گروه هنری سوبژه
گروه هنری سوبژه
خواندن ۳۲ دقیقه·۱۹ روز پیش

برگرفته‌ای از کتاب «کتابخانه‌ی نیمه شب»

کتابخانه نیمه شب The Midnight Library
کتابخانه نیمه شب The Midnight Library

داستان کتابخانه‌ای که آرزویش را دارید

اثر مت هیگ (Matt Haig)

چطور نورا سید در کتابخانه نیمه‌شب، زندگی را یافت؟

تا به حال در شرایطی بوده‌اید که با خود فکر کنید: «چه شد که کارم به اینجا رسید؟»، «آیا خودم را در این لحظه دوست دارم؟»

گویی در هزارتویی از افکار منفی گم شده باشید و همه‌چیز تقصیر خودتان باشد؛ زیرا تک‌تک راه‌هایی که به اشتباه بزرگ کنونی ختم شده‌اند را خودتان انتخاب کرده‌اید.

مسئله اینجاست که می‌دانید راه‌های زیادی وجود داشت که می‌توانست شما را از این هزارتو نجات دهد؛ زیرا صدای افرادی که آن سوی هزارتو هستند را می‌شنوید و به این فکر می‌کنید که شاید یکی از تصمیماتتان راه نجاتتان از چه کنم‌ها بود.

تا به حال چنین فکرهایی داشته‌اید یا فقط «نورا سید» داستان «کتابخانه نیمه‌شب» درگیر این هزارتوی فکری است؟

«من موقعیت‌های زیادی برای ساختن زندگی‌‌ام داشتم و تک‌تک‌شان را از دست دادم. با بی‌احتیاطی و بدشانسی خودم، دنیا روی خوشش را از من گرفت. من لیاقت شادی و ارزش زندگی ندارم؛ بنابراین کاملاً منطقی به نظر می‌رسد که من هم دیگر در این دنیا نباشم. اگر احساس می‌کردم ماندنم ممکن است، می‌ماندم؛ اما چنین احساسی ندارم. من مجموعه‌ای از شکست‌ها و تصمیمات اشتباه هستم که زندگی را به کام خودم و دیگران تلخ کرده‌ام؛ بنابراین نمی‌توانم بمانم. با ماندنم زندگی را برای دیگران بد کرده‌ام.

چیزی برای ارائه ندارم.

متأسفم، باهم مهربان باشید.

خدانگهدار

نورا»

این آخرین یادداشت نورا سید ۳۵ ساله پس از روزی وحشتناک است. او درست پیش از رسیدن ساعت به نیمه شب با خوردن قرص اوردوز میکندو به استقبال مرگ میرود.

اما در کمال تعجب در جایی میان مرگ و زندگی، به نام «کتابخانه نیمه‌شب» بیدار می‌شود.

جایی که نه انتهایی دارد، نه ابتدایی، ردیف قفسه‌هایش از بالا سر به فلک کشیده‌اند و گویی تمامی ندارند. این کتابخانه یک کتابدار مهربان هم دارد؛  او کتابدار پیر دوران مدرسه نورا، خانم «لوئیس اِلم» است.

خانم الم به او می‌گوید که کتابخانه نیمه‌شب جایی میان مرگ و زندگی است و ردیف‌های این کتابخانه تا اَبَد ادامه دارند. هر کتاب این کتابخانه این فرصت را در اختیار نورا قرار می‌دهد تا یکی از زندگی‌هایی که می‌توانست را تجربه کند. او در این کتابخانه، فرصت زندگی کردن حسرت‌ها و ای کاش‌هایش را دارد.

خانم الم کتابی به نام کتاب حسرت‌ها به دست او می‌دهد که شامل تمام آرزوهایش از بدو تولد تا ۳۵ سالگی می‌شود و اکنون این نوراست که باید تصمیم بگیرد چه می‌خواهد.

او که تقریباً در هر چیزی شکست خورده، به غیر از مرگ و ترک کتابخانه چیزی نمی‌خواهد؛ اما با اصرارها و تشویق‌های خانم الم، زندگی‌های مختلف را تجربه می‌کند، دردشان را می‌چشد، با آدم‌هایش آشنا می‌شود و می‌بیند که اگر به دنبال یک آرزو می‌رفت یا تصمیمی دیگر می‌گرفت چه می‌شد.

حال، نورای داستان که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند، پس از سفری طولانی و تجربه هزار هزار زندگی و تحمل رنج‌ها و دردهایشان باید تصمیم بگیرد که چه می‌خواهد.‌

نورا سید؛ گذشته وحشتناک، یک روز وحشتناک‌‌تر و تصمیمات فاجعه‌بار

نورا سید، نوزده سال دارد. در کتابخانه کوچک مدرسه هِیْزِلدین در شهر بِدفورد، پشت میز کوتاهی با خانم اِلم شطرنج بازی می‌کند. آن‌ها از آینده نورا و اینکه می‌خواهد در چه رشته‌ای ادامه تحصیل دهد حرف می‌زنند. نورا از نگرانی‌هایش می‌گوید و خانم الم که تقریباً تنها دوست او در تمام مدرسه است، مانند همیشه به او گوشزد می‌کند که نگرانی‌هایش طبیعی است و دنیایی از احتمالات پیش‌رویش قرار دارد که هرکدام از آن‌ها می‌توانند تبدیل به واقعیت شوند.

خانم الم به نورا یادآوری می‌کند که او چقدر «یخچال‌شناسی» را دوست دارد و می‌تواند در این رشته، ادامه تحصیل بدهد.

درست در همین لحظه، تلفن کتابخانه مدرسه زنگ می‌خورد و برای همیشه، آینده نورا تغییر می‌کند. نورا پدرش را از دست می‌دهد. او که شناگر ماهری به شمار می‌رفت، پیش از فوت پدرش شنا را کنار گذاشته بود و به این ترتیب، احتمال تبدیل شدن به شناگر المپیک را از دست داده بود. حال با فوت پدر، او بیش از پیش احساس درماندگی می‌کرد. این احساس سال‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه او به ۳۵ سالگی می‌رسد.

نورا در این سن با افسردگی شدیدی دست و پنجه نرم میکند. او گذشته وحشتناکی داشته و اکنون نمیداند که قرار است بدترین روز زندگی اش نیز رقم بخورد.

ساعت‌ها پیش از اینکه نورا سید تصمیم به مردن بگیرد، روی مبل رنگ و رو رفته خانه‌اش نشسته بود که زنگ در به صدا در آمد. «اَش» (Ash)، جراح جوان و موقری که در همسایگی او زندگی می‌کرد پشت در بود. نورا آن روز، چندان احساس خوبی نداشت؛ زیرا «ولتر»، گربهٔ راه‌راه عزیز و نارنجی‌اش را پیدا نمی‌کرد.

اَش که به وضوح از ورزش بازمی‌گشت، با رنگ و روی پریده به نورا گفت که گربه‌اش را نزدیک جاده اصلی پیدا کرده است. نورا و اش هراسان ولتر را پیدا می‌کنند و همانجاست که اش می‌گوید ولتر مرده است.

نورا با احساس افسردگی بیشتری به خانه بازمی‌گردد. آنقدر روی قلبش احساس سنگینی دارد که به حال ولتر افسوس می‌خورد؛ اما این تازه شروع یک روز وحشتناک برای نورا است. در چند ساعت آینده، همه‌چیز برای او تغییر می‌کند.

بعد از ظهر، ۹ ساعت و ۳۰ دقیقه پیش از اینکه نورا تصمیم به مردن بگیرد، با تأخیر به محل کاری که بیش از ۱۲ سال است در آن کار می‌کند، می‌رسد. نورا در یک مغازه فروش لوازم موسیقی به نام «تئوری ریسمان» مشغول به کار است. او پیش از این، سابقه فعالیت در یک گروه موفق به نام «هزارتو» (The Labyrinths) را داشت که به همراه برادرش «جو» و دوست برادرش «راوی»، آن را به راه انداخته بودند. این گروه به اندازه‌ای موفق شد که توانستند با کمپانی‌ بزرگ یونیورسال (Universal) برای ضبط آلبوم قرارداد ببندند؛ اما درست در لحظه آخر، نورا به دلیل عدم موافقت نامزدش «دَن» با فعالیت او در گروه، تمام کارها را لغو کرد. نورا دو ماه پیش از ازدواج با دن نیز برنامه عروسی‌شان را برهم زد.

نورا مجموعه سنگینی از شکست‌ها و اتفاقات بد را به دوش می‌کشید. از رها کردن شنا در نوجوانی تا خواندن فلسفه به جای یخچال‌شناسی یا زندگی در بدفورد به جای راه‌اندازی میخانه‌ای که با دن آرزویش را داشت. در کنار تمام این‌ها فوت مادرش نیز ضربه آخر زندگی به او بود. پس از آن، نورا در حلقه بی‌پایانی از اتفاقات بد قرار گرفت که سرچشمه تمام آن‌ها خودش بود. او هرگز به دنبال هیچ‌کدام از آرزوها و رؤیاهایش نرفت و تبدیل به نورایی شد که حتی تصور نمی‌کرد.

حالا با تمام این‌ها، صاحب مغازه هم آن روز به او گفت که به علت توسعه مغازه، دیگر نمی‌تواند حقوق او را بپردازد و اخراج است. نورا که آسمان بر سرش خراب شده بود، با حجم زیادی از اندوه از مغازه بیرون آمد.

او همه را از خود رانده بود. دن که کم و بیش به او پیام می‌داد و دائم‌الخمر شده بود را نادیده می‌گرفت، رابطه بی‌نظیرش با تنها دوست صمیمی‌اش «ایزی»، از وقتی به استرالیا رفت، کم شده بود و اصلاً رابطه خوبی با برادرش «جو» نداشت.

نورا با احساسی عمیق و البته درست، از اینکه قرار است همه‌چیز بدتر شود به سمت روزنامه‌فروشی رفت تا از باران در امان بماند. در همین مغازه، با «راوی»، دوست برادرش ملاقات می‌کند. او نیز تمام حسرت‌ها و بدبختی‌هایش را بر سر نورا آوار می‌کند و او را مقصر همه‌چیز می‌داند.

۵ ساعت پیش از تصمیم نورا به مردن، او که مربی نیمه‌وقت آموزش پیانو به پسر کوچکی به نام «لئو» بود، به دلیل بی‌حواسی و حجم ناراحتی‌های آن روز، وعده کلاس را فراموش می‌کند و از این کار نیز اخراج می‌شود.

ساعت به وقت کتابخانه نیمه‌شب

نورا ساعت‌هاست که روی زمین خانه بی‌حرکت نشسته است. او درنهایت تصمیمش را می‌گیرد.

نورا به این نتیجه رسیده است که هر احتمالی در زندگی‌اش را نابود کرده و اکنون هیچ راهی به غیر از مرگ پیش‌رویش نیست. او احساس اضافی بودن می‌کند و نفس کشیدنش را حرام کردن اکسیژن می‌داند.

نورا به تمام نقش‌‌هایی که می‌توانستند واقعی شوند فکر می‌کند.

شناگر، موسیقی‌دان، فیلسوف، یخچال‌شناس، همسر، مادر، مسافر و...! او به هیچ‌کدام نرسیده بود. حتی فکر می‌کرد که نتوانسته عنوان «صاحب گربه» را هم نگه دارد.

نورا پس از گذاشتن پیام صوتی برای برادرش و گفتن اینکه چقدر او را دوست دارد و نوشتن یک نامه خداحافظی برای اولین شخصی که پیدایش می‌کند، دست به اُوِردوز با قرص‌های افسردگی‌اش می‌زند.

ساعت درست ۱۲ نیمه‌شب را نشان می‌دهد که نورا در محیطی ناآشنا بیدار می‌شود. ابتدا فضا آنقدر مِه‌آلود است که نمی‌تواند چیزی را تشخیص دهد. به آهستگی جلو می‌رود تا هیبت ساختمانی شبیه به یک کتابخانه روبه‌رویش ظاهر می‌شود. وارد کتابخانه می‌شود و اینجا درست همان «کتابخانه نیمه‌شب» است.

کتابخانه نیمه شب جایی است میان مرگ و زندگی؛ مکانی که او میتواندببیند سرنوشت آرزوها حسرتها و هر آنچه که میخواست چگونه خواهد بود؟

او با شک و دودلی از اینکه مرده است یا زنده، وارد ساختمان کتابخانه می‌شود. ساختمانی پر از کتاب‌های عجیب و غریب، قفسه‌هایی که گویی انتهای عمودی و افقی ندارند، با کتابداری آشنا!

کتابدار این کتابخانه، همان کتابدار دوران مدرسه‌اش، «خانم اِلم» است. خانم الم، راهنمای نورا در کتابخانه نیمه‌شب می‌شود و به او می‌گوید که در کتابخانه نیمه‌‌شب می‌تواند تمام زندگی‌های ممکن و احتمالات بی‌پایانی که نورا می‌توانست در آن‌ها حضور داشته باشد ببیند.

خانم الم بادقت از کتابخانه نیمه‌شب برایش صحبت می‌کند. اینکه بین مرگ و زندگی، کتابخانه‌ای وجود دارد و کتاب‌های طبقات بی‌انتهای آن، کتاب زندگی‌هایی هستند که می‌توانست آن‌ها را تجربه کند. این کتاب‌ها به نورا نشان می‌دادند که اگر تصمیم‌های دیگری در زندگی‌اش گرفته بود چه می‌شد، آیا می‌توانست به یکی از حسرت‌هایش پایان دهد؟ آیا کاری را متفاوت انجام می‌داد؟

خانم الم حتی می‌گوید که نورا شانس امتحان کردن این زندگی‌ها را دارد و می‌تواند اگر خواست، یک زندگی را انتخاب کند. اگر نورا توانست از میان این زندگی‌ها، زندگی محبوبش را بیابد، همه‌چیز تغییر می‌کند و وارد آن زندگی می‌شود.

اما نکته اینجاست که نورا در صورتی می‌تواند یک زندگی دیگر را برای خودش داشته باشد که در زندگی اصلی‌اش نَمیرد. اینجا بودنش به این معنی است که هنوز نمرده است. با مرگ نورا، امکان انتخاب زندگی‌های دیگر هم از دست می‌رود و کتابخانه نیمه‌شب ناپدید می‌شود؛ بنابراین، نورا زمان زیادی ندارد و باید هرچه سریعتر تصمیم بگیرد.

حالا وقت آن بود که نورا تصمیم بگیرد می‌خواهد چطور زندگی کند. نورا حتی نسبت به تمام صحبت‌های خانم الم جبهه می‌گیرد و می‌گوید که دوست ندارد هیچ زندگی‌ای را امتحان کند. او مرگ را انتخاب کرده است و اکنون علاقه‌ای به دیدن زندگی‌های دیگرش ندارد.

باوجود تمام بهانه‌هایی که نورا می‌تراشد، سرانجام راضی می‌شود تا کتابی به نام «کتاب حسرت‌ها» را بخواند.

خانم الم، کتاب حسرت‌ها را به نورا نشان می‌دهد. کتابی عجیب که مجموعه تمام حسرت‌ها و آرزوهایی است که نورا از ابتدای تولد تا ۳۵ سالگی داشته است؛ آرزوهایی مانند اینکه «می‌خواهم یخچال‌شناس شوم»، «می‌خواهم با دن ازدواج کنم»، «می‌خواستم مهربان باشم» و میلیون‌ها خواسته دیگر و یک حسرت چشمک‌زن به نام «می‌خواستم مادر خوبی باشم» در این کتاب جا خوش کرده‌اند و چنان وزن سنگینی دارند که نورا برای نگه داشتن کتاب مجبور می‌شود روی زمین بنشیند.

با تشویق‌های خانم الم، نورا ترغیب می‌شود یک آرزو و حسرت را انتخاب کند. خانم الم می‌گوید هر زمان که خواست می‌تواند از این زندگی و آرزو بیرون بیاید و این زندگی‌ها تمام «زندگی‌های ممکن» نورا هستند. اگر در یک زندگی، احساس رضایت و شادمانی داشت می‌تواند در آن بماند و به این ترتیب می‌فهمد چه می‌خواهد و خواستن در کتابخانه نیمه‌شب، یعنی زنده ماندن و امید به زندگی!

درنهایت، نورا یک آرزو را انتخاب می‌کند: «می‌خواهم با دَن ازدواج کنم و رؤیایمان را واقعی کنیم!»

با گفتن این جمله، جادوی کتابخانه نیمه‌شب آغاز می‌شود. ردیف‌های کتابخانه با سرعت جابه‌جا می‌شوند و نورا در فضایی دیگر ناگهان به هوش می‌آید.

چهار زندگی، چهار تجربه، چهار حسرت

نورا اکنون در هوای سرد و تمیزِ جایی که بدفورد نیست حضور دارد. نمی‌داند کجاست. با نگاهی به اطراف، تابلوی میخانه‌ای به نام «میخانه سه نعل اسب» را می‌بیند؛ میخانه‌ای که او و دن آرزوی راه‌اندازی‌اش را داشتند.

جایی که میخانه واقع شده است، بسیار به روستایی که دن آرزوی زندگی در آن را داشت شبیه است. نورا نگاهی به دستش می‌اندازد و حلقه ازدواج ساده‌ای می‌بیند. احساس می‌کند شاداب‌تر است. چند نفری بیرون از میخانه با او سلام و احوال‌پرسی می‌کنند و نورا بی‌ آنکه بداند جوابشان را می‌دهد.

در زندگی اصلی مادر نورا درست ۳ ماه پیش از مراسم ازدواج او و دن مُرده بود و نورا به دلیل افسردگی زیاد ۲ روز پیش از برگزاری مراسم دن را ترک کرده بود.

حالا نورا پس از گفتن اینکه حسرت زندگی با دن را دارد، درست مقابل میخانه‌ رؤیاهایشان ایستاده بود. دلش می‌خواست سریع‌تر دن را ببیند و بداند چه شده است.

نورا به آهستگی وارد میخانه می‌شود. فضایش درست همان شکلی است که تصور می‌کردند. دن نیز آنجا حضور دارد و مقدار زیادی نوشیدنی خورده است.

نورا بهت‌زده از اطرافش با او صحبت می‌کند. دن بسیار فرق کرده است. چند سالی از ازدواجشان می‌گذرد و در تلاش برای بچه‌دار شدن هستند. میخانه‌ای که راه‌اندازی کرده بودند، هرچند بسیار موفق شده بود؛ اما پس از شدت گرفتن سرطان مادر نورا دچار مشکلات مالی شد. اکنون نیز میخانه در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد و از قرار معلوم، «دن» به نورا خیانت کرده است؛ آن هم نه یک مرتبه، بلکه دو مرتبه با فردی که «نورا» می‌شناخت. همین موضوعات باعث شد که نورا احساس کند زندگی با دن چیزی نیست که می‌خواهد.

صحبت‌های او و دن کم‌کم تبدیل به بحث می‌شود. نورا از آرزوها و رؤیاهایی مانند رها کردن گروه موسیقی موفقش به‌خاطر دن یا مسائل دیگر صحبت می‌کند و به وضوح، بی‌توجهی دن را می‌بیند. او دیگر همان مرد خوش‌ذوق و شوخ‌طبع گذشته نیست.

هرچند که نورا عشق را در این زندگی تجربه کرده بود؛ اما ظاهراً رابطه‌اش با دن پایان خوبی نداشت. به همین دلیل، پس از اینکه احساس کرد عمیقاً از این زندگی راضی نیست، دوباره به کتابخانه نیمه‌شب بازگشت.

نورا شاکی از زندگی‌ای که تجربه کرده است، به خانم الم می‌گوید که دیگر علاقه‌ای به تجربه سایر حسرت‌ها ندارد و می‌خواهد بمیرد. اما کتابدارِ مهربان به او می‌گوید که پیش‌بینی عواقب تغییرات و تصمیم‌ها بسیار دشوار است و بیاید و یک مرتبه دیگر حسرت و آرزویی ساده‌تر را امتحان کند.

با تشویق‌های خانم الم، نورا حسرت زندگی با گربه‌اش را انتخاب می‌کند. او می‌گوید: «می‌خواهم زندگی‌ای را ببینم که در آن، ولتر، گربه راه راه نارنجی و عزیزم، آن شب از خانه بیرون نرفته است. می‌خواهم زندگی‌ای را تجربه کنم که در آن، دست به خودکشی نزده‌ام و از گربه‌ام خوب مراقبت کرده‌ام. حتی اگر شده برای یک مدت کم، این زندگی را می‌خواهم.»

این مرتبه، نورا روی تخت خانه‌اش که مرتب‌تر از قبل است بیدار می‌شود. تمام خانه را به دنبال گربه‌اش می‌گردد؛ اما دوباره جسد بی‌جان ولتر را زیر تخت پیدا می‌کند. با تجربه این صحنه و زندگی، نورا سرخورده‌تر از قبل به کتابخانه نیمه‌شب باز می‌گردد.

نورا با عصبانیت به خانم الم می‌گوید که این زندگی‌ای نبود که می‌خواست. خانم الم به او می‌گوید که ولتر قرار نبود هرگز زنده بماند؛ زیرا دچار بیماری قلبی بود و دیر یا زود در هر زندگیِ ممکنِ دیگری هم جانش را از دست می‌داد.

نورا وقتی می‌فهمد که خانم الم این موضوع را می‌دانسته و او را به این زندگی فرستاده است، عصبانی‌تر می‌شود؛ اما خانم الم با آرامش به نورا می‌گوید که «زندگی با نورا» بهترین زندگی ممکن برای گربه‌اش ولتر بوده و در تمام زندگی‌های دیگرش، دوران بسیار سختی داشته است.

او به نورا گوشزد می‌کند که با تجربه این حسرت، دریافته که «مراقب خوبی برای ولتر» بوده و مرگ گربه‌اش اصلاً تقصیر او نیست.

نورا دوباره به کتاب‌ حسرت‌ها نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که دیگر اثری از حسرت «کاش صاحب خوبی برای ولتر بودم» نیست.

نورا این‌بار آرزو می‌کند که با دوستش ایزی به استرالیا رفته باشد و آن زندگی را تجربه کند. او ناگهان در استخری شلوغ‌ و در یک روز آفتابی بیدار می‌شود. اکنون قهرمان مسابقات شنا است، در ساحل برونته سیدنی زندگی می‌کند و به وضوح، چیزی در زندگی‌اش عوض شده است.

دن در زندگی‌اش حضور ندارد و در این زندگی، نورا شعر می‌گوید و نوشته‌هایش را در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارد. اما هنوز خبری از ایزی نیست. پس از جستجوهای فروان، درنهایت نورا می‌فهمد که ایزی پس از نقل مکان به استرالیا، در یک تصادف رانندگی، جانش را از دست داده است. نورا هم با دردی وصف‌نشدنی به کتابخانه نیمه‌شب باز می‌گردد.

یأس و اندوهْ او را فرا گرفته است؛ بنابراین با رفتاری جدی‌تر به خانم الم می‌گوید: «دیدید؟ هیچ زندگی‌ای وجود ندارد که من در آن خوشحال باشم!»

این مرتبه خانم الم پیشنهاد می‌کند که رؤیای شناگر شدنش را زندگی کند. در این زندگی، نورا یک شناگر مشهور المپیک است. او در بسیاری مسابقات برنده شده و عنوان سریع‌ترین شناگر را نیز دارد.

برادرش مدیر برنامه‌های اوست و رابطه خوبی باهم دارند. نورا همچنین یک سخنران انگیزشی است. او هرچند که مادرش را از دست داده، اما پدرش هنوز زنده است و با زنی به نام «نادیا» ازدواج کرده.

نورا در این زندگی، هرچند شاد است، اما ظاهراً مشکلات سختی را پشت‌سر گذاشته که باعث می‌شود درست در وسط سخنرانی بزرگ انگیزشی‌اش، حرف‌هایی بزند که بیشتر ناراحت‌کننده هستند تا انگیزه‌بخش. او درست در زمانی که مخاطبانش بهت‌زده به حرف‌هایش گوش می‌دهند، از همه می‌خواهد که باهم مهربان باشند و سپس به کتابخانه بازمی‌گردد.

خرس قطبی و گروه هزارتو

نورا به کتابخانه نیمه‌شب بازگشت؛ اما اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود. لامپ‌های بالای سر کتابخانه سوسو می‌زدند و روشن و خاموش می‌شدند. شرایط در کتابخانه خوب نبود و خانم الم می‌گفت: «خطای سیستم» رخ داده است. نورا واقعاً چیزی از خطای سیستم نمی‌دانست؛ اما ظاهراً بازگشتش از زندگی قبلی به کتابخانه نیمه‌شب با مشکل روبه رو شده بود و از آنجایی که وجود کتابخانه نیمه‌شب به زنده ماندنش بستگی داشت، فهمید که احتمالاً باید در زندگی واقعی به مرگ نزدیک شده باشد.

نورا ۴ زندگی را تجربه کرده بود و در برخی از آنها واقعاً لحظات خوشحال کننده ای داشت. او احساس شادی ناشی از شنا کردن در استخر را به یادآورد و عمیقاً دلش نخواست بمیرد.

به محض شکل گرفتن این امید در دل نورا، وضعیت کتابخانه ثابت شد و همه‌چیز آرام گرفت. خانم الم به او یادآوری کرد که امیدی هرچند کوچک چه قدرتی دارد و چگونه توانسته او را تا حدی از مرگ دور کند.

سرانجام نوبت به انتخاب زندگی دیگری فرارسید.

از آنجایی که نورا نمی‌توانست زندگی‌ای که مادرش بیشتر از سال ۲۰۱۱ در آن زنده باشد را تجربه کند، تصمیم گرفت به یک رؤیای دیرین سر بزند. نورا به دنبال رؤیای «یخچال‌شناس شدن» رفت. او شیفته قطب شمال بود، می‌خواست به بهتر شدن کره زمین و نجات محیط‌زیست کمک کند و در کل، نورایی متفاوت از نورای فلسفه‌خوانده باشد.

با آرزوی زندگی کردن این حسرت، نورا روی تخت کوچکی درون اتاقک نقلی یک کشتی بیدار شد. او اکنون یک یخچال‌شناس بود که با گروهی، در حال اکتشاف قطب شمال بودند.

جالب است که نورا در هر زندگی، بدن و چهره جدیدی داشت! خودش بود؛ اما تغییرات اندکی می‌کرد. مثلاً موهایی بور یا مشکی، بلند یا کوتاه داشت. تیپ‌های مختلفی می‌زد و دوستانش نیز افرادی دیگر بودند. در این زندگی نیز ظاهر او بسیار متفاوت بود.

در طول همین سفر اکتشافی، نورا با «هوگو» (Hugo) آشنا می‌شود. هوگو به او می‌گوید که مقالاتش بی‌نظیر هستند و یکی از اعجوبه‌های رشته خودش به شمار می‌رود. تا اینجا نورا از زندگی‌اش راضی است تا اینکه به او می‌گویند که شیفت «دیده‌بانی» آن روز با نوراست.

او که چیزی از دیده‌بانی نمی‌داند با راهنمایی‌هایی دیگران راهی مقصدی می‌شود که او را به سمت یک خرس قطبی می‌کشاند. روبه‌رو شدن نورا با خرس قطبی، حسرت یخچال‌شناس شدن او را به «غریزه میل به بقا» تبدیل می‌کند.

نورا آرزو می‌کند باز به کتابخانه بازگردد و فریاد می‌زند: «کتابخانه!» اما اتفاقی نمی‌افتد. اکنون او با تمام وجود می‌خواهد زنده بماند؛ پس رو به خرس قطبی و پشت‌سر هم فریاد می‌زند: «نمی‌ترسم! نمی‌ترسم! نمی‌ترسم!» و بالاخره موفق به فراری دادن خرس می‌شود. پس از آرام شدن خرس، نورا چشم‌هایش را می‌بندد و انتظار دارد بار دیگر به کتابخانه بازگردد که چنین نمی‌شود.

روز بعد، او بازهم در کشتی است. او همچنان یخچال‌شناس است و کم‌کم با دیگران آشنا می‌شود. در این میان، از هوگو بیش از سایرین خوشش می‌آید و باهم وارد رابطه می‌شوند. این رابطه برای نورا سراسر یأس و ناامیدی است؛ زیرا احساس می‌کند هوگو به عنوان مردی صمیمی و دانا در زمان حال زندگی نمی‌کند و درک چندانی از عشق ندارد؛ بنابراین درنهایت به این نتیجه می‌رسد که زندگی کنونی نیز او را خوشحال نمی‌کند؛ بنابراین به کتابخانه نیمه‌شب باز می‌گردد.

بازگشت‌های نورا در این دفعات با تغییر همراه است. حالا که از قطب شمال بازگشته، خانم الم را نمی‌شناسند.

خانم الم به نورا می‌گوید که حواسش باشد که اگر در یک زندگی بمیرد، هرگز به کتابخانه نیمه‌شب باز نمی‌گردد و حالا هم به دلیل مواجهه با خرس قطبی و نزدیک شدنش به مرگ، این فراموشی رخ داده است.

خانم الم بازهم عواقب کارهایی که در یک زندگی انجام می‌دهد و تأثیر آن‌ها بر نورای کنونی را یادآور می‌شود. از مهم‌ترین تأثیراتی که خانم الم به نورا نشان می‌دهد، تغییر دیدگاهش نسبت به مرگ، شجاعت رویارویی با ترس‌ها، رهایی از عذاب وجدانِ نیمه‌تمام گذاشتن رابطه با دن و بسیاری موارد دیگر است. او در این زندگی‌ها چیزهایی را یاد گرفته است که در زندگی واقعی هرگز به دنبالشان نرفته بوده. او اکنون فرصت دارد که حقیقت را بفهمد؛ اینکه ببیند کدام آرزو ارزش وقت گذاشتن داشت و چه می‌شد اگر چیز دیگری انتخاب می‌کرد.

درنهایت او باید بداند که زندگی‌ای برایش بهترین زندگی است که در آن شاد باشد. پس با بلندپروازی آرزو کرد که هنوز هم در گروه موسیقی هزارتو باشد.

نورا این مرتبه خیس از عرق و سرشار از آدرنالین، روی صحنه و در حال خواندن بیدار می‌شود. نورا لحظه‌ای به اطرافش نگاه کرد؛ در حال اجرا در استادیوم بزرگ سائوپائولوی برزیل بود که اسم گروه هزارتو روی تابلوی بزرگش نشان داده می‌شد.

او بعدها فهمید که حتی با «رایان بِیْلی» نیز دوست صمیمی است. در این زندگی نیز با دن مشکل دارد و رابطه‌شان به خاطر گروه هزارتو به هم خورده است.

طی مصاحبه‌ای که برای نورا تهیه دیده شده بود، او فهمید که برادرش را از دست داده، درگیر مشکلات بسیاری است و ظاهراً بارها روی صحنه از هوش رفته؛ اما همچنان از او به‌عنوان یکی از اعجوبه‌های موسیقی یاد می‌شود.

نورا درست وقتی که فهمید برادرش را در این زندگی از دست داده است، حتی یک لحظه دیگر نیز آن را نخواست؛ پس بار دیگر به کتابخانه نیمه‌شب بازگشت.

نورا؛ زندگی‌های دیگر و زندگی کامل

نورا سرخورده و غمگین از آنچه که دیده است به کتابخانه و نزد خانم الم باز می‌گردد. به خانم الم می‌گوید که در هیچ‌کدام از این زندگی‌ها مدت زیادی خوشحال نبوده و گویا هر انتخاب دیگری هم داشته باشد، بازهم سرانجام خوبی در انتظارش نخواهد بود.

خانم الم که درماندگی نورا را درک می‌کند و می‌داند مشکل اصلی کجاست، به او دلداری می‌دهد و داستان خرس قطبی و مواجهه‌اش با مرگ و شجاعت پس از آن را به نورا یادآور می‌شود. او به نورا گوشزد می‌کند که چقدر دلش می‌خواست در آن لحظه باشد و باید بداند که اصلا ًمهم نیست چطور این حسرت‌ها را زندگی می‌کند، «تنها کافی است که زندگی را زندگی کند!»

خانم الم به نورا میگوید که درست مانند بازی شطرنج زندگی نیزبیشمار احتمالات ممکن و ناممکن دارد که در آن، هر کنشی، واکنشی‏Windo را فعال کنید به تنظیمات a بروید به دنبال می آورد.

درواقع، کتابدار مهربان کتابخانه نیمه‌شب به نورا یادآوری می‌کند که هنوز عواقب تصمیمات خود را نمی‌پذیرد و به همین دلیل، هر مرتبه که حسرت و آرزویی با شکست مواجه می‌شود، سرخورده و نالان به کتابخانه نیمه‌شب باز می‌گردد. او به نورا می‌گوید که اگر به این روند ادامه دهد، چیزی به از بین رفتن کتابخانه باقی نمی‌ماند.

او به نورا بیش از همه یادآوری می‌کند که اگر در بازی شطرنج درست بازی کند، حتی یک سرباز پیاده هم می‌تواند «ملکه» شود؛ بنابراین بهتر است روش دیگری را امتحان کند.

نورا در این لحظه، نگاهی به تمام زندگی‌هایی که تجربه کرده است می‌اندازد. درست همین‌جاست که متوجه می‌شود تاکنون هر زندگی‌ای که خودش خواسته، آرزوی فرد دیگری بوده است. شناگر شدن آرزوی پدرش بود، برادرش موفقیت گروه هزارتو را می‌خواست و میخانه سه نعل اسب هم متعلق به دن بود. حتی آرزوی استرالیا و دیدن نهنگ‌ها نیز برای ایزی و آرزوی یخچال‌شناس شدن برای خانم الم بود.

وقتی نورا این موضوع را می‌فهمد، بار دیگر دست به کارِ امتحان کردن زندگی‌های دیگر می‌شود. این مرتبه نورا تصمیم می‌گیرد یک حسرت ساده خودش را امتحان کند؛ او یک «زندگی آرام» می‌خواهد که در آن از حیوانات مراقبت کند.

درست چند لحظه بعد، نورا در جایی که نمی‌شناسد بیدار می‌شود. در این زندگی، او با شریک عاطفی‌اش پناهگاهی برای حفاظت از حیوانات دارند و از دوران دبیرستان باهم آشنا شده‌اند. بعدها مشخص می‌شود که گویی قصد زندگی با یکدیگر را نیز دارند؛ اما نورا بازهم خیلی زود متوجه می‌شود که این زندگی واقعاً آن چیزی نبوده که می‌خواسته است؛ پس به کتابخانه نیمه‌شب باز می‌گردد و تصمیم می‌گیرد تمام حسرت‌ها و آرزوهای خودش را زندگی کند.

با شروع موج‌سواریِ نورا بر سونامی حسرت‌هایش، او زندگی‌های عجیب و غریبی را می‌بیند. در یک زندگی، او با یک مرد مکزیکی آشنا می‌شود که صاحب یک تاکستان است. هرچند که در این زندگی، چند روزی خوشحال است؛ اما ظاهراً این خوشبختی واقعی نیست.

زندگی‌هایی که نورا تجربه می‌کند هر مرتبه، جنبه جدیدی از شخصیتش را به او نشان می‌دهند و به نوعی، پاسخ «کاش اگر این کار را نمی‌کردم، این‌طور نمی‌شد» هستند. او سرنوشت این ای کاش‌ها را می‌بیند و در کمال تعجب بازهم با تحقق رؤیاهایش خوشحال نیست.

او کم‌کم بلندپروازانه‌تر فکر می‌کند. پیانیستی حرفه‌ای، عکاس مجله نشنال‌جئوگرافی، بی‌خانمان، رمان‌نویس، مدرس فلسفه، بلاگر سفر و حتی مادر مجرد است. در برخی، ۱ دقیقه می‌ماند و برخی را روزها زندگی می‌کند.

این زندگی رندوم همچنان ادامه دارد تا اینکه نورا متوجه می‌شود دلیل اصلی‌ای که او دست به خودکشی زد، بدبختی و وجود خودش نبود؛ بلکه دلیلش این بود که راهنمایی نداشت و نمی‌توانست راهی برای نجات پیدا کند.

جالب است که نورا در خلال زندگی‌های بعدی، بازهم با «هوگو» ملاقات می‌کند و این مرتبه با شجاعت به او می‌گوید که اصلاً روحیه پایداری ندارد. این رُک بودن نورا به هوگو نیز کمک می‌کند که فکری به حال زندگی خودش کند و بیشتر در لحظه حال باشد.

زندگی‌های موازی نورا و حسرت‌هایی که او انتخاب می‌کند، باعث تغییر در زندگی دیگران و خودش نیز می‌شوند و این نکته‌ای است که خانم الم مرتباً بر آن تأکید دارد.

بعد از یکی از زندگی‌ها، وقتی نورا به کتابخانه نیمه‌شب بازمی‌گردد، فضا تاریک‌تر از قبل است. خانم الم می‌گوید که احتمالاً به مرگ نزدیک شده. نورا وحشت می‌کند؛ اما خانم الم کتاب به دست وارد می‌شود و می‌گوید که هنوز هم شانس امتحان کردن حسرت‌هایش را دارد و کافیست از بودن در لحظه لذت ببرد.

نورا انتخاب می‌کند که با «اَش»، همسایه جراحش که خبر مرگ ولتر را برایش آورده بود ملاقات کند و به تقاضای دعوت او برای صرف قهوه جواب مثبت بدهد. با آرزوی این حسرت، بار دیگر نورا از خواب بیدار می‌شود.

نورا و زندگی جدید

این زندگی جدید قرار است که نورا را از گم‌گشتی نجات دهد. وقتی در این زندگی بیدار می‌شود، به شدت خسته است. قاب عکسی را روی دیوار می‌بیند و چشمش به مردی می‌افتد که کنارش به آرامی خوابیده. نمی‌توانست درست تشخیص دهد این مرد، «اَش» است یا نه!

وقتی انگشت حلقه‌اش را لمس می‌کند متوجه می‌شود که در این زندگی ازدواج کرده است. نورا آهسته از اتاق بیرون می‌رود و صدای ظریف و ملایمی می‌شنود که می‌گوید: «مامانی، خواب بد دیدم.»

او ظاهراً در این زندگی، دختری ۴ ساله و زیبا به نام «مالی» دارد، در کمبریج با اَش، همسر جراحش زندگی می‌کند، مدرّس فلسفه دانشگاه کمبریج است و می‌خواهد کتابی بنویسد. حتی رابطه خوبی با برادرش جو دارد و از زندگی راضی است؛ اما پدر و مادرش فوت کرده‌اند. آن‌ها حتی یک سگ خانگی به نام «افلاطون» نیز دارند.

او و اش به گفته مالی در این زندگی عاشق همدیگر هستند و زمان خوبی را با دخترشان سپری می‌کنند. او سرزنده و ورزشکار است و به نظر همسایه‌ها و دوستانش نیز خانواده شادی هستند.

نورا از دیدن این همه زیبایی در دلش احساس شادی می‌کند. از اینکه اگر اش را انتخاب می‌کرد ممکن بود چنین زندگی‌ای داشته باشد.

نورا و همسرش «آش زوج موفقی هستند. او با نگاهی به سرتاسر خانه از قاب عکس ها گرفته تا باقی چیزها میتواند این احساس خوب را درک کند.

در خانه جدیدش خبری از داروهای افسردگی نیست. این زندگی هرچند مشکلاتی دارد، اما ظاهراً به آنچه نورا می‌خواهد بسیار نزدیک است. این تنها زندگی‌ای است که نورا گذر زمان را در آن احساس نمی‌کند.

روزی درنهایت، نورا به این فکر می‌رسد که این دقیقاً همان زندگی‌ای است که می‌خواهد. در این زندگی شاد است و شاید این همان «زندگی کامل» باشد که آرزویش را دارد.

شب‌ها و روزها می‌گذرند و نورا از این زندگی بیشتر و بیشتر راضی است. اش واقعاً مرد مهربان و خوبی است و بهترین دوست نورا هم محسوب می‌شود.

نورا در این زندگی تصمیم می‌گیرد به دیدار خانم الم واقعی برود و از خوشحالی‌اش برای او بگوید؛ اما وقتی به خانه سالمندانی که او در آنجا زندگی می‌کند سر می‌زند، متوجه می‌شود که خانم الم از دنیا رفته است.

نورا در گیرودار درک مرگ خانم الم است که با حادثه دستگیری دو مجرم روبه‌رو می‌شود. چهره یکی از مجرم‌ها برایش بسیار آشنا است؛ این پسر همان «لئو»، شاگرد خصوصی پیانویش بود که اکنون بدون تدریس نورا این چنین رفتاری پیدا کرده. با مشاهده این مشکلات، نورا دوباره احساس ناامیدی می‌کند و همین احساس یعنی نارضایتی از زندگی!

از آنجایی که خانم الم در کتابخانه نیمه‌شب به او گفته بود که هر زندگی میلیون‌ها تصمیم را شامل می‌شود که تغییرات و اثرات خود را دارند، ترسی به جان نورا می‌افتد و با دلهره از اینکه دیگر اش و مالی را نبیند، به شهرش باز می‌گردد تا یک‌بار دیگر ملاقاتشان کند.

او که دیگر می‌داند یک جای کار می‌لنگد و نمی‌تواند مدت زمان بیشتری در این زندگی بماند، پذیرای ناپدید شدن دردناک مالی و اش می‌شود. اکنون او بار دیگر در کتابخانه نیمه‌شب بیدار می‌شود.

وقتی نورا در کتابخانه چشمانش را باز می‌کند، شرایط ناپایدار است. چراغ‌ها سوسو می‌زنند و زمین می‌لرزد. خانم الم به نورا می‌گوید که آرام باشد؛ اما او فریاد می‌زند که اش و مالی را می‌خواهد و اکنون که کتابخانه در حال خراب شدن است، یعنی به مرگ نزدیک‌تر شده . او می‌گوید که به‌شدت می‌خواهد زندگی کند و به درخواست نوشیدن قهوه «اَش» پاسخ مثبت بدهد.

نورا از خانم الم می‌خواهد که به زندگی با اش و مالی بازگردد؛ اما خانم الم می‌گوید که امکانش وجود ندارد، مشکل اصلی اتفاق افتاده و او دیگر نمی‌تواند زندگی‌ای انتخاب کند.

نورا در زندگی واقعی در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود و همان‌طور که خانم الم گفت، کتابخانه نیمه‌شب تا زمانی وجود دارد که نورا هم زنده باشد.

در این لحظه اتفاق عجیبی می‌افتد؛ ناگهان ساعت نورا که تا آن وقت روی ۱۲نیمه‌شب ثابت مانده بود، شروع به حرکت می‌کند و خانم الم می‌گوید که تنها ۱ دقیقه وقت دارد تا به زندگی بازگردد و از کتابخانه نیمه‌شب بیرون برود.

چند لحظه پیش از آنکه نورا کتابخانه را ترک کند، خانم الم به او می‌گوید که آیا در زندگی با مالی و اش خوشحال بود و جواب نورا این است که احساسش نزدیک‌ترین احساس به «خوشبختی» بود. او فریاد می‌زند: «نمی‌خواهم بمیرم!»

خانم الم راه فرار را به او نشان می‌دهد. این کتابخانه، راه خروج اضطراری عجیبی دارد و این راه خروج، کتابی به نام «کتاب آینده» است که بعد از همه کتاب‌ها خواهد سوخت.

نورا باید خود را به ردیف یازدهم کتابخانه برساند و این کتاب را پیدا کند. او درنهایت می‌فهمد که دلیل خراب شدن کتابخانه، مردن او نیست؛ بلکه با شروع میل او به زندگی، کتابخانه نیز آغاز به ناپدید شدن کرده است. کتابخانه داشت به نورا این شانس را می‌داد که دوباره زندگی کند.

ناگهان تکه بزرگی از سقف کتابخانه به زمین افتاد و نورا در غبار و دود، خانم الم را گم کرد.

شروعی تازه

نورا سرگشته در جهتی که خانم الم به او نشان داده بود حرکت می‌کند. بین قفسه‌ها تا ردیف یازدهم جلو می‌رود و کتاب حسرت‌ها را که به طرز عجیبی سبک‌تر شده است پیدا می‌کند. هم‌زمان صدای خانم الم که فریاد می‌زند: «حق نداری ناامید شوی!» همراه با هزاران فکر دیگر در سرش می‌چرخند.

نورا سید حالا میداند که برای شاد بودن نیازی به تاکستان زندگی در استرالیا یا تبدیل شدن به یک شناگر المپیک ندارد؛ بلکه کافیستلحظه به لحظه زندگی را زندگی کند.

نورا کتاب آینده را باز می‌کند و با قلمی که خانم الم به او داده است، اولین جمله این کتاب سفید را می‌نویسد: «من زنده هستم!» لحظه‌ای بعد، کتابخانه نیمه‌شب تبدیل به خاکستر و دود شد.

ساعت ۱۲:۰۱:۲۷ نیمه‌شب، نورا در خانه خودش از خواب بیدار می‌شود، اثرات اوردوز بسیار شدید است. به سختی می‌تواند حرکت کند. خودش را کشان‌کشان به راهروی آپارتمان می‌رساند. او آنقدر وضع وخیمی دارد که نمی‌تواند تلفن همراهش را برای کمک پیدا کند. وقتی به نزدیکی اولین آپارتمان می‌رسد، همان‌جا با صدا کردن همسایه و اینکه چه کاری انجام داده است از او کمک می‌خواهد.

«زندگی در ورای ناامیدی آغاز می‌شود.» این اولین جمله‌ای است که نورا پس از بیدار شدن در بیمارستان به یاد می‌آورد. او را به بخش مراقبت‌های ویژه فرستاده‌اند و پس از مدتی، حال بهتری دارد. چند دقیقه بعد، برادرش به ملاقاتش می‌آید و درحالی‌که نسخه‌ای از مجله نشنال‌جئوگرافی را به دست دارد، به او می‌گوید که همیشه دوستش داشته و هرگز فراموشش نمی‌کند.

نورا نیز «جو» را عمیقاً در آغوش می‌گیرد. او دیگر می‌داند چه می‌خواهد و عواقب تصمیم‌هایش را دیده است. او در هر زندگی، بیش از همه با جنبه‌های مختلف شخصیت خودش آشنا شده و یاد گرفته که چطور قدر داشته‌هایش را بداند.

او آموخته که پیش از آنکه آرزوهایش تبدیل به حسرت‌های سنگی شوند، هرروز مانند شیشه‌های رنگی، آن‌ها را دستمال بکشد و برای رسیدن به آن‌ها تلاش کند.

او دیگر معنای زندگی خوب را می‌داند، بیش از همه آگاه است که زندگی مجموعه‌ای از احتمالات ممکن و ناممکن است و هزاران تصمیمِ گرفته و نگرفته پیش رو دارد. برای مثال، می‌تواند خودش بار دیگر برای ملاقات با اش پیشقدم شود و شاید روزی هم مادر مالی شد.

وقتی برادرش تلفن همراهش را به دستش می‌دهد، با پیغام شاد ایزی روبه رو می‌شود. نورا می‌داند که ایزی را در یک زندگی از دست داده؛ پس همین دوستی راه دور هم برایش ارزشمند می‌شود.

او پس از بهبودی و مرخص شدن از بیمارستان، درباره انسان‌هایی که در زندگی‌های موازی خود دیده، جستجو می‌کند. برای مثال، به دنبال «اینگرید»، پروفسوری که با او در قطب شمال بود می‌گردد و می‌فهمد واقعاً چنین فردی وجود دارد.

اش را هنگام مرخص شدن از بیمارستان می‌بیند و با فکر اینکه می‌تواند زندگی خوبی با او داشته باشد، لبخند می‌زند و ملاقات با اش را یکی از برنامه‌هایش قرار می‌دهد.

روزهای پس از آن اتفاق عجیب، زندگی نورا واقعا جذاب می‌شود. نورا تصمیم می‌گیرد سری به خانم الم در همان خانه سالمندانی که دیده بود بزند. خانم الم مسن‌تر از زمانی به نظر می‌رسد که کتابدار کتابخانه نیمه‌شب بود. او که همچنان با صفحه بزرگ شطرنجش مشغول است، از دیدن ناگهانی نورا شگفت‌زده می‌شود.

خانم الم به او می‌گوید: «اینجا هیچکس شطرنج بلد نیست و خوشحال شدم که آمدی! واقعاً انتظار نداشتم!»

نورا نیز در پاسخ می‌گوید که بیشتر پیش او می‌آید تا با هم شطرنج بازی کنند و حرف بزنند.

خانم الم که نام کوچکش «لوئیس» است، لبخند عمیق و شادی می‌‌زند و با دست به نورا تعارف می‌کند که پای شطرنج بنشیند. نورا هم هم‌زمان با بازی، از زندگی خود می‌گوید.

خانم الم در صحبت‌هایش با نورا از حسرت‌هایش نیز حرف می‌زند. می‌گوید که مادر خوبی نبوده، آدم سخت‌گیری است و همسر خوب و مناسبی هم نبوده است. نورا که این صحبت‌ها به گوشش آشناست، تنها یک جمله می‌گوید: «خانم الم! شما برای من مهربان‌ترین بودید. وقت‌هایی که مشکل داشتم، شما می‌دانستید چطور راهنمایی‌ام کنید.»

همین جمله، آرامش خاطر را به خانم الم هدیه می‌دهد و می‌فهمد که برای خیلی‌ها مفید بوده است. او مهره‌ای روی صفحه شطرنج حرکت می‌دهد و می‌گوید: «زیبایی بازی شطرنج به این است که نمی‌دانی چه می‌شود و مانند زندگی، هر تصمیمی عواقب و هزاران احتمال ممکن و ناممکن دارد. حد و مرزی برای پیشرفت و رؤیاپردازی نیست.»

نورا لبخند می‌زند. آگاهی برایش آرامش به ارمغان آورده است و اکنون می‌داند چطور زندگی کند!

سخن پایانی

نورا سید فرصت آن را داشت تا در کتابخانه نیمه‌شب، حسرت‌ها و آرزوهایش را زندگی کند و در خلال هزاران هزار زندگی، بیش از همه، خودش را بشناسد و بداند که شادی واقعی چیست و از زندگی چه می‌خواهد.

زندگی پر است از دلتنگی‌ها، حسرت‌ها، آرزوها، ای کاش‌ها و تصمیمات درست و غلطی که خودمان بسته به شرایط شخصی و محیطی گرفته‌ایم. دلتنگی برای دوستانی که نداشته‌ایم، مکان‌هایی که ندیده‌ایم، کارهایی که نکرده‌ٰایم، احساسات، مزه‌ها، عطرها و میلیون‌ها صدا که نشنیده و حس نکرده‌ایم و حتی کودکی که هرگز نداشته‌ایم. حسرت خوردن و غرق شدن در آرزوها کار سختی نیست.

مشکل اصلی نورا و خیلی از ما، زندگی‌های تجربه‌نکرده‌ نیست، بلکه حسرت آن زندگی‌ها است؛ حسرتی که باعث می‌شود در خودمان فرو برویم، چروکیده شویم، میل به چیزی نداشته باشیم، نخواهیم دیگر بنویسیم یا بخوانیم و ریشهٔ تمام بدبختی‌ها را خودمان بدانیم.

هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم اگر زندگی‌مان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، چگونه می‌شد. قطعاً تصمیم‌ها و زندگی‌های متفاوتی وجود دارند؛ اما به گفته خانم الم: «اصلاً مهم نیست بلد نباشی چطور زندگی کنی، کافیست زندگی را زندگی کنی!»

کافی است یاد بگیریم که در حال زندگی کنیم و از آنچه می‌بینیم لذت ببریم، قدر اطرافیانمان را بدانیم، از چرخش زیبای یک برگ در روز بهاری و بادی ملایم لذت ببریم و بدانیم که این خود زندگیست و نیازی به تاکستان‌های پر زرق و برق یا شغل‌های آنچنانی برای خوشبختی نیست.

مسلماً هیچکس نمی‌تواند همه‌جا را ببیند، با تمام افراد آشنا شود و حسرت‌هایش را زندگی کند؛ اما در هر صورت، بیشتر احساساتی که در زندگی‌های متفاوت خواهیم داشت، در همین زندگی نیز وجود دارند. مثلاً لازم نیست برای لذت بردن از یک موسیقی، از تمام ژانرها سر در بیاورید یا تک تک قطعه‌های یک گروه را بشنوید. نیازی نیست انسان بی‌نقصی در زندگی‌تان باشد که احساس عشق و دوست داشته شدن کنید.

عشق، خنده و ترس و درد در تمام زندگی‌ها وجود دارند. «زندگی کامل» یعنی ترکیبی از تمام این احساسات و قدرت مدیریت آن‌ها. نورا سید نیز در خلال زندگی‌های مختلفش این موضوع را فهمید و حالا دیگر نیازی نیست برای فهمیدن اینکه «زندگی زیباست»، به کتابخانه نیمه‌شب سر بزند.

فقط کافی است که آهسته چشمانمان را ببندیم و از تک‌تک صداها، مزه‌ها، عطرها، طعم‌ها و احساساتی که در لحظه تجربه می‌کنیم، لذت ببریم. در این صورت، با تمام وجودمان زندگی کرده‌ایم و چه چیزی بهتر از این؟!

شاید ما به اندازه نورا سید خوش‌شانس نباشیم که بتوانیم حسرت‌هایمان را زندگی کنیم؛ اما می‌توانیم از زندگی او درس بگیریم، می‌توانیم تجربه کنیم، بیابیم، لذت ببریم. پس بهتر است که واقع‌بین باشیم و به این زندگی پر از چالش، غم، اندوه و سختی و درعین‌حال پر از عشق، دوستی، محبت و زیبایی، سلام بگوییم.

#سوبژه

#کتاب

#کتابخوانی

#معرفی_کتاب

مرگ زندگیکتابخانه نیمه‌شبمعرفی کتابکتاب خوانیکتابخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید