ویرگول
ورودثبت نام
بابای طاها
بابای طاها
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

بهشت گمشده در مینو | کتاب ناتمام فاطمه...جلد ١ صفحه ٢٦

#بهشت_گمشده_در_مینو #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه
#بهشت_گمشده_در_مینو #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه


هوالمونس

روز نوزدهم آبان قرار بود بیاید برای مصاحبه کاری. وقتی برای بار اول در سایت کاریابی حامی کار مشخصات اولیه اش را چک کردم حس خوبی نسبت به او داشتم. لا اقل امیدوارم کرد که بعد از آن همه جواب کردنها بالاخره میتوانم به این کیس امیدوارتر باشم.

من مشاور شرکتی سخت افزاری فعال در حوزه ی فروش ؛ نصب و راه اندازی شبکه بودم که البته یکی از وظایف تعریف شده ام در قبال شرکت مورد نظر انتخاب ، آماده سازی و در نهایت معرفی نیروی آماده به کار برای آن زیر ساخت بود.

التبه که برای مجموعه مورد نظراز هر حیث بتواند پاسخگوی خواسته های تخصصی مدیریت مجموعه باشد و ضمنا با پویایی و خلاقیت بتواند روح تازه ای به فضای فروش وارد کند.

لاغر تر از آنی بود .که فرضش کرده بودم اما از صدایش خیلی جوان تر مینمود. چیزی که مرا در نگاه اول کمی به فکر فرو برد نگاه کوتاه ولی عمیقش به چشمهایم بود؛ جوری که حس کردم در کسری از ثانیه تا قلبم رفت و برگشت.

خیلی ساکت و تو دار میزد و پوشش اش نشان دهنده این بود که در عین سادگی هم مرتب است و هم تمیز.

هر چند که یکدست مشکی پوش بود اما بدل می نشست.

سعی کردم زمان را از دست ندهم و فرم را مقابلش گذاشتم و شروع کردم به توضیح دادن اینکه چگونه باید فرم را پر کند و سعی کردم دراین بین مختصری از فعالیتهای مجموعه را شرح دهم.

فرم را خیلی سریع پر کرد چون یک برگ را از قبل بعنوان رزومه کاری آماده کرده بود و با موافقت من خوشحال شد که نیازی به پر کردن کل فرم وجود ندارد وقتی از قبل آن برگه پرینت شده را آماده نموده.

حس میکردم هر جایی هست پیش من نیست.

اصلا انگار برای هر کاری آمده الا مصاحبه.

مثل بچه های ٥-٦ ساله بی قراری میکرد تا اینکه مجبورم کرد بپرسم:

آقای طباطبایی

کلامم را قطع کرد و گفت :

بنیامین

بنیامن هستم خانم موسوی

مینو موسوی! درست میگم خانم؟؟؟

یکم جا خورده بودم راستش و حقیقت تا حدودی هم هول شده بودم با این حال سعی کردم روی اعصاب خودم مسلط باشم و ادامه دادم

بله! چطور مگه!

من شما رو میشناسم؟

گفت : نخیر خانم! ابدا!

حداکثر اطلاعات و آگاهی شما از من در حد همون سایت کاریابی هست و نهایتا اون فرمی که همین حالا پرش کردم.

اما...

گفتم : اما چی...

حس خوبی نداشتم...

دوست داشتم این محاوره مسخره زود تر تمام بشود و دیگر اینکه با وجود اینکه ابدا هیچ شکی به خود و گذشته ام نداشتم باز هم احساس عدم امنیت تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ توی این هیس و بیس بنیامین پا برهنه پرید وسط توهم وحشتناک کابوس وار احساس خطر!!!

و خدا رو شکر که بالاخره فهمید داره منو دق میده...

دهن باز کرد و شروع کرد به صحبت :

خانم! منم تا روزی که بهم زنگ نزده بودید برای معرفی و مصاحبه هیچ شناختی نسبت به شما نداشتم.

یقینا میپرسید :

من که فقط به شما زنگ زدم و صرفا شما رو به اینجا دعوت کردم!

هیچ اطلاعاتی در خصوص نام و نام خانوادگی خودم هم به شما ندادم!

اینا رو از کجا بدست آوردم!

پاسخ شما کاملا پیش پا افتاده است :

(اینترنت)

اما اینکه چگونه: این بر میگرده به هنر کسی که بدنبال دیتا است.

یکم مفصله اما سعی میکنم فقط کدهای اصلی رو در این خصوص بدم.

کسی که اهل دل باشه تا تهش رو خونده:

محل کارتون، تخصص تون و وب سایتهایی شبیه لینکدین

اما چیزی که باعث شده من کمی تمرکزم رو از دست بدم؛ اونجور که شما هم بفهمید من الان بقولی دل به ماجرای مصاحبه ندادم اما این موضوع پیش پا افتاده نیست.

این قصه ناتمام توست #ناتمام_فاطمه
این قصه ناتمام توست #ناتمام_فاطمه


بهم ریختم چون حس میکنم باید بهتون کمک کنم.

یه روزی تو چند سال پیش یه نفر برای من این کار رو کرد و حالا وقتی میبینم شما هم بعله؛ وظیفه ی خودم میدونم کاری که از دستم برمیاد رو براتون انجام بدم.

گیج شده بودم و با این حرفها بلکل فراموش کردم این بشر اصلا برای چی اینجاست.

حالا تنها برام یک موضوع مهم بود

چی میخواد بهم بگه؟؟

وقتی فهمید تمام حواسم جمع اونه ادامه داد :

قبل از اینکه شروع کنم به صحبت میخوام بدونید اگر حرمت نوری که دیدم نبود تو چشماتون دهن باز نمیکردم.

دنبال چون و چرا نباشید. وسط صحبتم نپرید و سعی کنید هضمش کنید. باید در درون هضمش کنید چون کسی نمیتونه کمکتون کنه....

یه مشکل بزرگ دارید

تکلیفتون با خودتون روشن نیست...

تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که بهتون کدی رو که اون عزیز یادم داد یادتون بدم به این امید که به خودتون بیایید...

برید یه گوشه و خلوت کنید با خودتون...

چهار تا کاغذ آچار بردارید و بالای هر کدوم از اونها این کلید واژه ها رو یکی یکی بنویسید.

حب،بغض،شک،یقین

بعد شروع کنید به نوشتن، اینجوری که هر چیزی رو مثلا دوست دارید روی کاغذ حب و از هر چیزی که ازش بدتون میاد روی کاغذ بغض و به هر چیزی که شک دارید روی کاغذ شک و به هر چیزی که ایمان دارید روی کاغذ یقین.

ممکنه روی یک کاغذ جا نشه دوست داشتنی هاتون. عیبی نداره اگه چند تا شد.

مهم اینه که بنویسید...هر چه بیشتر بهتر. دلیلش رو خواهم گفت.

راستی مهمه حد دوست داشتن یا تنفر رو هم مشخص کنید. در خصوص شک و یقین هم این موضوع صادقه.

مثلا :

من مادرم را ١٠٠ درصد دوست دارم

من ٣٠ درصد شک دارم شغل فروش بستنی شغل پردرآمدی باشد

من به وجود خدا و معاد ایمان ١٠٠ درصد دارم.

من ٥٠ درصد از رنگ سیاه بدم میاید.

نکته ای که مهم است نامحمدود بودن بازه ی این گفتمان است چون تمام زندگی فردی شما را تحت الشعاع قرار میدهد البته به شرط صبوری و دقت شما.

ممکنه از هر کلید واژه

بالای یک صفحه بنوسید ؛ این اتفاقا خیلی هم خوب است. ابدا خود را محدود به ٤ صفحه تعریف شده نکنید. چهار صفحه اصولا و صرفا منتقل کننده آن چهار موضوع و مرجع اصلی تحریر مطالب درونی شماست.

پس از اتمام این کار میرسیم به مرحله دوم که من آن را بازنگری ؛ مرتب سازی و ویرایش نهایی مینمامم.

در این مرحله شما میبایست کلیه مطالب تحریر شده را آنگونه که درخور است بر مبنای درصدهای مشخص شده مرتب و بازنویسی نمایید.

نکته ای که میبایست روی ان حساس شوید عدم دسترسی غیر به مطالب فوق الذکر است؛ دلیلش را ذکر خواهم نمود.

در مرحله نهایی این به اصطلاح چهار برگ میشود تمام شما به معنای واقعی کلمه و به همین سادگی

بدین شکل شما در گام اول میفهمی که اولا تا این لحظه چه کسی هستی؛ ثانیا کجا ایستادی و اصولا به موضوعات مختلف چگونه نگاه میکنی.

بعدش تازه میفهمی با اینی که نمایش میدهی یا ادعا میکنی چقدر فاصله داری.

آخرین نکته از همه جالبتر است:

این بالا رفتن آگاهی در ارتباط با خود به شما کمک میکند که بالاخره تلکیفتان را با خودتان بر مبنای خواهشهای درونی اتان در زندگی با خودتان روشن کنید.

اما آنجایی که گفتم نباید این ٤ برگ دست غربه بیوفتد به این خاطر بود که

هر کس بتواند به آنها دسترسی داشته باشد بر مبنای سطح بالای اطلاعات مطرح شده در ارتباط با درونیات شما میتواند شما را مدیریت نماید و این میتواند از لحاظ امنیتی شما را دچارموقعیتهای مخاطره انگیز کرداند.

صحبتهای بنیامین که تمام شد من فقط محو چشمهای میشی نازش بودم و بس.

بلند شد و آرام گفت :

قرارمان این نبود ولی انگار به وظیفه ام درست عمل کردم.

مینو

مواظب خودت باش

نمیتوانستم سخن بگویم...

فقط با چشمانم رفتنش را بدرقه کردم.

کتاب ناتمام فاطمه...جلد ١ صفحه ٢٦ بقلم فوآد شبانی

شکیقینحببغضناتمام فاطمه
همسر، پدر، ایده پرداز، عاشق نوشتن، مترجم و نویسنده T.me/FouadShabani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید