فاطمه بلدی
فاطمه بلدی
خواندن ۶ دقیقه·۱ روز پیش

بازمانده‌ی نسل گربه‌ها!

بازمانده نسل گربه‌ها، جان!
بازمانده نسل گربه‌ها، جان!


انتهای یک کوچه‌ی تاریک نشسته بود‌. و همان‌طور که از سرما به خودش می‌لرزید به اتفاقات وحشتناک آن روز فکر می‌کرد. پدر و مادرش جلوی چشمانش توسط لوک، آن سگ شکاری شرور کشته شده بودن!

تا چشمانش را برای لحظه‌ای می‌بست دوباره چشمان قرمز عصبانی و وحشتناک لوک را می‌دید و از ترس به خودش بیشتر می‌لرزید. احساسات متضاد متفاوتی وجود نحیف جان را در برگرفته بود. سرما، ترس، تنهایی، اضطراب، حتی انتقام!

تحمل این حجم از سختی برای جان سنگین بود. دور و بر خودش را نگاهی انداخت. روی دیوار لوله پولیکایی دید که گویا برای این تعبیه شده بود که به‌عنوان ناودانی سرریز آب باران سقف را به کوچه منتقل کند. پناهگاه امن! راه نجات از سرما!

جان با آخرین نایی که در بدن داشت به سمت دیوار رفت و جستی زد و خودش را در حفره‌ی کوچک لوله جا کرد و کمی عقب‌تر رفت و از دید محو شد.

تا خود صبح خواب‌های آشفته و کابوس می‌دید. لوک به سمتش می‌آمد، اول با چنگ به صورتش می‌زد و بعد با دندان‌های تیزش گلوی جان را می‌گرفت و با صدای وحشتناکش می‌گفت: «تو رو هم مثل پدر و مادرت به درک میفرستم و...»

با ترس و آشفتگی از خواب پرید. نفس نفس زنان به بیرون پناهگاهش نگاهی انداخت. صبح شده بود و همه‌جا روشن بود و خبری هم از لوک خبیث نبود.

از پناهگاه بیرون آمد و به سمت کوچه‌های اطراف رفت. خیلی دلگیر بود و با خودش می‌گفت: «آخه چرا من؟! چرا من باید آخرین گربه‌ی دنیا باشم؟ مگه گربه‌ها جای کیو پر کرده بودن که باید این‌جوری به‌ دست امثال لوک نابود می‌شدن؟! پدر... مادر... کجایین؟ من میترسم...»

تمام کوچه‌های اطراف را گشت زد اما چیزی برای خوردن پیدا نکرد! پس با ناامیدی تمام به سمت پناهگاه خودش رفت.
در مسیر بازگشت چشمش به دخترکی افتاد که از سرویس مدرسه پیاده شد و کیسه‌ی کوچکی که در دست داشت را به سطل زباله‌ی سر کوچه انداخت و به‌سرعت به سمت خانه رفت.

جان بدون فکرکردن به سمت سطل زباله رفت و به کشف کیسه پرداخت. بله درست فکر می‌کرد. دخترک غذای باقی‌مانده از ناهارش را آنجا انداخته بود. با اشتیاق فراوان غذا را خورد و بعد به پناهگاه رفت و خوابید. باز هم خواب‌های آشفته و باز هم لوک!

چند روز به همین منوال پیش رفت و جان شب‌ها به پناهگاه امنش می‌رفت و روزها به‌دنبال راه چاره و سیر کردن شکم کوچکش کوچه‌های اطراف را می‌گشت.

یک روز که دختر همسایه از سرویس مدرسه پیاده شد و داشت به سمت خونه می‌رفت، ناگهان متوجه تکان خوردن یک چیز پشمالوی کوچک در انتهای کوچه شد. با کنجکاوی تمام پیش رفت تا رسید به انتهای کوچه.

جان که از دور دخترک را دیده بود، احساس خطر کرده و سریع به پناهگاهش رفت. اما دیر شده بود و دخترک متوجه همه چیز شد. دخترک بااحتیاط جلوی پناهگاه نشست و با آرامش تمام، دستهای کوچکش را به سمت جان برد.

جان که می‌ترسید نقشه‌ای در کار باشد، اول چند بار با صدای بلند میومیو کنان بر سر دخترک فریاد زد: «ازم فاصله بگیر... منو تنها بذار... نمیذارم منو هم مثل پدر و مادرم بکشین...»

وقتی دید فریادش کارساز نیست، چند بار چنگال‌های تیز کوچکش را در هوا چرخاند. اما دیگر دیر شده بود و دخترک با یک حرکت سریع جان را با دستان کوچکش گرفت. و از ذوق، این گوله‌ی پشمی سفید را در بغل خودش محکم فشار داد و بدوکنان به سمت خانه پیش رفت...

مادر تینا از دیدن ذوق دخترش خوشحال شد و در کمال تعجب از ورودِ جان به خانه‌شان استقبال کرد!

آن شب جان برخلاف تمام زندگیش یک شام پر و پیمان خورد! یک پرس کباب سینه‌ی مرغ، آن هم فقط برای خودش!
همه‌ی تیکه‌های گوشت لذیذ را به نیش کشید و دلی از عزا درآورد و در انتهای شب هم در کنار بخاری لای پتوی کوچکی که تینا برایش آورده بود لم داد و خوابید. و تمام شب خواب‌های رویایی دید.

صبح فردای آن روز تینا با شوق به سمت جان آمد و آرام در گوشش گفت: «گوربه کوچولو امروز قراره باهم بریم باغمونو بهت نشون بدم، مطمئنم از دیدنش کلی ذوق می‌کنی»

و بعد جان را در بغل گرفت و با همراهی مادرش به سمت باغ رفتن. باغ پر از درخت و گل‌ و شکوفه‌های زیبا بود. جان تصور می‌کرد اینجا همان بهشتی هست که پدر و مادرش رفتن. برای جان این باغ خیلی قشنگ و رویایی بود.

به پیشنهاد مادر تینا به داخل اتاقک انتهای باغ رفتن تا بخاری را روشن کنند و یکم خودشان را گرم کنن و یه چیزی بخورن. جان که تمام مدت از ذوق فراوان در پوست خود نمی‌گنجید و ورجه وورجه می‌کرد، تا جلوی بخاری رسید و کمی گرمش شد، سریع چشمانش سنگین شد و خوابید.

وقتی بیدار شد هوا تاریک شده بود و در کمال تعجب هیچ خبری از تینا و مادرش نبود. یعنی کجا رفته بودن؟! چه سکوت ترسناکی!

کمی دور خودش را گشت و اطراف را رصد کرد. که متوجه صدای نفس زدن سنگین و عجیب کسی شد. ترسید. صدای نفس زدن نزدیک و نزدیک‌تر شد. خودش را عقب کشید و پشت پایه مبل چمباتمه زد و قایم شد و با استرس تمام به راستای صدا نگاه می‌کرد...

صدا به نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن رسید. سایه‌ی عجیبی به چشم می‌خورد. اما معلوم نبود سایه متعلق چه کسی بود! صاحب صدا به بخاری نفتی قدیمی نزدیک شد تا خودش را گرم کند. جان کمی خودش را جابه‌جا کرد تا فرصتی برای دیدن صاحب صدا پیدا کند. که یهو شوکه شد...

بله، جان درست حدس زده بود. آن صدای نفس زدن ترسناک فقط میتونست برای لوک باشد. اما لوک اینجا چی‌کار می‌کرد؟!
با استرس به خودش گفت: «نکنه لوک برای تینا و خانواده‌ش کار میکنه؟! نکنه همه اینا نقشه باشه؟! یعنی تینا منو برای این آورده اینجا که شام لوک بشم؟!»

در همین افکار بود که متوجه نگاه لوک به خودش شد. لوک با چشمان قرمز پر از خشم و نفرت و کینه، مستقیم به جان که مثل یه گوله‌ی پشمی سفید پشت پایه مبل کز کرده بود زل زده بود.

لوک کم کم به جان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و جان هم از ترس نفسش به شماره افتاده بود و با تمام قوا دنبال نقشه‌ای برای فرار بود.

یک آن چهره پدر و مادرش جلوی چشمانش آمد: «جان... جان... از زیر مبل فرار کن برو به سمت بخاری... الان وقتشه... انتقام ما و همه دوستامونو بگیر... تو تواناییشو داری پسرم...»

برق امید در چشمان جان نمایان شد و در کسری از ثانیه جسارت لازم را پیدا کرد و از جای خودش پرید و به سمت بخاری قدیمی دوید... لوک که از عکس‌العمل سریع جان شوکه شده بود، به خودش آمد و تکانی خورد و به سمت جان که پشت بخاری رفته بود حمله کرد.

اما این حمله‌ی لوک اولین و آخرین اشتباه زندگیش بود! چون لوله‌های بخاری قدیمی پوسیده بود و با ضربه‌ی لوک از جا کنده شد و روی لوک افتاد و نفت و آتش تمام وجود لوک را فرا گرفت.
بخاری سنگین‌تر از این بود که لوک توان در رفتن از زیرش را داشته باشد.

جان هم فرصت را غنیمت شمرد و سریع به سمت پنجره پرید و قبل از فرار برای آخرین بار به چهره‌ی در حال زجر کشیدن و سوختن لوک نگاه کرد و با خرسندی تمام در دلش گفت: «پدر بلاخره تونستم انتقامتون بگیرم... مادر دیگه نیازی نیست نگران من باشی... من بزرگ شدم...» و بعد پرید و رفت.

آتش بخاری نفتی پخش شد و تمام اتاقک انتهای باغ را فرا گرفت و لوک خبیث برای همیشه از بین رفت.


گربهکپی رایتینگداستان کوتاهداستان نویسینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید