بابای طاها
بابای طاها
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

کماء (کتاب ناتمام فاطمه جلد 1 صفحه 20)

#کما #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه
#کما #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه

هوالمونس

حال خوبی نداشت...

بعد از خبر ناگهانی به کماء رفتن همسر و تنها فرزندش در اثر سقوط بهمن ، دچار شوک عصبی شدید شده بود. مدیا فارغ التحصیل رشته روابط عمومی و بین الملل بود و جزو نخبه های دانشگاه شناخته میشد که خیلی زود تونسته بود به استاد دانشگاهی برسه و جزو هیات علمی دانشگاه به شمار بیاد. اما بعد اون حادثه تلخ تقریبا با دنیا بیگانه شد.

این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه
این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه


حس میکرد باخته! اون خیلی به پسرش وابسته بود.آرتیا تمام دنیاش بود، چون هر وقت که آرتیا رو بغل میکرد یاد تنها برادرش هامون می افتاد که وقتی خیلی بچه بودن توی تصادف جلوی چشمای مدیا ضربه مغزی شد و جون داد. ولی این همه ماجرا نبود!

آرش و جای خالی این روزهاش اونهم با این شکل برای مدیا غیرقابل هضم ترین اتفاق ممکن بود! هرگز فکرش رو هم نمیکرد اون رو توی این شرایط بذاره. آرش و مدیا از دوران دانشگاه با هم آشنا شدن و کلی عاشقی یواشکی داشتن تا اینکه یه روز دستشون رو شد!

مدیا چشماشو بست و مرور کرد،

قرار بود با هم برن پیست دیزین، ولی مدیا به باباش که تنها زندگی میکرد گفته بود میخواد بره با سمیرا تو پارک طالقانی ورزش کنه! از قضا، اون روز ماشین خانم پنچر میشه و یک اتفاق بدتر هم میافته!

ایشون گوشی اشون رو تو خونه جا میذارن و گوشی زنگ میخوره؛ حالا حدس بزنید چه کسی جواب میده!

دقیقا...

بابای مدیا، و اونور خط صدای یک جوون میاد: کجایی پس، مدیا! قوه ات یخ کرد. خودم هم یخ زدم! کی میرسی پس... لباس گرم آوردی؟ اینجا خیلی سرده!

یهو صدای بابای مدیا از اینور خط بلند میشه: (خیلی محترمانه و به شمردگی هر چه تمام تر-آخه بابای مدیا دکترای روانشناسی بالینی داره و بشدت آدم آرومی هست) مدیا گوشی اش رو جا گذاشته خونه پسرم. قرار بود با سمیرا برن بیرون. منم ازش خبر ندارم! ولی شماره سمیرا رو دارم! چون دوست صمیمی اش هست. اجازه بده بهش زنگ بزنم ببینم جریان چیه...

آرش که اینور خط یخ کرده و اصولا نمیدونه چی باید بگه خیلی شیک تشکر میکنه و گوشی رو قطع میکنه.

بعدش با سرعت هر چه تمامتر با ناجی یعنی سمیرا تماس میگیره! مدیا بهش گفته بود که سمیرا در مواقع اضطراری دوستی هست که میتونه ازش کمک بخواد...

وقتی با سمیرا تماس میگیره بهش میگه : نگران نباش آقای عاشق پیشه! جمع اش کردم براتون. یکی طلب من. مدیا هم پیغام داد بهتون بگم: قرار امروز کنسله ولی بابام فردا باهات توی دانشگاه کار واجب داره.

امروز هم نمیتونه با شما تماس بگیره.

آرش شوکه شد: بابای مدیا ؟؟ با خودش گفت : بابای شما با من چیکار داره مدیا جان؟!

....


فردای اون روز وسط حیاط دانشگاه استاد داشت برای بچه های کلاسش توی جمع حدودا 20 نفری در مورد ارزش های انسانی صحبت میکرد.

به محض اینکه آرش پاشو گذاشت توی حیاط و نزدیک شد به جایی که بابای مدیا داشت با دانشجوهاش صحبت میکرد، مدیا از راه دور به باباش اشاره زد؛ آمدش! خودشه...

بابای مدیا عادت داشت وقتی هوا خوب بود خیلی از کلاسهاشو رو در فضای باز برگزار میکرد و اصلا هم مانع حضور اونهایی که جزو کلاس نبودند نمیشد! حتی عقیده داشت این غریبه ها کلاسهاشو رو جذاب تر هم میکنن.

استاد ادامه داد: بچه ها! ارزشها زنجیره ای هست که میتونه زندگی ما رو معنا بده و جذاب تر کنه. ارزش هر انسانی بخودی خود و تا زمان تجرد در یک حیطه دایره ای شکله که مسلما محدوده به همون دایره. وقتی فردی تصمیم میگره آگاهانه و بر اساس یک تصمیم از روی شناخت از تجرد عبور کنه و به زندگی مشترک ورود پیدا کنه باید خودش رو برای رویارویی با یک دگرگونی اساسی در زندگی آماده کنه!

تصور کنید دو تا دایره بخوان در کنار هم با ایستن! چه اتفاقی میافته...

آقایی که تازه وارد جمع ما شدی و یک پیراهن آبی و کت تک سفید تن شما هست! چقدر هم کت ات شیکه پسرم، شما بگو!

آرش که کاملا دست و پاشو گم گرده بود، صداشو صاف کرد؛ یه نیم نگاهی به مدیا انداخت که سرش پایین بود و داشت زیر زیرکی میخندید و شروع کرد:

مسلما قرار نیست اونجور برن داخل هم که خطهاشون روی هم بیوفته! چون اگر اینطور بود، هرگز نباید با هم ازدواج میکردند، آدم عاقل چرا باید با خودش ازدواج کنه آخه؟

ولی باید زیباترین حالت رو تصور کرد: من بهش میگم دوست داشتن بدون قید و شرط یا بینهایت!

اون دوتا دایره به هم در گام اول بشدت برخورد میکنند که شاید اندازه یک انفجار هسته ای انرژی تولید کنه ولی محصول اون اتفاقا خوبه؛ چون یک جوش و نقطه اتصال عاشقانه است.

نه قید،نه بند،نه محدودیت نه حصار.


تنها و تنها عامل پیوند که باعث رشد هر دو میشه و میتونه به هر دو کمک کنه در عین عدم انکار و پذیرش کامل هم با تمام خواص،عادتها؛اخلاقیات باز هم بتونن بهم عشق بورزن و تشکیل خانواده بدن.

صحبتهای آرش که تمام شد، از استاد اجازه خواست تا بیاد در کنارش و اینطور ادامه داد:

آقای محجوب!

امروز اونقدر به من اعتماد به نفس دادید که به خودم این اجازه رو بدم و اینطور با شما صحبت کنم؛

کل اعضای خانواده من در زلزله کرمانشاه از دست رفت و من تا قبل از مدیا هیچ دلگرمی برای ادامه زندگی نداشتم. مدیا هدیه ای بود از طرف خدا برای نجات من؛ امروز در حضور تمام این عزیزان از شما میخوام که به من اجازه بدید با دخترتون ازدواج کنم!

----------------

یک آن مدیا به حال خودش اومد...

سمیرا داشت صداش میزد، مدیا! بیدارشو...

آرتیا مدام میگه مامان،مامان...

آرش هم همش سراغت رو میگیره!

کتاب ناتمام فاطمه جلد 1 صفحه 20


مرگکماکتابسوگ
همسر، پدر، ایده پرداز، عاشق نوشتن، مترجم و نویسنده T.me/FouadShabani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید