مییابمت...
مگر میشود انتهای داستانمان را تنهایی بنویسند؟!
کابوسها قانونِ احمقانهای دارند. این که سرانجام تمام میشوند.
این که شنوندهی این حرفها که باشد تعیین میکند که از کجا و تا کجا پیش بروم.
به نظر میرسد از کسی که سالها در گیرودارِ زنجیرش وول میخوردم رها شدهام.
ترجیحم این است که مثل تمام کسیهایی که روزی پشت سر گذاشتم، این کسی را هم فراموش کنم.
"راستی... اسمت چی بود؟"
"حالا هرچی، چه فرقی میکنه؟"
"میخوام صِدات کنم"
"من دوست ندارم کسی صِدام کنه"
"آدم نیستی"
"(سکوت)"
"آدم نمیشی"
"ما آدما چمونه؟"
"چمونه؟"
"نمیدونم. کرم داریم انگار. همو خسته میکنیم."
"خب تو کرم نداشتهباش"
"چطوری؟"
"خستم نکن"
"چطوری؟"
"اسمتو بگو"
"تو چیکار میکنی؟"
"منم خستت نمیکنم"
"چطوری؟"
"اسمتو میگم"
"قول میدی؟"
"هیچ قولی نمیتونه جلوی خواستن و نخواستن آدما وایسه"
"پس چی؟"
"اسمتو بگو..."
#میمآقاخان
@antelectory