CaCaki
CaCaki
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

انتقام من با دختر شدنم


چپتر ۱ :شروع انتقام


یک.......نفس کشیدن
دو.........هوووووف
سه........نفس نفس زدن
چهار......
پنج....

آرامش خودتو حفظ کن مومیچی
به خودت مسلط باش
حتی صدای نفس کشیدنت هم نباید دربیاد
تا وقتی که این مرد از اینجا بره باید همینجا بمونی
نباید تو رو ببینه
اگه میخوای زنده بمونی

این ها کلماتی بودند که در آن لحظه حساس در سر مومیچی کیوتارو می‌پیچید
آنقدر ترسیده بود که این کلمه ها و جملات مانند نوشته ای با فونت بزرگ روی مغز او رژه می‌رفتند و یکهو ظاهر می شدند

چشمانش از شدت اضطراب و نگرانی مانند کسی شده بود که گویی روح یا جسدی آغشته به خون دیده باشد
دستان کوچکش را طوری روی گوش هایش و فرق سرش گذاشته بود که هرکس اورا نمیشناخت گمان می‌کرد اختلال روانی یا افسردگی دارد


آب دهانش را مدام قورت می‌داد و لحظاتی هم اشک از گونه هایش سرازیر می شد
اشک هایی ذلال که قادر به دیدن صورت خود در آن بودی...نمایان گر بغض و ناراحتی و مقدار بسیار زیادی کینه

لحظه ای سکوت در آن مکان حاکم شد

مومیچی با خود فکر کرد که تا دقایقی پیش همهمه و صدای گریه و ناله این مکان را پر کرده بود پس چگونه اینجا حالا در سکوت مطلق فرو رفته

دیگر اشکی از چشمانش سرازیر نمی شد
آرام آرام در اتاقک کوچکی را که درونش بود باز کرد
با نیم نگاه کوچکی که از لای درز در بیرون آورده بود فضای سهمگین بیرون را برانداز کرد
هیچ صدایی نبود

لحظه ای درنگ کرد
پس از وارسی کامل اطراف به سرعت و با پریشان حالی انگار که تازه دویدن را یاد گرفته به طرف مادر و خواهرش که حالا با چشمانی سرد و بی احساس و بدنی به سرمای یخ و غلطان در خون در حالتی که در آغوش یکدیگر بودند رفت


ذهن مومیچی از همه افکارش که تا آن لحظه در سر داشت پاک شد
مغزش دیگر توان فکر کردن را نداشت
خالی خالی بود
این احساس به او دست داده بود که گویی در درون ذهن خود که حالا در پوچی مطلق فرورفته بود غرق شده و دنیا بر سرش ویران شده باشد
صحنه ای که در آن زمان شاهدش بود را هرگز باور نمی‌کرد
بغض راه گلویش را بسته بود و اجازه نفس کشیدن به اورا نمیداد
اشکی که از چشمانش سرازیر شده بود امانش را بریده بود و جلوی دیدن جسد مادر و خواهر عزیزش را گرفته بود
با ناراحتی و افسردگی ابتدا دست مادرش و سپس دست خواهرش الیزا را محکم گرفت و با نا امیدی و ناراحتی ناله ای بزرگ که گویی تا آن موقع به زور و با تمام وجودش سعی در سرکوفت کردن و نگاه داشتن آن داشت آزاد کرد و سر داد
با صدایی بلند فریاد زد:<<مادرررر.......!!
خواهرررررررر.....!!>>

او که دیگر همه زندگی اش را از دست داده بود هیچ چیزی جلودارش نبود و بغض و نا امیدی و افسوس جای خودشان را به خشم و کینه و نفرت و حس انتقام داده بودند



با همان بغضی که به احساس نفرت تبدیل شده بود و صدایی خش دار و گرفته فریاد زد:ازت متنفرم!!!!!!
مطمئن باش که انتقام مادرم و خواهرم الیزا رو ازت میگیرم.......


ای کنت شیطانی

عاشقانهفانتزیروانشناختیانتقاماکشن
رمان ژاپنی هر هفته میزارم😉 اگه منتظر قسمت بعدی هستی🙂لایک رو ببر بالا تا انرژی بگیرم واسه نوشتن🤩🫠🫡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید