تبلور مهر
تبلور مهر
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

«عطر زعتر»

چانه‌های خمیر را گرد کرد. یکی یکی کنار هم گذاشت. چانه‌ی آخر را که گرفت، رو به حبیب کرد.
- حبیب کاش «زعتر» داشتیم.
- ما کنجد هم نداریم، تو زعتر می‌خوای؟
- روغن زیتونش هم کم شد.
- عوضش گَرد و غباری که می‌پاشه روش خوشمزه‌اش می‌کنه.
چشمان نجلا سرخ شد. سرخی‌ای که حکایت از آتش درون داشت. لحظه‌ای نبود که یاد غاده نیفتد. غاده همیشه نان «مناقیش» توی کیفش داشت. مادرش که نان محلی‌ می‌پخت، به اصرار غاده پر از زعتر می‌کرد. آخرین باری که باهم از آن نان‌ها خورده بودند قبل از آتش‌بس بود.
غاده تکه‌ای نان در دهان خودش گذاشت. چشم چشم می‌کرد تا خانم معلم نبیند. یک تکه نان در دستش گرفت، آرام زیر نیمکت برد و در دست نجلا گذاشت. نان روی زبانشان خیس می‌خورد، بدون آنکه دهانشان جُم بخورد. خانم معلم مشغول نوشتن فرمول مثلثات و مشتقات آن روی تخته بود. غاده نگاهی به لپ‌های قلمبه‌ی نجلا انداخت. خنده‌اش گرفت. نجلا هم با صدای او شروع به خندیدن کرد. خانم معلم با گچ روی تخته سیاه کوبید. بدون آن‌که سربرگرداند گفت: «باز به چی می‌خندید؟ شما نوجوونا به شکاف روی دیوار هم می‌خندید.»
عصر همان روز بود. از عصر همان روز دیگر غاده نخندید. خودش و تمام خانواده‌اش زیر بمباران اسرائیل به شهادت رسیدند.
نجلا اما با خاطره‌ی آن روز می‌خندید. اشک گوشه‌ی چشمش کمین کرده بود، اما لب‌هایش همچنان می‌خندید.
چانه‌ی آخر خمیر را روی سینی چوبی گذاشت. عطر زعتری که نبود، مشامش را پر کرد. وردنه را برداشت. خمیر را باز کرد. همچنان لبخند می‌زد. حالا نه فقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته‌ی مدرسه هم می‌خندید. به غزه‌ای که خالی از دیوار شده بود می‌خندید. به موشک‌هایی که بالای سرش می‌دید، به رقابتشان برای کشتن کودکان می‌خندید. می‌دانست جهان به خنده‌ی از ته دل او محتاج است. چشمانش را بست. دسته‌گلی را تجسم کرد که در آغوش گرفته است و به مزار غاده می‌رود. بوسه‌ی نرم دخترکی را روی گونه‌اش حس کرد. او را بغل گرفت و از دوستی‌اش با خاله غاده برایش گفت. چشمانش را باز کرد. به دوربین مقابلش لبخند زد.


«مهدیه پوراسمعیل»

خانم معلم
مهدیه پوراسمعیل هستم. تمامِ خلوتِ من، خواندن است و نوشتن. کانال تلگرام: t.me/tabalvoremehr_me
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید