مساله این است که وقتی خودت را تا کمر غرق در کار می کنی و دیوار بین زندگی اجتماعی و زندگی شخصی و کار فرو می ریزد، همه چیز در هم قاطی می شود. مثلا، صبح تا شب در توییتر لای یک جماعت تکنیکال و خشک تر از خودت غوطه می خوری و با این و آن سر مسائل مربوط به کار بحث می کنی و کل کل های بین فلان فریمورک و بهمان سیستم عامل و غیره.
در نهایت به جایی می رسی که دور تا دورت را تا هر جا که بنگری به جز "همکار" چیز دیگری نمیبینی. نه دوستی و نه کسی که صرفا باهم بحث غیر کاری کنید. بحث که می گویم منظورم هر چیزی است که شما را خالی کند. از تحلیل های آبگوشتی فیلم های مارتین اسکورسِسی(اسکورسیزی) گرفته تا ریختن برنامه کافه گردی آخر هفته با کسی که آشناییتان در حد منشن و لایک است.
و اما تا اینجا فقط قسمت خوب ماجرا بود. وای به حال روزی که حالت گرفته باشد و باید از درون منفجر شوی. یهویی به خودت میایی و می بینی در حلقه اول و دوم ارتباطات اجتماعی ات یک آدم همینطوری معمولی و غیر کاری نیست. کسی نیست که الکی سرش غر بزنی. چرت و پرت بگویی. هر چیزی که بگویی جماعتی دور و برت که انتظار دارند کلام طلایی از دهان مبارک خارج شود متعجب و بعضا عصبانی شده و کم کم ازت فاصله می گیرند.
ناگهان متوجه می شوی نه تنها کسی برای درد و دل و گذران ایام(بخوانید دوست) کنارتان نیست بلکه همان چهار تا آدم خشک هم در کنارت نیستند. این اتفاق اخیرا برای من هم رخ داد اما نه با این شدت. خوشبختانه اندک دوستانی دارم و همان ها هم برایم کافی اند ولیکن شما حواستان باشد به دور و برتان.