صحبتم سریع روی اصل مطلبه!
اولن اینکه اگه واقعا پول نبود,کار هم به شکلی که الآن به وفور ریخته (البته نه تو محل ما!) وجود داشت؟
خب معلومه نه, همه پاهاشونو مینداختن روهمو لم میدادند رو کاناپه ی فرضیو تلوزیونی رو نگاه میکردن که وجود نداشت!
اما میخوام اینو بگم که شبا مردم با چه حسی به خواب میرنو با چه انگیزه ای صبحا واسه کار پا میشن؟!
به جرات میشه گفت بیشترشون علاقه ای به کاری که میکنن ندارند!
فقط هم به این دلیل که اغلب اصلن نمیدونن به چی علاقه دارن,فقط مامان بچگی میگفت پسرم میخواد دکتر بشه!مهندس بشه... هزارتا دَری وَریه دیگه!
اونام میخوان بچهاشون بشن چیزی که خودشون میخواستنو نشدن!
طی یه دوره طولانی توهمی,بچه درگیره رویاهاییه که خانواده داره براش میسازه و داره تو مغزش مهندسِ برقو تحلیل میکنه که داره پیچ گوشتی میکنه تو سوراخ پریز!
بعد ازین که میرسی به جایی که میبینی مال این حرفا نیستیو دکتر مهندسی هم تو کتت نمیره!
ولی تو نقاش بودن یا نواختن یه ساز یا همین نوشتن,هم علاقه و هم مهارت بیشتری داری ولی...
از اونجایی که از نظر بقیه ساز زدن که ساز زدن کار خالتوراست یا با نقاشی میتونی تهش یه دفتر نقاشی داشته باشی,تورو تو کاری که میتونی از هر نظر توش بهترین باشی رو دلزده میکنن!
پس بعد از اون شما به سمت راهی اشتباه وارد میشی!
یه تحصیل دیگه و یه پسرفت آکادمیک!
و در آخر از این ور مونده و از اونور رونده میشی!
و حالا شما بدون هیچ مهارت و علاقه ای وارد یک شرکت و یک انبر به دست مشغول به کار میشی!
دیگه از اینجا به بعد کار میکنی که بتونی با بی هنریت فقط پول در بیاری!
تا بتونی نیاز هات رو برطرف کنی!
و این میشه یه داستان غم انگیز برای...