ویرگول
ورودثبت نام
کدو سبز
کدو سبز
کدو سبز
کدو سبز
خواندن ۳ دقیقه·۱۳ روز پیش

من و بلا

من و بولیمیا زمان زیادی را باهم گذراندیم. به قدری که من برایش اسم گذاشته بودم...بلا!

من و بلا سایه ی یکدیگر را با تیر می‌زدیم، اما پای جدا شدن که می رسید قیافه ی اخمو و صورت ترسناکش ناپدید میشد. دست نوازش بر سرم میکشید؛ لبخند زیبا و ملیحی روی صورتش مینشست و کنار گوشم زمزمه میکرد:

"بدون من نمیتونی."

"خودت هم میدونی به محض ول کردنم بدبخت میشی"

"هرچیزی که داری هم بخاطر وجود منه"

" اگر ترکت کنم قراره به خاک سیاه بشینی!"

"دیگه اذیتت نمیکنم، محبورت نمیکنم."

و من بودم که کم کم نرم میشدم و روز از نو، روزی از نو.

اگر بخواهم تشبیهی کنم، من و بلا مثل یک زوج ناموفق بودیم. بارها و بارها مرا تا دم مرگ عذاب میداد و من تحمل میکردم. زمانی که به اینجایم، یعنی درست زیر گلویم می‌رسید و صبرم تبدیل به بغض و ناراحتی میشد، عزمم را جزم میکردم و تصمیم به جدایی می‌گرفتم. میگفتم دیگر بس است. ترسهایم چیزی جز توهم نیست. بلا هیچ فایده ای برایم ندارد. میخواهم دیگر ترکش کنم! اما درست همان لحظه که احساس خطر میکرد دیگر ترسناک نبود، تحت فشارم نمی‌گذاشت؛ کنار می آمد و چند وقتی حرف، حرف من بود.

خیالش که راحت میشد، کم کم افسار را دستش می‌گرفت و صورتش حتی از دفعه ی پیش هم ترسناک تر میشد. و همین شد که من و بلا حالا هفت سال است که باهم زندگی میکنیم.

گاهی فکر میکردم من بدون بلا هویت خودم را از دست دادم. شاید به این خاطر که از شروع نوجوانیم کنارم بود. حتی او هم به وجود من عادت کرده بود. یا شاید هم فقط میترسید که یک روز هیچوقت نباشد. بلا مثل یک قل دیگرم بود که به من چسبیده بود.

اغلب اوقات مردم و حتی مادرم از من میپرسیدند چرا انقدر بی انرژی و بی حال هستی؟ مثل یک مریض زیر چشمهایم گود بود و لبهایم همیشه خشک. روی دستهایم جای پین و زخم، کم اما بود.

آن ها درک نمی‌کردند بلا چقدر بزرگ و قدرتمند شده. به قدری قوی که مثل یک قل همسان به من چسبیده بود و حتی توان جدا کردنش را نداشتم. هیچکدام از آنها درک نمیکردند علت چهره ی ماتم زده و بی حال من این بود یک موجود نامرئی که هر لحظه درون ذهنم حرف میزند و از من تغذیه میکند.

بلا گاهی اوقات با من مهربان بود. وقتی از شدت استفراغ و خم بودن روی کاسه توالت، سرم گیج می‌رفت و اشکهایم سرازیر میشد دلش می‌سوخت. بهم می‌گفت دیگر کاری با من ندارد. از این به بعد درست میشود. کمکم میکند کنترلش کنم. اما هربار بعد از مدتی حرفهایش را فراموش میکرد

می دانم نتیجه ی بدی در انتظارم خواهد بود. مطمئنم اثار این آزارها در مدت کوتاهی ظاهر میشوند. درواقع واقع بینانه تر باشیم. مثل هر بیماری دیگری، انگلی بود که با تسلیم شدن من قوی تر و بزرگ تر میشد

انگار هر وعده ی غذایی که راهی چاه توالت میشد، راهی به حلق بلا داشت. میگفتم بس است. حناق بگیرد آن شکم و اشتهای گور به گور شده ات را. می‌گفت از شنبه ی بعدی قول میدم ترکت کنم. درواقع باهم قول می‌دادیم، اما همه خبر داریم آن شنبه هیچوقت نمی‌رسد

بولیمیااختلال وسواس
۱
۰
کدو سبز
کدو سبز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید