CaCaki
CaCaki
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

ناول،افسانه؛بعد،شیطان،شاهزاده و دوشیزه

چپتر1(دوست ابدی)
سال ۲۰۲۴ میلادی ساعت ۷:۱۰ روز اول
دبیرستان (قبل از ماجرای کتاب)
صدای زنگ مدرسه به گوش می خورد
یاسو مثل همیشه خونسرد و بی خیال و با همان اندام ظریفش کیف سنگین خود را حمل می‌کند
با چشمان بنفشش نمای بیرونی مدرسه را که پر از دانش آموز دختر و پسر است می نگرند
با پاهای باریک و زیبایش به سمت مدرسه قدم بر می‌دارد در همین هنگام یک نفر او را از پشت غافلگیر می‌کند و با فریادی بلند که مضمون سلام خانمی را به همراه دارد یاسو را متوجه خود می‌کند
یاسو می ایستد و سرش را برمی‌گرداند ؛ هیکاری را که دختری با موهای صورتی روشن و بلند و چشمانی آبی مانند یخ است می‌بیند که به او می‌خندد و شانه اش را می‌فشارد
اما هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد
هیکاری که از کار یاسو متعجب نمی‌ شود دستانش را از روی شانه یاسو بر می‌دارد و چروک های لباسش را که روی شانه اش افتاده صاف می‌کند اما یاسو چیزی نمی‌گوید و به راهش ادامه میدهد
ولی هیکاری تسلیم نمیشود هر چه نباشد او دوست دوران کودکی اش است .
روبه روی یاسو می ایستد و یاسو را از حرکت باز میدارد ، باز هم با همان شوخ طبعی خود با دستانش علامت پیروزی را نشان می‌دهد و زبانش را از دهانش بیرون می آورد و یکی از چشمانش را با نشانه چشمک می‌بندد
یاسو مجددا به او بی محلی می‌کند و همان طور مانند قبل راه می‌رود
هیکاری که خیلی از دستش ناراحت شد
با اخمی بر چهره اش ، دستانش را روی سینه خود می گذارد و با سرعت از کنار یاسو می‌گذرد
یاسو که از ناراحتی هیکاری پشیمان است روبه او می‌کند و به آرامی میگوید:ببخشید.
هیکاری که هیچوقت کینه ای در دلش باقی نمی‌ماند به سرعت لبخند روی لبش نمایان می شود و دوان دوان به طرف یاسو می رود و او را در آغوش می‌گیرد
و با خنده میگوید:تو دوست جونی خودمی
یاسو هم به او لبخندی ملیح می‌زند و هر دو بعد از این ماجرا به مدرسه می‌روند
اما در حین همین ماجرا کسی در پشت یکی از درختان نزدیک مدرسه آنها را نگاه می‌کرد
یعنی چه کسی می‌تواند باشد؟؟...........ادامه دارد........

کتابناولماجراجویی
رمان ژاپنی هر هفته میزارم😉 اگه منتظر قسمت بعدی هستی🙂لایک رو ببر بالا تا انرژی بگیرم واسه نوشتن🤩🫠🫡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید