فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
از ده سال پیش بخاطر تیلور سوییفت منتظر این سن بودم. با دوستهای صمیمیم توی حیاط مدرسهی راهنماییمون راه میرفتم و آرزو میکردم منم توی اون سن یه عالمه مهمونی برم. آدمهای باحال باهام دوست بشن و من رو توی گروهشون راه بدن. درآمد داشته باشم و از خونه رفته باشم. اما هیچوقت آرزوی هیچ پسری رو نمیکردم! هیچوقت مهم نبود که دوستهام دوست پسر دارن ولی من نه. الانم مهم نیست. چیزی که توی این دو هفتهی آخر بیست و دو سالگیم مهم هست، تجربههامه.
فکر میکنم بیست و یک سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
نصف بیست و یک سالگی و نصف بیست و دو سالگیم رو توی اصفهان گذروندم. و تا ترم قبلی عملا هیچ لذتی نبردم. بیست و یک سالگیمم از دستم بیرون پرید. درونگرا باش ولی پاستیل بخر تا به کنار دستیت تعارف کنی و دوست بشی. صبر کن و با فلانی از کلاس خارج شو شاید هممسیر بودین. با هماتاقیهات پانتومیم بازی کن و از تولد هماتاقیت لذت ببر. اوه مهم نیست یکهو افسرده شدی چون گفتن بذار فلانی فقط بازی کنه چون اون عصبانیتش باحاله! با هماتاقیهای جدیدت صمیمی نشو. نذار دنیا دو بار یه تجربه رو بهت یاد بده.
فکر میکنم بیست سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
چراغهای پر نور اصفهان رو میبینی؟ یه روز پاندمی تموم میشه و میتونی برای همیشه از خونه بیرون بیای. حالا دانشگاهت رو ثبت نام کن و با شادی به شهر و خونهت برگرد چون نمیدونی سه سال بعد تصمیم میگیری تغییر رشته بدی و دوباره برگردی خونه. چون توی این رشته نه شاد بودی و نه خودت. فکر میکنم بیست سالگیم ازم دزدیده شد. من قرار بود با دوستهای صمیمیم دانشگاه برم و حالا کسی رو ندارم بهش پیام بدم.
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
اما پریسا، هماتاقی جدیدم، رو دیدم. هر شب دستش رو میگرفتم و از شبهای پاییز اصفهان لذت میبردیم. درختها رو نگاه میکردیم. بلند میخندیدیم. خیلی جدی تصمیم گرفتیم لبو، ذرت و پف فیل زیر خواجو بفروشیم ولی نداشتن کارت خوان برنامهی باحالمون رو بهم زد. پریسا میگفت دو سال دیگه وقتی ازمون پرسیدن «کار باحالی انجام دادی؟» میگیم «زیر خواجو ذرت فروختم» ولی مطمئن باش همه میگن بابا تو دختری غیر ممکنه اینکار رو کرده باشی! هیچکس باورش نمیشه ولی ماها حقیقت رو که میدونیم.
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
اما با پریسا میرفتیم نظر فقط و فقط بخاطر نون شکلاتی و نون خرمایی خوشمزهاش. بخاطر آرایشگاه مردونهی جذابی که همیشه چندتا پسر داشتن موهاشون رو بازکات میزدن و ماها لو نمیدادیم که قسمت جذاب نظر شرقی فقط اون آرایشگاهه!
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
اما وقتی با دامن و پالتوی کرمم بیرون رفتیم و اون میگفت «غیر ممکنه با این تیپ شماره نگیری» ولی غیرممکن، ممکن شد و تمام راه رو خندیدم.
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
اما وقتی اون آقاهه توی ماشین تمام صورت پارتنرش رو بوسید ماها داد زدیم «ما بهر تماشای جهان آمدهایم!!»
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
اما وقتی باهم قرار بود سوار بی آر تی بشیم و اون هنوز داشت کارتش رو شارژ میکرد، من یه پام رو گذاشتم روی سکو و داد میزدم «پریسا بدو!!» و بقیهی راه رو از کاوه آفاق، هادی پاکزاد و راک حرف زدیم.
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.
چون نه مهمونی هالووین رفتم. و نه اون عرقی که توی خوابگاه خوردم به باحالی تصورم بود. بازم هر چی پسر بهم اعتراف کردن من ردشون میکردم چون هیچ کدوم استانداردهای من رو نداشتن. پس سر قرار نرفتم. شبها زود خوابیدم و تا نصفه شب غیبت اکس دوستهام رو نکردم. نصف شب فیلم ترسناک ندیدم تا به زندگیم هیجان بدم ولی اوه با یه دختر مزخرف دوست شدم تا با وجود زندگی سیرکش، شهر من رو مسخره کنه (به خدا این چیپترین چیزی بود که توی عمرم دیدم و مطمئنم بدترش هرگز پیش نمیاد!).
توی منطقهی امنم موندم. توی خیابون به چشمهای آدمها نگاه نکردم. از آدمها دوری کردم. وقت آزادم رو کتاب خوندم. توی خونه و خوابگاه موندم. از آشپزخونه خوابگاه فرار میکردم چون هر روز زهرای اتاق شماره دو اونقدری برونگرایی نمیکرد تا دستم رو بگیره و بگه «بیا با ما کردی برقص» و منم باهاشون کردی برقصم. هر چند بیست ثانیه هم طول نکشید چون بچههای شرق ایران نمیدونن کردی و لری واقعا رقص باحال و قشنگین.
فکر میکنم بیست و سه سالگیم قراره از دستم سر بخوره و تموم شه.
چون باز کنکوریام و خونه نشین. و هیچ پریسایی هماتاقیم نیست! درونگراتر شدم و دوستهام همه ازم دورن. چون قرار نیست از توی اتاقم دنیا رو فتح کنم. اینطوری تمام سالهای زندگیم از دستم سر میخورن و تموم میشن؛ چون من پریسا نیستم که بتونم خوش بگذرونم.
فکر میکنم بیست و دو سالگیم از دستم سر خورد و تموم شد.