ویرگول
ورودثبت نام
...
......
...
...
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

هذیان آبی

لب دریا افتاده بودم. نور آفتاب بر پیکر نیمه جانم، ضربات ملایمی وارد می‌کرد. چشمانم باز بود. اما چیزی را نمی‌دیدم. فقط رنگ های نامفهوم...آبی... زرد... سفید... داشتم فکر می‌کردم.به چه فکر می‌کردم؟ نمی‌دانم. صدایم در میان صدای خنده های افراد لب ساحل گم شده بود. نمی‌دانستم به خود چه می‌گویم...

صداهای آرامی از درونم می‌آمد... شکست...ناامیدی....زندگی... آب... تشنگی...بقیه چیز ها را نشنیدم. صدای بلند مردم، مانع شنیدنم می‌شد...

عرق کرده بودم. دهانم خشک شده بود. درد بدی است که در کنار دریا، از تشنگی بمیرم. نمی‌خواهم...

نفس نفس می‌زدم. در میان شن ها... خیلی آرام... غلت می‌خوردم. به دور خود می پیچیدم. صدای نفس نفس زدنم بلندتر شد. کمی جیغ مانند شده بود. صدای آدم های نزدیک به من کم شد. احتمالا به خاطر من بود. من خنده شان را قطع کرده بودم.

مردی به سمتم آمد. تنها ابزار تشخیص من گوش هایم بود. احوالم را پرسید. جوابش را دادم. نفهمید چه گفته ام. دوباره تکرار کردم. فایده ای نداشت. حرف هایم را نفهمید. زد و رفت.

تشنگی عذابم می‌داد. گرسنه هم بودم. اما خیلی مهم نبود. فقط به چند قطره آب فکر می‌کردم. آب... آب سرد... آب... آب میخواهم....

بیدار شدم. چشمانم را باز کردم. هنوز به خوبی نمی‌دیدم. باز هم فقط چندتا رنگ... نارنجی... قرمز.... زرد...

هوا خنک شده بود. حداقل از شر گرما راحت شده بودم. صدای مردم کم شده بود. گمان می‌کنم هنگام غروب بود. همچنان گلویم خشکیده بود. یک رنگ آبی بزرگ دیدم. خیلی ناواضح... به سویش رفتم... با آرنج هایم؛ خود را روی شن ها به جلو می‌راندم... گمان می‌کنم فاصله ام زیاد بود. شاید هم زیادی کند بودم... دیگر نمی‌توانستم؛ گرسنگی ام هم شدت گرفت. توان نداشتم... گلویم آب می‌خواست. اما فقط شن واردش می‌کردم. شرمنده اش شدم... آب.... آب... آب می‌خواهم.... آب.... آب سرد....

دوباره از حال رفته بودم... بیدار شدم. گمان میکنم شب شده بود. صدای مردم خیلی کم شده بود. هوا بشدت سرد شده بود. اما من از درون می سوختم. چشمانم را باز کردم... فقط یک چیز دیدم. سیاهی... به اوج ضعف و تشنگی رسیده بودم. دیگر تحمل نداشتم. نمی‌توانستم... دست و پا می‌زدم. می‌خواستم به آب برسم اما نمی‌دانستم چطور؛ نمی‌دانستم کجا. هیچ چیز جز سیاهی نمی‌دیدم. فقط جلو می‌رفتم. تند تر... تند تر... باید زودتر برسم.... باید تحمل کنم... صدای رعد و برقی را شنیدم... ترسیدم.... معمولا همیشه اول می‌دیدمش و بعد صدای رعب آورش را می‌شنیدم. اما این بار نمی‌توانستم... ادامه دادم... تند تر... تند تر... آب... آب...

می‌خواستم از حال بروم. اما الان نه. الان وقتش نیست. وقت مردن را ندارم. باید ادامه دهم. به جلو رفتم... دیگر توان نداشتم. باز هم به جلو... به جلو... به جل....ناگهان سرم به سنگی خورد... دیگر نفهمیدم چه شد. همه چیز تیره و تار شد. نفهمیدم کجا هستم. فقط یک چیز را می‌فهمیدم: آب.... آب می‌خواهم.... کمک می‌خواهم.... من اینجا افتاده ام.... آب..... آب سرد....

نویسندگیادبیاتآبتشنگیدریا
۴۶
۲۷
...
...
...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید