تهمتن
تهمتن
خواندن ۴ دقیقه·۷ سال پیش

متالیکا: تجربه‌ی یک اصالت

m‌etallica
m‌etallica

مونترال: میعادگاه شعر و طرب

من خیلی دقیق آمار‌های مربوط به میزان خوشحالی در این شهر رو بیاد ندارم. اما اگر خوشحال‌ترین در میان مردم سرزمین‌های یخبندان شمالی (آکا کانادا!) نباشد، حتما در میان ۲-۳ تای اول است. تابستان‌ها پر از فستیوال و رنگ و صدا. پر از کنسرت‌های بزرگ. مردم هر شب تا صبح مشغول یک نوع شامورتی بازی هستند بلاخره. شهربازی معروف و یه دوره آتش‌بازی دو ماهه هم دارد. به هر حال مردم فقط دو ماه فرصت دارند تا از فشار ۱۰ ماه سرمای منفی بیست و خرده‌ای درجه خودشون رو رها کنند و دوباره برای ۱۰ ماه بعدی آماده شوند.

تابستان گذشته متالیکا به عنوان بزرگترین کنسرت تابستانی مونترال درست در زمان برگزاری فستیوال نو‌پا و بسیار مردم پسند اوشیگا اجرا داشت.

دلهره: حس قابل انتظار

به قول این خارجی‌ها، برای ما ایرانی‌ها از این دست کنسرت‌ها، از فرصت‌های یکبار در کل زندگی به حساب می‌آیند. وقتی نامزدم گفت همین تاریخ کنسرت متالیکا بیا اینجا، کلی حس متناقض درون من شعله‌ور شد. فراغی که بلاخره می‌خواست حتی اگه شده موقتا هم «آخر شود»! هزینه‌هایی که این سفر دور می‌تونست برای من داشته باشد. اما از همه عجیب‌تر «ترس» بود. یادم میاد وقتی بچه‌تر بودم، صدا و سیما برنامه‌ای علیه شیطان پرستی نشون می‌داد که محوریت یکی از قسمت‌هاش متالیکا بود. اجتماع طرفدارای اینجور موسیقی و گروه‌ها در ایران اینقدری کم هست که هیچ کدوم از ما تجربه‌ی مستقیم برخورد با گروه پر جمعیتی از هم سلیقه‌های خودمون رو نداشته باشیم.
دلهره وجودمو گرفته بود. حالا مسئولیت یک آدم دیگه هم بین جمعیت ناشناخته و احتمالا خشن و عصبانی به عهده‌ی من بود.

متالیکا
متالیکا

خونواده‌ی متالیکا از اعضایش مراقبت می‌کند

وقتی ریشم رو به عادت این چند سال مدل جیمز هدفیلدی زدیم، لباسای متالیکامون رو پوشیدیمو سوار مترو شدیم. مترو پر از آدمای گنده‌ی سیاه‌پوش بود. مو بلند یا کچل. ریش‌های بلند یا مدل‌های عجیب غریب. تی‌شرت‌های هوی متال و عمدتا متالیکا. از دور ترسناک هم بودن. پیش خودم می‌گفتم «لعنتی فقط به خیر بگذره!» تو همین فکر و خیال‌ها بودم و داشتم برای نامزدم دلقک‌بازی در می‌آوردم که یک غول کچل با ریشای بلند نارنجی برگشت به طرف‌ (من از معدود آدم‌هایی بودم که قیافه‌ام شبیه به جیمز قدیمی بود) بلند گفت «متتتتلییییکاااا فمیلییییییی، یییییهههههههه»... و دستش رو به سمتم دراز کرد تا بزنم قدش! لبخند گنده‌اش هنوز توی ذهنم مونده.

احتمالا بزرگ‌ترین کنسرت تابستون ۲۰۱۷ در مونترال بود. شاید ۴۰ ۵۰ هزار آدم اونجا بودند. خیلی راحت و بی‌دردسر... بدون هیچ درگیری‌ای... بدون هیچ لات‌بازی... همه وارده فضای کنسرت شدند. اونجا واقعا خونواده‌ی متالیکا جمع بودند. خونواده‌های که شامل پدر و مادر و بچه‌های قد و نیم‌قد می‌شدند. پدر بزرگ و پدر و پسر. زن و شوهر. دوست پسر دوست دختر. همه اونجا بودن. جایی که ما ایستاده بودیم انتهای منطقه‌ی دو بود. یک خونواده‌ی ۵ نفری که یک زن و شوهر بودند و ۲ تا پسر نسبتا بزرگ (بالای ۱۷ سال) و یک دختر بچه‌ی شاید ۱۲ ۱۳ ساله داشتند. چندتا متال هد که بعضیاشون لخت هم بودند و پر از خالکوبی‌های متالیکا هم بودند. یک زن و شوهر میان سال هم از اون زاغ و بور‌ها جلومون بودند. ۵ ساعت روی پا کوبیدیم و خوندیم. باور نکردنی بود که بشود دوام اورد. ولی پر از حس خوب بودیم. وقتی اوایل کنسرت و قبل از ورود خود گروه نگران ایستاده بودیم، خونواده‌ی کناریمون، دو تا پسر شروع کردن باهامون حرف زدن. اینکه کدوم محله زندگی می‌کنیم و چه درسی می‌خونیم. خودشون هم همیین اطلاعات رو گفتن به ما. یکمی جمع جور تر شدن تا خواهر کوچیک نامزد من هم راحت به فنس پشت سرمون تکیه بدهد. روی این شرط بندی کرده بودند که من اهل مکزیک هستم! وقتی دور و بری‌هامون فهمیدند من از ایران اومدم کلی شوخی و خنده و آفرین و... اون مرد زاغ و بور گفت: پسر عجب کنسرت گرونی بوده برات!
وقتی جیمز روی صحنه اومد دخترک اون خونواده از ذوق زندگی زد زیر گریه و خب قد کوتاهش نمی‌ذاشت خوب صحنه رو ببیند. یکی از اون متالهد‌های لخت از پدر و مادرش اجازه گرفت و اون رو کول کرد و تمام مدت کنسرت اون رو شونه‌هاش گرفت تا بتواند راحت کنسرت را ببیند.
ساعت ۱۱:۳۰ شب چهار اسب سوار متالیکا از جمعیت تشکر کردند و اون همه آدم به راحتی تخلیه شدند. خیلی کمتر از چهار راه ولیعصر خودمون گل می‌کشیدند. کسی در دید رس ما خر مست نکرده بود. یک تجربه‌ی عالی برای ما.

متالیکا، مونترال
متالیکا، مونترال

اصالت خریدنی نیست

در تمام طول آن دو سه هفته،اوشیگا هم همچنان برگزار می‌شد. هر شب جوونک‌های ایندی راک و آلترنتیو و پاپ و ... چندین اجرا داشتند و آخرین اجرای هر شب هفته‌ی اول یک فوق ستاره‌ی روز بود.
وقتی یک شب دوباره در مسیر آن خط مترو بودیم که به محل برگزاری اوشیگا منتهی می‌شد، تماشاچیایی رو می‌دیدیم که می‌دوند و هول می‌دادند و داد و عربده می‌زدند.
با اینکه ظاهر امر اینجور بود که بین جمع سه نفره‌ی من و نامزدم و خواهرش، من قرار است فیلسوف ماجرا باشم؛ اما نامزدم فیلسوفانه‌ترین جمله‌ی شب را رو به خواهرش گفت:
«وقتی از اصالت حرف می‌زنم، ببین که از چی می‌گم».

موسیقیدلنوشتهسبک زندگیاصیل
حتی اگه همه چی بد باشه که هست، اینکه بدونی اتفاقا چه‌طور اینقد بد رفم می‌خورن هم حالتو بهتر می‌کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید