید که ذهنیت منفی ما می‌تواند کم‌کم به شکل توهین درآید و طرف مقابل را کوچک کند. این تعاملات سمّی گاهی باعث می‌شود بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی به رابطه حاکم شود که بدترین نوع رفتار در زندگی زناشویی است.

الگوی دیگر وقتی اتفاق می‌افتد که خشم خود را بر سر دیگری خالی و احساساتش را جریحه‌دار می‌کنیم. در نتیجه، به شکل قدرتمندی بنایی برای خراب کردن رابطه می‌سازیم.

به‌ طور کلی، عمر یک زندگی مشترک به این بستگی دارد که زوج‌ها چه‌قدر به نیازهای عصبی همسرشان توجه می‌کنند. وقت که یک نیاز اساسی، مثل تمایل جنسی، دلسوزی یا مراقبت در یک رابطه برآورده نمی‌شود، احساس عدم رضایت و ناخوشنودی می‌کنیم. ما نارضایتی خود را به‌ صورت یک دلخوری خفیف یا بغض و کینه طولانی به‌ طرف مقابلمان نشان می‌دهیم. این نیازها وقتی برآورده نشوند، روی‌ هم تلنبار شده و به هشداری برای خطر در یک رابطه تبدیل می‌شوند.امّا وقتی افراد تلاش می‌کنند تا بیشتر شبیه به هم شوند و خودشان را با نیازهای یکدیگر هماهنگ کنند، در حقیقت، پایداری و استحکام رابطه را تضمین می‌کنند.

به زوج‌هایی که سال‌های طولانی در کنار یکدیگر بوده‌اند نگاه کنید. عضلات چهره آن‌ها شباهت زیادی به هم دارد. از آنجا که هر عاطفه و هیجان، مجموعه خاصی از عضلات صورت را تحت انقباض یا انبساط در می‌آورد، زن و شوهر با خنده‌ها و اخم‌های مشترک عضلات مشابهی را تقویت می‌کنند. این روند به‌ تدریج چین‌وچروک مشابهی را روی چهره آن‌ها ایجاد می‌کند و باعث شباهتشان می‌شود.

نتایج یک تحقیق نشان می‌دهد که افرادی که بعد از گذشت دو دهه از زندگی، شباهت فراوانی به هم پیدا کرده‌اند زندگی زناشویی شادتری داشته‌اند. در واقع، دادوستد عاطفی بهترین شاخص برای تعیین کیفیت زندگی زناشویی است.

معجونی معجزه‌آسا به نام روابط اجتماعی

روابط انسانی مسموم می‌تواند درست به‌ اندازه سیگارکشیدن، فشارخون را بالا ببرد و یک عامل پرخطر برای بیماری و مرگ ما باشد.

وقتی استرس داریم بدنمان هورمون کورتیزول ترشح می‌کند. این هورمون در حالت عادی به تنظیم ایمنی بدن کمک می‌کند، امّا اگر سطح کورتیزول برای مدت طولانی بالا باقی بماند، سلامتی‌مان به خطر می‌افتد. کورتیزول در مقدار بالا می‌تواند باعث بیماری قلبی شود، عملکرد سیستم ایمنی را تضعیف کند و حتی به حافظه آسیب بزند. وقتی سطح این هورمون بالا می‌رود احساس ترس ما به شکلی غیرمنطقی و نامنظم بر همه بخش‌های مغز تأثیر می‌گذارد. صدایمان شروع به لرزیدن می‌کند و در تصمیم‌گیری و عمل‌کردن دچار خطا می‌شویم.

امّا فقط استرس نیست که می‌تواند ما را این‌ چنین تحت‌ فشار قرار بدهد؛ وقتی ناراحت می‌شویم دستگاه عصبی شروع به ترشح هورمون می‌کند. این هورمون‌ها مثل سربازهایی هستند که با وضعیت ناراحت‌کننده بدنمان مقابله می‌کنند. هورمون‌هایی که در حقیقت، متعلق به سیستم ایمنی و غدد درون‌ریز بدن هستند. در نتیجه، با ترشح زیاد از حد این هورمون‌ها ممکن است سیستم ایمنی ما در اثر غم و اندوه زیاد برای چند لحظه و گاهی برای سال‌ها با مشکل مواجه شود.

ما به‌ خوبی می‌دانیم که دیگران چه‌قدر در احساس شادی، غم، استرس و آرامشمان تأثیرگذار هستند؛ پس یکی از مهم‌ترین عوامل تأثیرگذار بر سلامتی، زنجیره روابط اجتماعی ماست.

البته اینکه یک رابطه تا چه حد می‌تواند بر سلامتی و اعصاب ما تأثیرگذار باشد، به این بستگی دارد که این رابطه در طی ماه‌ها و سال‌ها چقدر سمّی یا انرژی‌بخش بوده است. علاوه بر این، در شرایط آسیب‌پذیر، مثل بیماری یا کهولت سن، یک رابطه خوب یا بد می‌تواند تأثیر بیشتری بر انسان داشته باشد.

نتایج یک تحقیق در سوئد نشان می‌دهد که افرادی با موقعیت شغلی پایین، چهار برابر بیشتر در معرض بیماری‌های قلبی قرار می‌گیرند. آن‌ها مجبور هستند که مدام خودشان را با دستورات کارفرما تطبیق بدهند. وقتی افراد در مقابل توهین و تحقیر دیگران سکوت می‌کنند، فشارخونشان به طرز شگفت انگیزی بالا می‌رو.، وقتی فرد از بروز احساساتش در مقابل توهین جلوگیری می‌کند و این کار برای مدت طولانی ادامه می‌یابد، احتمال ابتلای او به بیماری‌های قلبی و عروقی به شکل عجیبی زیاد می‌شود.

وقتی که تهدید می شویم و مورد قضاوت قرار میگیریم سطح کورتیزول در بدنمان به شدت زیاد می شود.

امّا موضوع جالب اینجاست که اگر عامل استرس یا کلافگی ما چیزی به جز انسان باشد، بدن به شکلی متفاوت عمل می‌کند. مثلاً اگر صدای بلند یک دستگاه، دست‌اندازی در جاده و یا مشکلات یک سیستم، ما را مضطرب کند، ممکن است که سطح کورتیزول بالا برود، امّا در نهایت، پس از گذشت چند دقیقه به حالت طبیعی برمی‌گردد. در حالی‌ که اگر علت استرس و فشار روحی، قضاوت اجتماعی منفی باشد، کورتیزول حداقل دو برابر بیشتر ترشح می‌شود و ممکن است ساعت‌ها طول بکشد تا به سطح عادی بازگردد.

دقیقاً به همین دلیل است که مردم دردها و خاطراتی مانند تجاوز یا قتل را خیلی دیرتر از یک بلای طبیعی مثل سیل یا زلزله از یاد می‌برند و علاوه بر این، برای قربانیانِ یک حادثه قتل، بسیار بیشتر ناراحت می‌شوند.

البته فراموش نکنید اگرچه مشاجرات و جروبحث‌های دائمی برای سلامتی مضر هستند، ولی منزوی بودن می‌تواند حتی از آن‌ها هم بدتر باشد. با شروع فرایند پیری، کارایی سیستم ایمنی و اندام‌های بدنمان هر روز ضعیف‌تر می‌شود. امّا آیا عاملی به جز ورزش و قرص‌های رنگارنگ می‌تواند باعث کندتر شدن فرایند پیری و آسیب‌پذیری انسان شود؟

برای پاسخ به این پرسش بد نیست نگاهی به نتایج یک تحقیق معتبر بیندازیم: طبق این بررسی، هرچه‌قدر که افراد سالمند حامیان عاطفی بیشتری داشتند، علائم استرس بدنی، مثل سطح کورتیزول در آن‌ها پایین‌تر بود. البته حس تنهایی چه در مورد جوان‌ها و چه سالمندان هیچ ارتباطی به زمانی که با آن‌ها می‌گذرانیم ندارد. مهم نیست تلفن ما در طول روز چند بار زنگ می‌خورد؛ آنچه باعث می‌شود ما تنها بمانیم کمبود تماس‌های دوستانه و صمیمی است.

برای یک فرد سالخورده یا بیمار، هیچ چیزی به‌ اندازه حمایت اجتماعی مهم نیست. حتی اگر فردی دچار صدمات شدیدی شده باشد و ملاقات‌کننده خود را تشخیص ندهد، وقتی یک شخصِ نزدیک در بالای سر او از خاطرات گذشته یاد می‌کند، مدارهای مشابهی در مغز بیمار تحریک می‌شود؛ حتی اگر قادر نباشد با هیچ کلمه یا علامتی واکنش نشان دهد.

به گفته متخصصان عصب‌شناسی، بدن ما هر روز سلول‌های عصبی جدید تولید می‌کند؛ هرچه بدن پیرتر می‌شود سرعت تولید این سلول‌ها هم کمتر و کمتر می‌شود. امّا خبر خوب اینجاست که رشد این سلول‌ها می‌تواند در پیری هم درست به همان سرعت دوران جوانی در بدن ادامه داشته باشد. اکنون سؤال این است که چنین فرایندی چطور اتفاق می‌افتد؟ اگر فرد در یک محیط اجتماعی حضور پیدا کند و همچنین موضوعاتی جدید برای یادگیری داشته باشد، مغز او تا پایان عمرش همچنان به تولید سلول ادامه می‌دهد.

به‌ طور کلی، ما انسان‌ها نه‌ تنها از طریق عاطفی، بلکه در سطح بیولوژیک و جسمی نیز می‌توانیم به یکدیگر کمک کنیم. کسانی که ازدواج موفق، خانواده و دوستان گرم و صمیمی دارند، در گروه‌های اجتماعی و مذهبی عضو هستند و به نحوه گسترده در این شبکه‌ها حضور دارند، خیلی سریع‌تر از بقیه از چنگال بیماری خلاص می‌شوند و طول عمر بیشتری دارند. بر اساس هجده تحقیق انجام‌گرفته، ارتباط محکمی بین روابط اجتماعی و طول عمر افراد وجود دارد. بنابراین، علاوه بر دستورات پزشکی و داروها، اطرافیانمان هم می‌توانند داروهای خوبی برای سلامتی باشند.

چگونه به قله کارایی برسیم؟

در زندگی همه ما زمان‌هایی وجود دارد که اعتمادبه‌نفس فوق‌العاده‌ای داریم و احساس می‌کنیم می‌توانیم هر کاری را انجام دهیم. این‌ها زمان‌هایی هستند که در اوج قله کارایی هستیم. امّا چنین احساسی معمولاً همیشه با ما نیست و حتی گاهی حس می‌کنیم به هیچ دردی نمی‌خوریم. نکته مهم اینجاست که ما می‌توانیم هر زمان که اراده کنیم در اوج قله کارایی خودمان باشیم. امّا چگونه؟ برای درک بهتر این موضوع باید دوباره به درون مغزمان بازگردیم.

شاید کمی عجیب به نظر برسد، امّا برای شروع به کمی استرس نیاز دارید. تصور کنید می‌خواهید یک چالش را پشت سر بگذارید. شما تا حدودی مضطرب هستید؛ کمی فکر می‌کنید و میزان استرستان بالاتر می‌رود؛ بیشتر تلاش می‌کنید و ناگهان متوجه می‌شوید که تمام راه‌حل را پیدا کرده‌اید؛ حالا انگیزه‌تان بیشتر می‌شود و سریع‌تر به حل کردن مشکلات می‌پردازید. انگار حس خلاقیتتان هر لحظه بیشتر می‌شود. این بهترین حالت ماجراست.

در حالتی دیگر با یک چالش معمولی و روزمره طرف هستید. شما هر روز این کار را انجام می‌دهید. برای انجام آن هیچ استرسی ندارید و همه چیز خسته‌کننده شده است. در چنین شرایطی احساس می‌کنید بی‌استعداد و بی‌انگیزه هستید و کارایی کمی دارید.

امّا سخت‌ترین حالت وقتی است که نمی‌توانید به یک چالش غلبه کنید. استرس شما هر لحظه بیشتر می‌شود تا جایی که دیگر نمی‌توانید فکر کنید؛ ترس همه وجودتان را فرامی‌گیرد و تقریباً مطمئن می‌شوید که هیچ کاری از دستتان برنمی‌آید. شاید کمی عجیب باشد، امّا در این مرحله، شما درست به همان حالت بدون استرس دچار می‌شوید؛ ترسیده و مضطرب هستید، کاری از دستتان برنمی‌آید، پس دوباره خسته و خسته‌تر می‌شوید.

استرس با توجه به میزان چالشی که پیش رو داریم تغییر می کند.

وقتی‌ که چالش ما کوچک باشد، خسته می‌شویم. در حالی‌ که وقتی چالش افزایش می‌یابد، باعث زیاد شدن علاقه، توجه و انگیزش فرد می‌شود و در مطلوب‌ترین حد خود، باعث حداکثر کارایی شناختی می‌شود. امّا اگر استرس همین‌طور افزایش یابد و از نقطه مطلوب که باعث می‌شود بهترین عملکرد خود را داشته باشیم فراتر برود، به‌ تدریج، احساس ترس می‌کنیم. از این مرحله، یعنی شروع سرازیری به سمت هراس، هرچه استرس بیشتر شود به همان میزان، کارایی فکری و عملکردی‌مان کاهش می‌یابد.

به جلسه امتحان فکر کنید. بعد از آن که برای مدتی طولانی و به‌ گونه‌ای مفتضحانه برگه امتحانی را دست‌به‌دست می‌کنیم، ترس بر وجودمان حاکم می‌شود. از این مرحله به بعد، نگرانی و اضطرابِ رو به افزایش ما موجب کاهش کارایی شناختی می‌گردد. تلاش و تقلاهایمان باعث تحلیل توانایی‌های ما می‌شود و در نهایت، مسیر خاکستری مغز مسدود شده و مغز به مسیر سفید روی می‌آورد.

گاهی فکر می‌کنیم حتی اگر استرس نداشته باشیم، باز هم جواب این سؤال یا مسئله را نمی‌دانیم و نمی‌توانیم بهترین خودمان باشیم. برای همین بهتر است پیش‌ از این فکر بدانید که غده هیپوکامپ یا مرکز یادگیری ما در مغز میانی قرار گرفته است. مرکز یادگیری به ما اجازه می‌دهد که اطلاعات حافظه کوتاه‌مدت را به حافظه درازمدت انتقال بدهیم و آن‌ها را در آنجا ذخیره کنیم. این عمل عصبی مهم‌ترین نکته در فرایند یادگیری است. به‌ محض اینکه ذهنمان این اطلاعات جدید را با آنچه از قبل می‌دانستیم مرتبط کند، می‌توانیم این درک و شناخت جدید را هفته‌ها یا سال‌ها بعد به یاد بیاوریم.

هیپوکامپ در مواجهه با هیجانات منفی آسیب‌پذیر است، وقتی‌که فرد برای مدتی طولانی تحت استرس قرار دارد، کورتیزول به نورون‌های هیپوکامپ حمله و از بازسازی یا افزایش آن‌ها جلوگیری می‌کند؛ به‌ این‌ ترتیب، استرس باعث می‌شود یادگیری به میزان زیادی کاهش پیدا کند. کشتار واقعی سلول‌های هیپوکامپ زمانی رخ می‌دهد که مثلاً بر اثر افسردگی شدید یا بروز مصیبتی بزرگ، ترشح کورتیزول به شدت افزایش می‌یابد.

کورتیزول در همان حال که به هیپوکامپ صدمه می‌زند، آمیگدال یا مرکز عواطف ما را تحریک می‌کند. بدین‌ ترتیب، در حالی‌ که توانایی یادگیری ما در بدترین نقطه قرار دارد، توجه ما بر هیجاناتی که احساسشان می‌کنیم افزایش می‌یابد. به همین خاطر، آنچه باعث ناراحتی‌مان شده است در ذهن خویش بزرگ و بزرگ‌تر می‌کنیم.

به‌ طور کلی، ما برای رسیدن به حداکثر کارایی، نیاز به کمی استرس و چالش داریم. امّا باید میزان این استرس را طوری کنترل کنیم که باعث بیشتر شدن انگیزه و کارایی ما شود. زیرا در حال حاضر می‌دانیم اگر استرس از یک میزان مشخص بالاتر برود نه‌ تنها باعث بهبود عملکرد نمی‌شود، بلکه یادگیری ما را مختل کرده و موجب می‌شود احساس کنیم بی‌فایده هستیم.

دوستی، کلیشه‌های ذهنی را اصلاح می‌کند

دنیا به دو گروه تقسیم شده است. بچه‌های نور و بچه‌های تاریکی؛ برگزیدگان و نفرین‌شدگان. شاید فکر کنید این جمله اصلاً با تفکرات شما مطابقت ندارد؛ امّا حتماً اگر دقیق‌تر نگاه کنید، گرایش قومی، فرهنگی و اعتقادی را می‌بینید که از آن‌ها متنفر هستید. ارتباط شما با این افراد، فاقد هر حس همدلی و سازگاری و توافق است. آن‌ها احمق و بدجنس هستند و ما شرافت و انسانیت داریم. آن‌ها باید شکست بخورند و ما باید پیروز شویم.

این در حالی است که مغز انسان نشان می‌دهد که همه ما از یک قبیله هستیم؛ امّا به دلیل تفاوت‌های جزئی، شباهت‌های بسیار زیادی که با هم داریم را نادیده می‌گیریم و با کوچک‌ترین شکافی با هم دشمنی می‌کنیم. در این جنگ درونی فقط به دنبال اطلاعاتی می‌گردیم که تعصب ما را تأیید می‌کند و حقایق دیگر را نمی‌بینیم.

ذهن ما با هر نگرانی، هر خبر رسانه‌ای و تبلیغاتی، هر حس رنجیدگی از بی‌احترامی، مدرکی بر علیه دیگران در حافظه خود ثبت می‌کند. این مدارک باعث می‌شوند خشمگین شویم و همین خشم باعث پیش‌داوری و جنگ می‌شود. هیجانات قدرتمند، راه تفکر منطقی را در مغز می‌بندند و نمی‌گذارند ما این سؤال به‌ شدت مهم را از خودمان بپرسیم: آیا او واقعاً همه این صفت‌های بد را دارد؟

همدلی بهترین راه حل برای کمتر کردن تنش بین افراد متعصب است.

پیوندهای عاطفی مثل دوستی و روابط عاشقانه بین افرادِ دو گروهِ دشمن باعث می‌شود این دو بیشتر از قبل همدیگر را بپذیرند، به‌ سوی هم گرایش پیدا کنند و کلیشه‌های ذهنی و پیش‌داوری درباره هم را تا حد زیادی کنار بگذارند.

برای مثال، مردم آلمان شرقی خیلی بیشتر از آلمان غربی متعصب هستند. آن‌ها نسبت به همه گروه‌ها از لهستان گرفته تا ترک‌ها پیش‌داوری دارند. به نظر شما علت این تفاوت در افرادی که اتفاقاً نژاد یکسانی دارند چیست؟

تاریخ نشان می‌دهد که اعمال خشونت علیه اقلیت‌ها در آلمان شرقی بسیار بیشتر از آلمان غربی بوده است. همچنین، این افراد هیچ ارتباطی با گروه‌هایی که به شدت از آن‌ها متنفر بودند نداشته‌اند. در آلمان شرقی، حتی در زمان حکومت کمونیستی سابق، گروه‌های کوبایی یا آفریقایی کاملاً جدا از شهروندان آلمان زندگی می‌کردند. امّا در آلمان غربی، سال هاست که میان آلمان‌ها و گروه‌های دیگر ارتباط دوستانه‌ای برقرار است.

امّا این بحرانی‌ترین حالت ماجراست. ابزارهای شناختی نشان داده حتی کسانی که معمولاً هیچ جهت‌گیری خاصی ندارند در لایه‌های پنهان ذهنشان نسبت به برخی چیزها به شکل غیرمنطقی متعصب هستند. برای مثال، اگر از کسی بخواهیم یک فیزیک‌دان را در ذهنش تجسم کند، آن فیزیک‌دان احتمالاً تصویر یک مرد است. پس او اعتقاد دارد مردان در علم بهتر از زنان هستند! حتی اگر از این تعصب ذهنی آگاه نباشد.

خوشبختانه تفکرات کلیشه‌ای، پیش‌داوری‌های ذهنی و رفتاری ما کاملاً قابل تغییر هستند و ممکن است با قرار گرفتن در یک محیط جدید، تغییر نگرش یا برقراری ارتباط با افراد جدید بتوانیم با آگاهی از کلیشه‌ها و احساسات بی‌منطق، مسیر سفید را تغییر بدهیم.

حالا ممکن است بپرسیم من چرا باید حس خشونت و تعصبم را کم کنم؟ با توجه‌ به آنچه که از ساختار مغز و بدن انسان دریافتیم، نگه‌داشتن حس نفرت و کینه، تنها به روان ما آسیب نمی‌زند؛ بلکه جسم ما را هم بیمار می‌کند. هر زمان که به گروه یا شخصی که از او نفرت داریم فکر می‌کنیم؛ بدنمان پر از هورمون‌های استرس می‌شود. فشار خونمان بالا می‌رود و سیستم ایمنی ما ضعیف می‌شود؛ اثراتی که گاهی متوجه آن‌ها می‌شویم و گاهی شاید حسشان نکنیم. هرچه‌قدر تعداد این حالت‌ها در ما بیشتر شود صدمات جسمی و روانی ما عمیق‌تر خواهد شد. در حالی‌ که در بخشش، نوعی پادزهر وجود دارد. وقتی کسی که از او نفرت داریم را می‌بخشیم، انگار از سلامتی خودمان محافظت می‌کنیم.

سخن پایانی

عواطف و احساسات از طریق اطرافیانمان به ما منتقل شده و در عملکردِ روحی و جسمی ما تأثیر گذارند. احساساتی که می‌توانند سطح استرس و فشارخون ما را بالا برده و باعث مرگمان شوند، گاهی نیز می‌توانند ضامن سلامتی ما باشند و مانند یک داروی آرام‌بخش عمل کنند. یک ازدواج موفق، یک دوستی پایدار و سلامتی یک زندگی به احساساتی بستگی دارد که ما از دیگران می‌گیریم و به آن‌ها انتقال می‌دهیم. با دانستن اهمیت روابط اجتماعی، شاید هیچ‌چیز مهم‌تر از این نباشد که انسان‌ها را نه مانند یک شیء، بلکه در غالب یک انسان ببینیم و با همدلی با دیگران رفتار کنیم.

#کتابخوانی

#کتاب

#ترویج_کتابخوانی

#سوبژه

هوش اجتماعیخودشناسیجامعهکتابخلاصه کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید