اگه یه چیز تا الآن دربارهی خودم فهمیده باشم، اینه که من آدمِ سفرای سریع نیستم!
منظورم از سفرِ سریع چیه؟ از اینایی که برنامهریزی فشرده داره که یه روز اینجا میمونم اینا رو میبینم، فردا میرم اون یکی شهر فلان موزه رو میبینم، شبش سوار اتوبوس میشم که فرداش به فلانی سر بزنم و... اینجوری! اصن نمیتونم تحملش کنم! انگار تو اینجور سفرا خودمو تحتِ یه فشاری میبینم که باید به صورتِ فشرده خوش بگذرونم. آخه مگه خوشگذرونی زورکیه؟!
مثلن همین هفتهی پیش رفته بودم یه سافاری تو شمال بوتسوانا. یه برنامهی سه ساعته بود و من آخراش دیگه خسته شده بودم. آخه مگه آدم میتونه سه ساعت متوالی ذوقزده بمونه!؟؟
من وقتی میرسم یه جایی، باید آروم بگیرم و لش کنم. یه جورایی چن روز اونجا زندگی کنم. ترجیح میدم اون شهرِ جدید آروم آروم خودشو به من بشناسونه. دیدن موزه و بازار و درخت و اینا هم الزامن کمکی به شناختن اون شهر نمیکنه. به نظرم هر شهریو میشه از آدماش شناخت. اینکه چی میپوشن تو خیابون، برخوردشون با مسافرا چجوریه، تو مغازههاشون چیا پیدا میشه یا نمیشه، تو خیابون با بچههاشون چجوری رفتار میکنن و کلی چیز دیگه که فقط وقتی میشه متوجهشون شد که فرصت داشته باشی تو خیابونا با حوصله قدم بزنی و مشاهده کنی.
امروز من دقیقن همین کارو کردم. یه بطری آب، دفتر طراحی و مدادام رو گذاشتم تو کولهپشتی و راه افتادم. یه نیم ساعتی پیاده رفتم تا رسیدم به مرکز شهر. تو راه مارمولکای رنگی دیدم و دو تا درخت بائوباب. ایستادم و بائوبابها رو نگاه کردم و به تنهشون دست کشیدم. خیلی قوی بودن. تو راه آدما رو نگاه کردم و با چن تاشون احوالپرسی کردم. آخرش تو فضای سبز یه هتل نشستم و دفترمو در آوردم که طراحی کنم. یه چشمم به دفترم بود و یه چشمم به آدما. یکی اومد و باهام حرف زد. خودش نقاش بود و حرف همو میفهمیدیم. یه جاهایی بهش میگفتم انگار داری از تو ذهنِ من حرف میزنی! مگه میشه آخه؟ یه ساعتی حرف زدیم و وسطاش میمونا اومده بودن و بین مردمی که تو چمنا نشسته بودن دنبال غذا میگشتن. یکی از میمونا افتاده بود دنبال یه خانوم و خانومه جیغ میزد و میدوید. من از دوستِ جدیدم پرسیدم اگه یکیشون دنبالم کنه باید چیکار کنم؟ اونم نمیدونست! حرفامونو زدیم، طراحیمو تموم کردم و پیاده برگشتم هاستل. یه گله میمون پشت سرم تو خیابون راه میرفتن و من خودمو اینجوری آروم میکردم که من خوراکی همرام ندارم، حتمن کاری بهم ندارن!! خوشبختانه کاری هم به کارم نداشتن!
امروز عصر وقتی برگشتم هاستل حس میکردم زیمبابوه رو بهتر میشناسم. حس میکردم ریتمِ سفرم باهام هماهنگه. حالم خوب بود ?