چپتر1(دوست ابدی)
سال ۲۰۲۴ میلادی ساعت ۷:۱۰ روز اول
دبیرستان (قبل از ماجرای کتاب)
صدای زنگ مدرسه به گوش می خورد
یاسو مثل همیشه خونسرد و بی خیال و با همان اندام ظریفش کیف سنگین خود را حمل میکند
با چشمان بنفشش نمای بیرونی مدرسه را که پر از دانش آموز دختر و پسر است می نگرند
با پاهای باریک و زیبایش به سمت مدرسه قدم بر میدارد در همین هنگام یک نفر او را از پشت غافلگیر میکند و با فریادی بلند که مضمون سلام خانمی را به همراه دارد یاسو را متوجه خود میکند
یاسو می ایستد و سرش را برمیگرداند ؛ هیکاری را که دختری با موهای صورتی روشن و بلند و چشمانی آبی مانند یخ است میبیند که به او میخندد و شانه اش را میفشارد
اما هیچ واکنشی نشان نمیدهد
هیکاری که از کار یاسو متعجب نمی شود دستانش را از روی شانه یاسو بر میدارد و چروک های لباسش را که روی شانه اش افتاده صاف میکند اما یاسو چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد
ولی هیکاری تسلیم نمیشود هر چه نباشد او دوست دوران کودکی اش است .
روبه روی یاسو می ایستد و یاسو را از حرکت باز میدارد ، باز هم با همان شوخ طبعی خود با دستانش علامت پیروزی را نشان میدهد و زبانش را از دهانش بیرون می آورد و یکی از چشمانش را با نشانه چشمک میبندد
یاسو مجددا به او بی محلی میکند و همان طور مانند قبل راه میرود
هیکاری که خیلی از دستش ناراحت شد
با اخمی بر چهره اش ، دستانش را روی سینه خود می گذارد و با سرعت از کنار یاسو میگذرد
یاسو که از ناراحتی هیکاری پشیمان است روبه او میکند و به آرامی میگوید:ببخشید.
هیکاری که هیچوقت کینه ای در دلش باقی نمیماند به سرعت لبخند روی لبش نمایان می شود و دوان دوان به طرف یاسو می رود و او را در آغوش میگیرد
و با خنده میگوید:تو دوست جونی خودمی
یاسو هم به او لبخندی ملیح میزند و هر دو بعد از این ماجرا به مدرسه میروند
اما در حین همین ماجرا کسی در پشت یکی از درختان نزدیک مدرسه آنها را نگاه میکرد
یعنی چه کسی میتواند باشد؟؟...........ادامه دارد........