چپتر ۱:پایان یا شروع سختی؟؟
نمیدونم از کی بود که دیگه نمیدونستم چطوری گریه کنم،بخندم یا اشتیاق داشته باشم
از ۱۰سال پیش که فقط ۴سالم بود و مادرم از پدرم آنتوان جدا شد و دیگه اون رو ندیدم
از ۶ سال پیش که پدرم به خاطر ورشكستگی افسرده و گوشه گیر شد و بعد از مدتی مرد
یا اون موقع که بعد از فوت پدرم خانواده پدرم منو سپردن دست یه پیرمرد خرفت آشغال که بجز غرور و دختر بازیاش هیچ چیز بدرد بخور دیگه نداشت
یا شاید حتی اون موقع ها که این مرد خیکیه اعصاب خرد کن منو زیر بار کتک میگرفت و مجبورم میکرد مخ دخترا رو بزنم و ازشون دزدی کنم
یا..یا اون موقع که مجبورم میکرد از دیدن زجر کشیدن آدمای بیگناه زیر دست کتکاش حال کنم و لذت ببرم که شاید عده کمی از آدما با بدنی سالم از دستش خلاص میشدن چون طوری آزارشون میداد که انگار کالسکه از روشون رد شده باشه عده ایشون هم که از شدت ضربات غش میکردن و کارشون به بیمارستان میکشید
یا...... یا اون موقع که
نه نه مطمئنم که این قضیه از اون زمان و اتفاقات شروع نشده
قطعا از اون روزی شروع شده که برای اولین بار مجبور شدم آدم بکشم
آره آره خودشه
همون موقع بود
همون موقع بود که دیگه هیچ احساس شادی رو حس نمیکردم
هیچ اشتیاقی به هیچ کاری نداشتم
حتی اونقدر بی احساس شده بودم و خسته که گریه و بقض هم نمیتونست کمکم کنه
اون روز سرنوشت ساز همه خاطرات گذشتم رو به یاد می آوردم ...مثل یه پرده نمایش بلند و طولانی به سرعت از جلوی چشمام میگذشتن
تموم اون خاطره های تلخ و نا امید کننده ای که طی اون سال ها تجربه کرده بودم