ویرگول
ورودثبت نام
Tahere Niroumand
Tahere Niroumandنویسنده
Tahere Niroumand
Tahere Niroumand
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ ماه پیش

من دیگر انجا نیستم

من دیگر آن‌جا نیستم
+۱۲
نویسنده: طاهره نیرومند

امروز چندشنبه بود؟ نمی‌دانم.
قبل از اینکه پلک‌هایم کامل باز شود، بوی تند وایتکس دماغم را سوزاند و مزه‌ی تلخی زیر زبانم نشست؛ همان مزه‌ای که دو سالی می‌شد دست از سرم برنمی‌داشت...
پیش از آن‌که تیک‌تاک ساعت صبح را اعلام کند، نور زرد تیرماه از لای پرده‌ی نازک، وارد اتاق شده بود و یک خط کج روی فرش انداخته بود. همان خطی که گرد و غبارِ در هوا را لو می‌داد. از گوشه‌ی پنجره، چشمم به حیاط افتاد، آن‌جا که یک نارنگی تنها و خشکیده آویزان بر شاخه مانده بود، مثل چیزی که نمی‌خواست باور کند فصلش تمام شده باشد.
ملحفه‌ی گلدار زیرم از شرجی هوا چروک بود، گره‌ی دستانم ناخواسته در همان چین‌ها قفل شده بود انگار می‌ترسیدم چیزی از دستم برود مثل نخ سفید آویزان به گوشه ملحفه که شب‌ها لای انگشتان پایم می‌رفت اما هیچ‌وقت دلم نیامد جدایش کنم... می‌ترسیدم پارچه از هم بپاشد.
صدای کشیده شدن بُرس روی سرامیک از آشپزخانه می‌آمد. نیم‌خیز شدم و به آشپزخانه سرک کشیدم.
آب از نوک آرنج‌های بالا زده‌ی لباسِ مادر روی کاشی می‌چکید. روسری گل‌گلی‌اش نم‌دار بود. چند تار موی جوگندمی به پیشانی‌اش چسبیده بود...
انگار بیست سال بود کارش همین و از گذشته جدا نشده بود. وسواس داشت؛ هر روز و هر هفته، بساط شست‌وشو در حیاط روبه‌راه بود.
بدمهمان نبود، ولی قبل و بعد مهمانی همه‌جا را غسل می‌داد؛
مثل امروز که قرار بود مهمان داشته باشیم.
از صبح زود افتاده بود به جان خانه؛ حیاط، راهرو، حتی در انباری را هم شسته بود. انگار خانه را برای اولین‌بار می‌خواست به بهترین شکل نشان دهد...
بعضی مواقع پیش خودم فکر می‌کردم
شاید ماشین قراضه‌ی نان خشکی دلیل تمام این وسواس بود که نمی‌گذاشت هیچ‌وقت شوینده‌مان تمام شود... یا شاید قهوه‌خانه‌ی پدر که مشتری‌هایش عاشق نوشابه بودند و بطری هر هفته زیر درخت توت تلنبار می‌شد. هرچیزی انگار با زندگی ما عجین شده بود.
قل‌قل قابلمه و بوی قلم گاو همه‌جا را پر کرده بود؛ جز گوشه‌ی انتهایی راهرو که اتاق محسن بود و لنگه‌ی جورابش هنوز همان‌جا ولو بود. بوی مکانیکی و روغن سوخته می‌داد؛ مثل خودش...
دفتر ریاضی هانیه کنار متکای کوچک وسط سالن افتاده بود. مداد کوتاهش همان‌جا مانده بود و کسی او را نمی‌دید.
روی دسته‌ی مبل، شال اتو کشیده‌ی  نرگس رها بود. رد دستمال خیسش هنوز روی آینه‌ی کج سالن برق می‌زد...
انگار که به من دهن‌کجی می‌کرد.
دقیقاً مثل همان روز...
هوای بهمن دو سال پیش...
همان هوای خاکستری و تپش بی‌قرار در سینه که بی‌خودی هیجان‌زده‌ام کرده بود.
صدای باران در کوچه می‌دوید. بوی خاک نم‌خورده از لای پنجره به اتاق می‌آمد.
سحاب سر کوچه کنار تیر برق منتظرم ایستاده بود. دست‌هایش را در جیب شلوار جینش فرو کرده بود. کاپشن طوسی‌اش خیس باران بود و بخار نفسش در هوا می‌لولید...
با همان نگاه آرامی که همیشه بیشتر از باران می‌ترساندم.
اولین قرار...


سحاب قد بلند، شانه‌های پهن و مردانه‌ای داشت اما نه آن‌طور که جلب توجه کند. قامتش آرام و مطمئن به نظر می‌رسید، مثل همان‌هایی که راحت می‌شود بهشان تکیه کرد. چشم‌هایش روشن و مایل به چوب‌های نم‌زده بودند، رنگی که آدم را به یاد رگ‌های قهوه‌ای کوه می‌انداخت. لبخند کوچکی داشت که گاهگاهی بی‌صدا روی لبش می‌نشست.
حضورش در زیر باران، ناخواسته ذهنم را می‌بُرد به دو هفته پیش؛ همان روزی که با مادرش برای گفت‌وگوی آخر به خانه‌مان آمده بود. تمام وقت نگاهش روی گل‌های قرمز قالی رنگ‌روفته ماند. انگار که مجلس خواستگاری نبود و می‌خواست قالی را بپسندد یا خجالتش را روی غنچه‌های قالی پخش می‌کرد، نمی‌دانم شاید هم رازی را در چشم‌هایش مخفی می‌کرد؛ مثل کسی که نگران است نگاهش را بلند کند و همه‌چیز آشکار شود...
اما امروز، همان‌طور که مثل پسربچه‌ها با نوک کفشش روی آسفالت خیس خط فرضی می‌کشید، منتظرم ایستاده بود. جالب‌تر از همه نگاهش فقط به من بود نه به زمین یا دیوارهای بارانی کوچه. باران آرام روی موهای مشکی مخملی‌اش چکه می‌کرد و من ناخواسته دلم برایش ضعف می‌رفت. اما با دیدن رنگ لب‌هایش که گرم و مایل به پرتقالی بود، بوی ترش و شیرین نارنگی پوست‌کنده در مشامم نشست، همان عطری که همیشه از کودکی در زمستان و حیاط می‌پیچید و تا عمق جان می‌نشست.
با نزدیک شدنم، دو طرف لبش کش آمد؛ از همان لبخندهایی که وقتی آدم خیالش راحت می‌شود، بی‌اختیار روی صورتش می‌نشیند.
دستش را آهسته جلو آورد. دست‌هایش گرم بود، جوری که سرمای زمستان از تنم کوچ کرد و جایش تابستان نشست. با صدای آرام و بی‌لرزش گفت:
«سلام سوده خانوم.»
با رفتارش بیشتر مجذوبش شدم. آرام و بی‌تکلف بود، انگار بلد بود که چطور دل آدم را تسلیم خودش کند؛ شاید هم بخاطر شغلش و سال‌ها تجربه در جمع‌های مختلف بود.
اما با تپش قلبی که نه خیلی تند بود و نه خیلی آرام، جواب سلامش را دادم با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد... اما گره‌ی بی‌صدای دستانش زمان را از لحظاتم را ربود طوری‌که نفهمیدم چطور قدم‌هایم آرام بدون فکر با او هماهنگ و یکی شد، اما شد. از همان روز به بعد، من با او مسیرهای زیادی رفتم و هر مسیر برایم مثل فعل آخر جمله بود که فقط با او معنا پیدا می‌کرد.


صدای گنجشک‌ها پشت پنجره پیچید. چشمانم را نیمه‌باز کردم و مادرم غرغر‌کنان به نرگس گفت:
«پاشو برو ببین سوده بیدار شده یا نه، خواب نمونه...»
با صدای بلند مادرم از افکارم به بیرون پرت شدم. چشم که چرخاندم، نرگس با همان چشمان به رنگ شب و برقی که از هیجان درونش می‌درخشید، سینی صبحانه را روی میز گذاشت.
بوی چای تازه دم در اتاق پیچیده بود. بخار چای روی پوست مخملی صورتش گل سرخی نشانده بود. زیبا و پرطراوت...
از جایم بلند شدم و بیرون اتاق آمدم که ناگهان نرگس جلو آمد و دستم را گرفت به سمت اینه کشاند.
انگار که صبح اول مدرسه باشد، لباس نو پوشیده و منتظر یک رویداد بزرگ بود. شاید هم حق داشت که دنبال یک دنیای بزرگ‌تر از این خانواده برود.
با هیجان شال را از روی دسته مبل برداشت، نگاهی به سادگی آن انداخت و لبخند رضایت گوشه‌ی لبش نشست. با دقت تا زد؛ نه برای این‌که زیبا بود، نه حتی برای این‌که دلش می‌خواست خوب دیده شود. فقط برای این‌که نرگس بود. همیشه همه‌چیز را درست سر جایش می‌گذاشت.
از وقتی کوچک‌تر بود، نگاه‌ها دنبال او می‌چرخید؛ چه وقتی در کوچه می‌دوید، چه وقتی جواب بقیه را با آن لبخند شیرینش می‌داد و نگاه گیرا که  هیچ‌وقت نیاز نداشت کسی را راضی کند. خودش بود، تمام‌قد، بی‌تردید، بی‌نیاز به رضایت دیگران.
کنارش ایستاده بودم که رو به آینه پرسید:
«نمی‌خوای بپرسی چکارس؟»
هنوز دهان باز نکرده بودم که صدای
مادر از اشپزخانه آمد:
«پدرش بازاریه، خودش هم که حسابداره. کار درسته.»
کار درست! بی‌اختیار  ذهنم رفت سمت سحاب و اسمش را زیرلب زمزمه کردم:
«مثل سحاب؟»
اما نه... سحاب مهندس بود. مهندس بودنش به چه درد من خورد؟ خودش را بلد نبود جمع کند. بکوب و بساز بود که کوبیدنش نصیبم شد.
نرگس شال را انداخت روی سرش و جلو آینه کمی آن را مرتب کرد. پرسید:
«خوبه؟»
اما حواسم جای دیگری بود. با دستش تکانم داد:
«کجایی؟ می‌گم برای شب خوبه؟»
لبخندش را که دیدم دلم خواست جای او می‌بودم
اما دیگر سوده گذشته نبودم؛
چشمانم در آینه، روی دختری متمرکز شد که موهای موج‌دار پاییزی، مایل به طلایی روی شانه‌هایش ریخته بود. و زغالی چشمانش که سنگینی سال‌هایش را به دوش می‌کشید. نفس عمیق کشیدم، لب‌های بی‌رنگم را کمی کشیدم و لبخند تصعنی زدم:
« همیشه خوبی، معلومه که بهت میاد.»
اما ته دلم چیزی درحال جوشیدن بود، ناآرام و آشفته بودم. مثل کسی که از من عبور کرده و مرا نامرتب گذاشته بود.


بعد از خوردن صبحانه، لباس کار آرایشگاه را که دیروز شسته بودم، از روی بند برداشتم و در کیف کولی انداختم. هنوز طوفان درونم آرام نگرفته بود؛ مثل کسی که از خواب آشفته‌ای بیرون آمده و نمی‌تواند مرز میان خیال و واقعیت را پیدا کند. با قدم‌های سنگین پا در کوچه گذاشتم با اینکه ساعت ده صبح بود، سایه‌ها مثل تکه‌های کاغذ خیس به دیوار چسبیده بودند.
انتهای کوچه، سبزی‌فروش پیر طبق معمول بساطش را پهن کرده بود. جعفری و ریحان‌های تازه‌اش روی گونی‌های نم‌کشیده مثل تکه‌ای از بهار بودند؛ بویشان تا این‌جا می‌آمد، انگار عمداً خودشان را به بقیه می‌چسبانند. «ریحون تازه… جعفری خوش‌عطر…» از کنارش رد شدم و بوی سبزی‌ها پشت سرم ماند، اما بوی دیگری جلوتر منتظرم بود…
نرسیده به قهوه‌خانه، سگ لاغرمردنی کنار دیوار لم داده بود. با نگاه خمار و بی‌حوصله، آدم‌های درحال گذر را تعقیب می‌کرد؛ مثل بقیه‌ی مردهای این محله که سال‌‌ها بود به خمار عادت کرده‌ بودند. رد دود تریاک هنوز در هوا می‌لولید و صدای قل‌قل سماور، نبض یکنواخت کوچه را تشکیل می‌داد.
پدرم پشت پرده‌ی رنگ‌ورفته‌ی سبزرنگ روی تخت چوبی نشسته بود. با همان پیراهن چهارخانه‌ی رنگ‌پریده که در تنش زار می‌زد، صورت آفتاب‌سوخته و سبیل زردی که از قمار عمرش باقی مانده بود. چشم‌هایش آرام بودند، اما وقتی حواسش نبود، انگشت‌هایش روی تخت چوبی ریتم‌دار ضربه می‌زد؛ تند و کوتاه، مثل کسی که در انتظار آمدن کسی باشد. با دیدنش، حسرتی در رگ‌هایم دوید.
سال‌ها پیش که پدرم تازه قهوه‌خانه را راه انداخته بود، من و نرگس هر عصر همین‌جا کمک‌حالش بودیم. صدای بچگی‌هایمان در خش‌خش رادیو و به‌هم خوردن استکان و نعلبکی گذشت. حالا تنها چای و دود هست، ولی پدر نیست… یکی از همان روزها مادر قشقرقی به‌پا کرد و قدغن کرد که پای تریاک به خانه باز نشود؛ انگار پای پدر را قطع کرد. پدر شب‌هایش همین‌جا می‌گذشت. گاهی برای حمام و ناهار و شام یک روز در هفته به خانه می‌آمد، که دیگر همان هم نیامد و هانیه ته‌تغاری بیشتر وقت‌ها برایش غذا می‌برد؛ هانیه‌ای که همدم تنهایی پدر بود. اما دیدم که مادرم بعد از آن ماجرا اخم‌هایش بیشتر از خنده‌هایش شد و هر وقت عصبی می‌شد، ساکت یک‌جا می‌نشست، نخود یا عدس جلویش پهن می‌کرد حتی اگر یک سنگ‌ریزه هم در آن‌ها نبود.
اما دانه‌دانه جدایشان می‌کرد.
شاید برای آرام کردن خودش می‌شمرد وقتی
دیگر کسی نبود پای غرهایش بنشیند.


نمی‌دانم چطور از کوچه و قهوه‌خانه گذشتم و خودم را در ایستگاه اتوبوس دیدم. ایستگاه شلوغ بود و بخار گرما روی سر مردم نشسته و لابه‌لای هر تار موهایشان عرق سرازیر بود. دستم ناخواسته به دور بند کیفم حلقه شد، انگار می‌خواستم خودم را نگه دارم… چشمانم رو به آسفالت ترک‌خورده بود ولی ذهنم جای دیگری پرسه می‌زد؛ جایی که صدای قدم‌های سحاب روی خش‌خش برگ‌های پاییزی آرام در گوشم می‌پیچید.
میان شلوغی، پسربچه‌ای را دیدم که آبنبات نارنجی‌اش را پوست می‌کرد. رنگ براقش زیر آن  آفتاب داغ، یک‌باره مرا پرت کرد به همان پاییز؛ به قاچ‌های نارنگی‌ای که سحاب پوست می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت. طعم ترش و شیرینش در جانم می‌نشست، انگار زندگی‌ام در همان قاچ کوچک خلاصه شده بود.
سحاب همیشه آرام راه می‌رفت؛ حتی میان شلوغی‌ها دستانم را محکم می‌گرفت و طوری قدم برمی‌داشت که انگار مقصدش همان‌جایی‌ست که ایستاده بود. حتی نگاهش روی جزئیات کوچک مکث می‌‌شد؛ چیزهایی را می‌دید که هیچ‌کس نمی‌دید.
اما من… بی او در همان شلوغی گم می‌شدم؛ مثل عکسی بی‌قاب در باد که نمی‌داند کجا می‌رود.
گاهی خیال می‌کنم سحاب همان‌طور با جزییات چیزهایی را از درون من جدا می‌کرد و دور می‌انداخت؛ مثل بی‌پناهی و تنهایی و جای آن‌ها را با آرامش پر می‌کرد… نمی‌دانم، اما تمام سکوت‌هایم را بلد بود. وقتی ناراحت بودم، بی‌آن‌که سوالی کند، کنارم می‌نشست و فقط دستش را آرام روی ساعدم می‌گذاشت. منتظر می‌ماند لب بجنبانم. بعدش من حرف می‌زدم، درد‌دل می‌کردم، گاهی گریه می‌کردم و سبک می‌شدم، اما حالا کلمه‌ها در گلویم می‌سوختند ولی بیرون نمی‌آمدند…
او نبود و من در آن زندگی جا ماندم.


سال پیش، عصر یک روز بارانی بود. باران تا رگ‌های آسفالت نفوذ کرده بود و جویبار کنار خیابان، زباله‌ها را با خود می‌کشاند. برای تولد هانیه راهی بازار نزدیک آرایشگاه شده بودم. یک جعبه مداد رنگی و یک عروسک خرسی در ذهنم بود. هانیه مثل امیدی بود که همه را دور هم جمع می‌کرد؛ پناه زندگی پدر، رفع خستگی‌های محسن، آرامش مادر، کپی بچگی‌های نرگس و برای من عزیز دوردانه‌ای بود که وجودش می‌گذاشت همه‌چیز را پشت سر بگذرانم.
چترهای رنگارنگ آویزان از سقف بازار و بوی عطاری‌ها که با نم باران در هوا پیچیده بود حس و حال آرامی به آدمی می‌داد.
در همان لحظه که همه‌جا را از زیر نگاهم می‌گذراندم، گوشه‌ای از بازار نگاهم به مغازه کوچکی از لوازم تحریر افتاد. نزدیک‌تر رفتم و بسته مداد رنگی دوازده‌تایی را از پشت ویترین انتخاب کردم. فروشنده جلو آمد و آن را به دستم داد. همان‌جا منتظر ماندم تا چند مارک دیگر بیاورد که درست در میان شلوغی بازار چشمم به سحاب افتاد.
اول خیال کردم اشتباه می‌کنم. بار دیگر پلک زدم تا مطمئن شوم. خودش بود. امروز برای یک پروژه ساختمان‌سازی قرار کاری داشت. ولی حالا با پیراهن سورمه‌ای، شلوار طوسی و کفش‌هایی که برق می‌زدند کنار بساط دستبند‌های دست‌بافت ایستاده بود. شیک‌تر از همیشه، انگار که برای دل‌بردن آمده باشد... می‌خندید اما با دختری که من نبودم. دختر، قدی کوتاه داشت که قامتش تا شانه‌‌ی سحاب می‌رسید و لبخندش با آرامش سحاب هماهنگ بود، اما من حالا انگار غریبه‌ای بودم که تماشایش می‌کرد. در همان خنده‌ها، سحاب دستش بی‌هوا روی بازوی دختر نشست. من جانم رفت…دستم محکم به جعبه‌ی مداد رنگی روی ویترین چسبید. زمین زیرم نرم شد، پاهایم تا قوزک فرو رفت و ضربان قلبم تندتر شد.
مرد فروشنده چیزی پرسید، اما صدایش در افکارم گم شد. پلک زدم، نه یک‌بار، بلکه چند بار…  تصویر نریخت خودش بود…
مثل آن روزی که، آب نارنگی پاشید روی مقنعه‌ی سفید هانیه و او زد زیر گریه و گفت:
«ببین خراب شد، کثیف شد… درست نمی‌شه.»
لک هرچه شسته شد، نرفت و دلم همان‌جا پاشید، بی‌آنکه کسی بفهمد.


تمام راه ذهنم در بازار و گذشته جا مانده بود. نمی‌دانم اتوبوس کی آمد و کی رسیدم؛ فقط وقتی دستگیره‌ی در آرایشگاه را گرفتم، فهمیدم کف دستم از عرق خیس شده و انگشتانم بی‌اختیار دسته را محکم‌تر می‌فشارد. حوصله‌ی آمدن نداشتم، ولی چون رنگ‌کار اصلی بودم، نمی‌توانستم نیایم.
این مدت آرایشگاه برایم مثل فرار از گذشته شده بود؛ جایی که نور زرد و بوی کرم‌پودر و عطر در هوا شناور بود و میان قصه‌های مشتری‌ها که هرکدام زندگی خودشان را داشتند، می‌توانستم لحظه‌ای خودم را از واقعیت زندگیم گم کنم. مثل امروز که ذهنم میان آشفتگی افکارم و فکر خواستگاری امشب نرگس، بی‌وقفه ورق می‌خورد، اما باز اینجا بودم تا آرام شوم. وارد سالن شدم.
عروس امروز با بینی عمل‌شده و لبخندی که هیچ غمی در آن پیدانبود، روی مبل تک‌نفره منتظرم نشسته بود. با لبخندش غم عجیبی مرا در بر گرفت، آن غمی که ته دلم را می‌سوزاند و نمی‌دانستم باید گریه کنم یا نفس بکشم. من هم قرار بود عروس باشم، در بهاری که هرگز نرسید، و شکوفه‌های تور عروسم با آمدن «لیلی» در زمستان خشک شدند؛ لیلی، نامزد قبلی سحاب، کسی که هیچ وقت نگفته بود، کسی که هیچ وقت انتظارش را نداشتم. نگفته بود که نامزد داشته، نگفته بود که برمی‌گردد، نگفته بود که هنوز از دلش بیرون نرفته… اما حالا برگشته بود؛ از آلمان، و سحاب هم از مسیر من.
برای آخرین بار که دیدمش، چشمانم خیس و گلویم سنگین بود. پرسیدم:
«چرا نشد که با هم بمونیم؟»
صدای خودم هم غریب بود، انگار از ته چاه می‌آمد، ولی می‌خواستم از زبان خودش بشنوم؛ می‌خواستم باور کنم چیزی بینمان افتاده بود که دیگر کسی آن را «ما» نمی‌خواند، که تنها رد پای خاطره‌ای بود که هیچ‌وقت مال من نبود.
سحاب دستش را داخل جیبش فشرد، سرش پایین بود و نگاهش از چشم‌هایم فراری؛ چشمانی که قبلاً خانه‌ی اعتماد بودند، حالا سرد و دور. لبش لرزید، با تردید گفت:
«من… من تو رو خواستم چون می‌خواستم فراموشش کنم. ولی بعضی‌ها رو نمی‌شه از دل کند. لیلی… لیلی از اونایی‌ بود که انگار هیچ‌وقت از من نرفته…
ببخش، سوده.»
نگاهم خشک بود، اما زیرش شعله‌ای می‌سوخت که راه به جایی نداشت، مثل آتشی که در یک جنگل مرده شعله می‌کشد و هیچ آبی آن را خاموش نمی‌کند.
نفس‌ام را حبس کردم و پرسیدم:
«یعنی من فقط مرهم بودم؟ یه وصله‌ی موقتی؟»
سحاب سکوت کرد؛ سکوتش دردم را سنگین‌تر می‌کرد. سرش را بیشتر پایین انداخت و گفت:
«تو هیچ‌وقت موقتی نبودی… فقط زمان اشتباهی اومدی.»
عرق سردی از پشت گردنم سر خورد و در گودی کمرم گم شد. قلبم توی سینه‌ام مثل پرنده‌ای زخمی می‌تپید و هیچ راهی برای فرار نداشت.
چشم‌هایم را بستم، از گلویم فریاد بلند شد:
«لعنتی، اونایی که زمان اشتباهی اومدن؟ آواره می‌شن؟ بدبخت می‌شن؟ اونا رو کی جمع می‌کنه؟»
هیچ جوابی نشنیدم، هیچ کلمه‌ای، هیچ پلکی، هیچ نگاهی....
سحاب رفت و صدای قدم‌هایش مثل کشیده شدن صندلی در اتاق خالی برای همیشه روی قلبم خراش انداخت.


با صدای کشیده شدن صندلی عروس که کمرش خشک شده بود، به خودم آمدم. پایان رنگ‌کاری بود. سشوار را گرفتم و گرمایش را روی فویل‌ها پخش کردم تا نتیجه نهایی حاصل شود، اما خراش دردناکی روی مغزم کشیده شد. درد ناگهانی از شقیقه تا تمام سرم دوید؛ طوری که مجبور شدم سشوار را خاموش کنم، عقب بروم و روی مبل راحتی بنشینم.
بی‌هوا دستانم را قابِ سر و گوش‌هایم کردم و به سکوت پناه بردم. لیوان آب یخ روی میز را سرکشیدم و چند نفس عمیق کشیدم تا خودم را جمع کنم.
اما نگاه‌ام دوباره به روبه‌روی در ورودی آرایشگاه قفل شد؛ جایی که دختری با شومیز و شلوار آبی پا رو پا روی صندلی نشسته بود، کفش‌های پاشنه‌دارش شکوفه‌های سفید داشتند. نگاه‌ام روی آن سفیدی خشک ماند و ناخواسته یاد محسن افتادم، برادرم که دو سال از من کوچک‌تر بود اما زودتر از همه پیر شده بود.
آن روز زمستانی که برف جلوی تعمیرگاه پهن شده بود و مشتری‌ای به‌خاطر به موقع آماده نشدن ماشینش دعوا راه انداخته بود، هر کلمه مثل پتکی بر سر محسن کوبیده شد. درد سکوت او شد بسته‌ی قرص مسکنی که از جیبش نیافتاد و سردردی که مثل سایه آویزانش شد.
حالا من چقدر به آن بسته مسکنش احتیاج داشتم تا مغزم آرام بگیرد.
یک ساعت مانده به غروب به خانه برگشتم. جایی که همه‌چیز شاید متفاوت بود، اما خانه بود…
پدرم از قهوه‌خانه برگشته بود و در حمام بود، مادر کمی مهربان‌تر حوله به دست کنار حمام ایستاده بود، محسن وسط سالن موهای بلند هانیه را می‌بافت و نرگس در بی‌قراری از سالن به حیاط قدم می‌زد…
اما من…
از من آدمی مانده
که وسط آرامش
بی‌هوا، دلش می‌لرزد
انگار قرار است همه‌چیز تمام شود.
حالا کنار پنجره باز نشستم، پرده‌ها کنار زده شده بودند و نگاهم به غروب خورشید و درخت نارنگی بود که هیچ نارنگی خشکی روی شاخه‌هایش نبود.

غروب خورشید
۳
۱
Tahere Niroumand
Tahere Niroumand
نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید